🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت92
بعد از کمی چشمانم را باز کردم و با لحن نازی گفتم:
- افشین...
- جانم؟
- هیچی!
سرم را از روی شانهاش بلند کردم و سمت اتاق رفتم. به سمتم چرخید.
- چی کار داشتی خب؟
ابرویی بالا انداختم!
- هیچی. فقط همین جوری خواستم صدات کنم و جواب بدی!
لبخندی زد.
- پس فهمیدی وقتی اینجور صدام میزنی قلبم پر میکشه میاد تو سینت...
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
- نه؛ اشتباه گفتی. فهمیدم هربار اینجور صدات میکنم قلبت قوی تر میزنه و من محتاج این تپشم برای زنده موندن!
خنده گرمی کرد و گفت:
- الحق شاعری!
نفس عمیقی کشید.
- راستی!
اینبار من گفتم:
- جانم!
دوباره از همان خنده های دلبرش کرد.
- از فردا قراره برم سر کار.
با شنیدن حرفش ریملی که بالا برده بودم تا روی چشم بکشم، از دستم روی میز افتاد. فورا سمتش برگشتم و گفتم:
- چی؟!
از داخل آینه دیدم در حالی که لبه تخت نشسته بود. آشفته دستی زیر موهایش برد و گفت:
- خودمم زیاد عادت ندارم. خیلی دلم میخواد فقط پیش تو باشم. ولی چون دیگه با بابام ارتباطی ندارم نمیشه؛ دستم یه کم تنگه...
توی دلم خالی شد... سرم را پایین انداختم و نا امید گفتم:
- هرجور صلاح میدونی عزیزم.
نگاه مضطرب و تبدارش را که دیدم، دلم نیامد اینهمه خودخواه باشم! اگر قرار بود شرایط جدید برای کسی سخت تر باشد، آن حتما افشین بود. تمام حال خوبی که نفسهای عمیق سر صبح به جانم داده بود را در زبانم ریختم.
لبه تخت کنارش نشستم و دستم را زیر چانهاش گذاشتم. سرش را بالا آوردم. چشمانش را به چشمانم دوخت. تمام حال بد بیخودی ام را دور ریختم و گفتم:
- میدونی که بی تو... تنها... خیلی سختمه!
نفس عمیقی کشیدم. لبخندی روی لبهایم نشاندم و ادامه دادم:
- ولی افتخار میکنمم به این همتت شازده پسر آقای سلمانی!
میدونم اصلا عادت پشت میز نشستن و کار کردن نداری؛ میدونم فقط بخاطر من داری این کارو شروع میکنی. ممنون که حواست به من و زندگیمون هست.
وقتی دستم را پایین آوردم لبخندی گرم به رویم زد. شاید بیشتر شبیه لبخند یک پدر که خیالش از بابت دخترکش راحت شده باشد! نفس عمیقی کشید و گفت:
- راستی امروزم برای معارفه باید برم شرکت.
لبخند پر رنگی روی لب نشاندم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
- بیا که وقتشه خودم راهیت کنم!
دستانمان را مشت کردیم و به هم کوبیدیم.
سفره صبحانه را که چیدم، برگشتم دیدم روی کاناپه نشسته و سرش توی گوشی است. ناغافل گونهاش رل محکم بوسیدم. رد رژ لبم روی پوست روشنش حک شد. لبخندی پیروزمندانه زدم و گفتم:
- آه آه! دیگه واسه خود خودم شدی!
صدای قهقهاش بلند شد.
- خدا عقلت بده!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت93
صدای قهقهاش بلند شد.
- خدا عقلت بده!
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- داده بود. در محضر حضرت یار پرید!
اینبار هر دو با هم خندیدیم. به آشپزخانه رفتم. روی اپن صبحانه مختصری چیدم. یک دور سفره را برانداز کردم و گفتم:
- افشین خان صبحونه!
او هم داد زد:
- چشم آزاده خاتون الان میام.
وقتی آمد برایش ابرویی بالا انداختم.
- خوشم میاد کم نمیاری!
او هم چشم و ابرویی آمد.
- کمال همنشین!
کوفت کشیدهای گفتم! یک تکه نان کندم. آمدم لقمه بگیرم که با شیطنت گفت:
- آ آ، اون نه! دهنتو باز کن.
حلقه چشمانم از فرط تعجب گشاد شد!
- چـــــی؟
یکدفعه یک لقمه ریز در دهانم گذاشت و با چشمکی گفت:
- چسبید، نه؟
خنده ام گرفته بود. با زحمت لقمه را قورت دادم و سریع نفسی گرفتم.
- خدایا! تو دیگه که هستی؟
ابرویش را بالا انداخت.
- فکر کردی فقط خودت بلدی مهر بزنی؟ الان عمرا دیگه جز اسم من، اسمی تو دهنت بچرخه! میچرخه؟
چهار انگشتم را روی لبهایم گذاشتم. لبهایم را روی هم فشردم.
- اوم، اوم.
صدای خنده شیرینم خانه خالی را پر کرد.
- دیگه مُهر شد به مِهرت...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/romanestan_hj/6 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@romanestan_hj
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت94
بعد از صبحانه، در حالی که بشقاب ها را یکی میشکردم تا در ظرفشویی بگذارم پرسیدم:
- حالا قراره چه کار بکنی؟
از پشت میز بلند شد. صدای کشیده شدن پایه های صندلی استیل روی سرامیک های کف خانه در گوشم پیچید. صندلی را بلند کرد تا سرجایش، زیر میز برگرداند.
- تو بخش حسابداری کارخونه کار میکنم. حقوقش خوب بود. به تحصیلاتمم میخورد.
چشمانم برقی زد. به سمت میز برگشتم. لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
- چه عالی آقا!
با دو انگشت لپ نداشتهام را کشید.
- فدات!
سرم را با ناز کج کردم. سری دوم وسایل را داخل یخچال گذاشتم و با انرژی فراوانی گفتم:
- ببینم کت و شلوار فرم که ندارید؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت.
- حداقل برای امروز نه. چطور؟
از آشپزخانه بیرون آمدم و نزدیک در اتاق رفتم.
- پس بزار امروز من لباساتو برات ست کنم باشه؟
نگاهم کرد و با انرژی گفت:
- ایول! حله.
سر کمدش رفتم و کتی به رنگ قهوهای سوخته بیرون آوردم. همچنین لباسی کرم با راه راه های باریک قهوهای. هرچند بیشتر میپسندیدم شلوار را هم کرمی به پا کند، ولی چون محیط، محیط کار بود شلوار قهوهای رنگی را هم به دستش دادم و گفتم:
- ببین چطوره؟
لباس ها را از دستم گرفت و روی ساعدش گذاشت. با لبخندی گفت:
- نپوشیده میگم محشره!
در حالی که اتاق را ترک میکردم، با دست برایش بوسهای فرستادم و گفتم:
- پس منتظرم زود تر ببینمت!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/romanestan_hj/6 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@romanestan_hj
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت95
طبق رسم قدیمی خانوادهام، هرچند برای افشین عجیب بود، موقع خروج قرآن بالای سرش گرفتم. از ته دل برایش آرزوی موفقیت کردم. برای بدرقهاش تا پشت در رفتم که ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد!
- افشین، حالا کی برمیگردی خونه؟
- فکر نکنم امروز زیاد بمونم. روز اول بیشتر برای آشنایی میرم.
آهی کشیدم و لب زدم:
- یه لحظه بیا تو...
ابروانش را در هم کشید و آرام داخل شد. در را پشت سرش بستم و به آن تکیه دادم. جدی پرسید:
- جان؟ چی شده؟
نگاهم روی دستهایم قفل شد. نمیدانستم چطور بگویم، کمی بی هدف با ناخنهایم بازی کردم. بالاخره سرم را بالا آوردم و آب دهانم را به شدت قورت دادم. چشمانم باز تر شده بود و بخاطر بغض کمرنگم، مظلومیتی کودکانه به خود گرفته بود.
- امروز نگار داره میره، برای همیشه... از ایران.
لب گزیدم. سرم را پایین انداختم و گوشه ابرویم بالا پرید. بازویم را با دست دیگرم گرفتم.
- میدونی اون جای خواهرمه! اصلا نمیتونم نبینمش برای اخرین بار...
باز سرم را بالا آوردم. ناگهان خودم را در بغلش انداختم. کمی ناز و التماس، چاشنی لحن صحبتم کردم.
- میتونیم یه جوری تا شیش بریم فرودگاه که ببینمش؟!
دستش دور تنم حلقه شد. صدایش کنار گوشم پیچید.
- حتما.. از این لحاظ مشکلی نیست.
همانطور که سینهام به سینهاش چسبیده بود، سرم را با ذوق بالا آوردم.
- اون یکی لحاظش چیه که مشکله؟ با یه ماچ آبدار میشه حلش کرد؟!
خنده ای گرم مهمان صورتش شد. لبخندم آنقدر عمیق شد که ردیف دندانهای سفیدم از میان لبهایم نمایان گشت.
چشمانش را آرام روی هم گذاشت. سیب گلویش تکان خفیفی خورد. نگران بود، یا ناراحت! خوب فهمیدم.
- فقط حتما بابات اینا و کل فک و فامیلاتم میان! میخوای چکار کنی؟
باز سرم را روی سینهاش گذاشتم. کلافه و خواهشمند گفتم:
- برای اون یه فکری میکنیم. فقط بریم تو رو خدا...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت96
بوسهای روی سرم کاشت. همان نقطهای که فرقم باز میشد. فرق عمیقی که تلاشم برای بسته ماندنش، همیشه بیهوده بود!
- حله میبرمت.
لبخندی از سر اطمینان زدم. بیشتر او را در آغوشم فشردم و او هم مرا به خودش...
- یه دنیا ممنونتم مهربون من!
بوی عطر گرمش در سینهام پیچید. او گرمِ شیرینِ مردانه میزد و من، سردِ تلخِ زنانه! انگار هر کدام آنچه که نبودیم را به تن میزدیم تا عطر تنمان، احوالاتمان را تعدیل کند. و شاید برای همین اینقدر خوب در هم آمیخته بودیم.
از آغوشش جدا شدم و دستم را بند دستگیره در کردم.
- ناهار میای خونه؟
اول سرش را تکان داد و بعد گفت:
- آره تا دو میام. ولی نمیخواد زحمت بکشی!
لب گزیدم و با شیطنت برایش چشم غرهای رفتم.
- زحمت؟ نفرمایید آقا باعث افتخاره! مایه مباهاته! فقط بفرمایید چی میل دارید سینیور!
صدای قهقهاش بلند شد و سرش را از شدت خنده عقب داد. من هم کوتاه خندیدم.
- همون معجونی رو تدارک ببینید که خودتون میل میکنید و به واسطش اینقدر شکر زبان میشید سینیورا!
گوشهی تیشرتم را با دو انگشت گرفتم و شبیه دامن کمی بالا دادمش. به همراه تعظیم کوتاهی دستگیره در را بیشتر فشردم و آرام بازش کردم.
- به روی چشم سینیور! پس امروز قراره گُلمهدَبدی ویژه سرآشپز رو میل کنید. سعی کنید اونجا زیاد شکلات و قهوه نخورید که اشتهاتون حسابی باز بمونه!
ابرویی بالا انداخت. در حالی که بیرون میرفت دستش را کنار سرش عمود کرد و آهسته گفت:
- اطاعت میشه فرمانده.
لبهایم را محکم روی هم فشردم تا خندهام را بخورم. لای در را کمی باز گذاشتم و از همان جدار باریک صورتم را بیرون دادم.
یکبار دیگر از نوک کفش چرم قهوهای، تا سر موهای تافت زده ی طلایی رنگش را برانداز کردم. دلم برایش غنج رفت! به سر تا پایش اشاره و با چشمکی لب زد:
- خوبم دیگه؟!
با لبخند، چشمانم را به تایید بستم. بالاخره آسانسور به طبقه ما رسید و درش باز شد. دستم را بیرون آوردم با شعف برایش تکان دادم. با صدای هیس مانندی باز هم خداحافظی کردم که او هم دست تکان داد و بعد پشت در های استیل آسانسور پنهان شد...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت97
حالا رسما اولین روزم بدون افشین شروع شده بود!
کاملا گیج بودم و نمیدانستم باید چکار بکنم. کمی گردگیری کردم. تلوزیون را روشن کردم. چیزی توجهم را جلب نکرد. سراغ گوشی رفتم. در اینستاگرام میگشتم که در یک پیج آشپزی، تبلیغ پیج آموزش گلدوزی ای را دیدم. خوشم آمد و صفحهشان را دنبال کردم. یک تکه از یکی از شالهای قدیمیام را برداشتم و آموزشها را یکی در میان رویش پیاده کردم. حدود ساعت دوازده بود که حواسم جمع شد افشین تا دو ساعت دیگر برمیگردد!
مثل برق زده ها از جایم پریدم. ذهنم مشغول این شد که حالا چکار کنم؟
اگر هر دختر دیگری بود به مادرش تلفن میکرد، ولی انگار من تنها تر از این حرف ها بودم...
در مرحله اول دست به کار شدم برای تهیه یک ناهار محشر در دو ساعت!
از بیرون یک ژله آماده هم خریدم. دو طرف اپن دو صندلی بلند گذاشته بودیم. در این خانه نقلی از میز ناهارخوری فاکتور گرفته بودیم.
حالا مثل یک کدبانوی واقعی فقط انتظار آمدن افشین را میکشیدم!
کمکم داشت خوابم میبرد که صدای زنگ در آمد. مثل جن زده ها از جا پریدم. فورا در را باز کردم. بدون آن که نگاهش کنم تند تند گفتم:
- به به! سلام مرد من، خوش اومدی. بفرمایید. خسته نباشی آقا!
داشتم دیالوگ های دلبرانه را که کلی کنار هم چیده بودم، بلند بلند میگفتم که فراموش نکنم. ناگهان صدای خندهی زنانهی مهربانی را شنیدم!
درست شبیه صدای خنده های مادربزرگم بود، وقتی در عالم کودکی ام میگفتم :
- من میخوام با دخترعمم نگار ازدواج کنم!
سرم را آهسته بالا آوردم و خانم میانسالی با چادر سفید گلدار را روبهرویم دیدم!
از خجالت عرق سردی روی پیشانی ام نشست. با من من گفتم:
- س..سلام، ببخشید شما؟
دستش را روی شانهام گذاشت و مهربان گفت:
- سلام مادر! چه خبرته؟ مگه شوهرت رفته بوده سفر قندهار که اینجوری براش خطبه میخوندی؟
صورتم را که سرخ شده بود نوازش کرد. کاسه چینی آشی را روبرویم گرفت و ادامه داد:
- بیا خانمی. مادر یکی از همسایه هاتونم. نذر داشتم براتون آش آوردم. نوش جون خودت و شوهر خوشبختت!
کمی یخم باز شد. در حالیکه تازه حواسم به کاسه آش در دستش جمع شده بود تشکر کردم.
- شرمنده ممنون.
لبخندی زد. باز هم از همان خنده های شیرین کرد و گفت:
- دشمنت شرمنده مادر. باور کن بیست سال جوون تر شدم دیدمت!
دوباره با خجالت لبخندی تحویلش دادم. وقتی داشت میرفت ناخودآگاه مستاصل داد زدم:
- راستی مامان جون یه لحظه میشه بیاید؟
سمتم چرخید. چادر رنگی و موهای سفیدش که از زیر روسری بیرون آمده بود، با صورت و چروک و لبخند و چشمهای مهربانش را که میدیدم درست یاد ثریا قاسمی میافتادم! لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
- جون مادر؟ کاری داشتی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت98
از صدایش صدها بار آرامش به قلبم آمد. با یاد مادرم قطره اشکی بر گونهام چکید. با دیدت گریهام سمتم آمد. دستم را در دستهایش گرفت. مهربانانه نگاهم کرد. با بغضی که در گلو فرو میخوردم گفتم:
- من مادر ندارم. یعنی.. همین چند ماه پیش مادرمو از دست دادم. امروز اولین روزه که شوهرم رفته سر کار، اصلا نمیدونم باید چکار کنم. میشه بیاید پیشم برام مادری کنید؟
لبخند گرمی زد. دستم را بیشتر در مشتش فشرد و گفت:
- مادر به فدات! چرا که نه؟ نور به قبر مادرت بباره ایشالا با این دسته گلی که تربیت کرده. بیا خودم بشینم کنارت یه کدبانویی ازت بسازم شوهرت غش کنه.
گونهام سرخ شد. با انرژی فراوان در را باز تر کردم.
- بفرمایید تو!
داخل شد و کنارم نشست. مثل یک مادر واقعی برایم گفت که چه بکنم و چه نکنم. حدود ساعت دو همه چیز را جمعبندی کرد و گفت:
- خیله خب! من باید کمکم برم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیلی ممنون. لطف کردید واقعا...
سمت گاز رفتم و کمی از قرمه سبزی را در کاسهای که برایم داخلش آش ریخته بود ریختم. سمتش رفتم و گفتم:
- بفرمایید. ببخشید ناقابله. دستپخت منم نوش جان کنید!
خندید و گفت:
- عزیز من... راضی به زحمتت نبودم. دیگه انگشتامم با این غذا میخورم!
دوباره گونههایم گل انداخت.
- لطف دارید.
دستی روی گونهام کشید و گفت:
- چیزایی که گفتم یادت نره ها!
- ریز به ریز اطاعت میشه!
خندید و یک پانصدی تا خورده از جیب لباس بلند گل گلیاش در آورد. دور سرم چرخاند. لبخندی زد و گفت:
- میترسما خودم آخر چشم بزنمت مادر!
با خنده نازی گفتم:
- این چه حرفیه مامان جون؟!
دوباره از همان لبخند ها زد که گرمای دوست داشتنیاش را از چند صدمتر آنطرف تر هم میشد حس کرد!
- من که آخر هفته برمیگردم مشهد خونه خودم. ولی این یکی دو روز حتما میام دیدنت خوشگل خانم. بعدشم خونه دخترم طبقه دو همین ساختمونه. درست جای خونه خودت، هرکاری داشتی سفارشت رو بهش کردم. اونم آبجی بزرگهی خودت بدون!
دلم گرم شد و تشکر کردم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت. من هم دوباره زل زدم به پنجره های بسته که از پشتش نور زیادی به درون خانه می پاشید و منتظر آمدن افشین شدم.
بعد از تقریبا ده دقیقه زنگ در نواخته شد. ضربان قلبم درست مثل یک گنجشک اوج گرفت!
چشمهایم را بستم و سمت در رفتم. دستگیره را آرام چرخاندم. با یک پلاستیک سیب سرخ و یک عدد نان بربری داغ داخل شد. با چشمان برق زده خرید ها را از دستش گرفتم. قبل از آن که حرفی بزنم گفت:
- به به!کدبانو! چه بو و برنگی راه انداختی!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت99
نفسی عمیق کشیدم و با لبخندی عمیق هر آنچه باید میگفتم، گفتم. بعد از نهار افشین بر خلاف همیشه که سراغ گوشیاش میرفت، رفت به اتاق و از خستگی فورا خوابید! خنده ریزی گوشه لبم نشست و من هم به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم.
ساعت پنج نفسی تازه کردم و سمت اتاق رفتم. گوشه در را آرام باز کردم. خواب خواب بود...
گوشه تخت کنارش نشستم و آرام گفتم:
- افشین... آقایی، پاشو!
با همان صدای آرامم از جا پرید!
- جان؟ چی شده؟
کمی خندهام گرفت. لب گزیدم و گفتم:
- بریم فرودگاه؟
کلافه سرش را خاراند.بیتمایل پذیرفت و به حمام رفت. پنج دقیقهای دوش گرفت و لباس سادهای پوشید. بعد از ازدواجمان دیگر از آن کت و شلوار های رسمی و... مثل سابق خبری نبود. مثل داریوش و خیلیهای دیگر بیشتر اسپرت میپوشید. زیاد خوشم نمیآمد، اما ترجیح میدادم با این خردهگیری ها زندگیام را به هم نزنم.
شش و چهل دقیقه فرودگاه بودیم. نگاهم کرد و گفت:
- برنامت چیه؟
بد حرف میزد. کاملا معلوم بود مایل نیست. این رفتارش اعصابم را خورد میکرد. جز به توجه و عشقش عادت نداشتم!
از دور بابا و عمو و زنعمو ها و عمه را دیدم. نگار هم وسطشان فقط گاهی دیده میشد. با دیدنشان تنفر بدی در دلم، مثل جوهر سیاه در آب پخش شد و رو برگرداندم.
- بریم بگیم صداش کنن. از اطلاعات فرودگاه
عصبی دستهایش را از توی جیبش در آورد. چشمغرهای رفت و گفت:
- دیوونه شدی؟
کلافه داد زدم:
- آره دیوونه شدم! کمک نمیکنی لااقل اذیت نکن. میشه یه کم همراهی کنی؟
دستی لای موهایش کشید و کلافه باشهای گفت.
آنجا خواستم نگار را صدا کنند. چند دقیقه بعد سراسیمه با پدرش پشت در بود. مامور اطلاعات فرودگاه که در را باز کرد نگار متعجب پرسید:
- کی با من کار داره؟
مامور خواست چیزی بگوید که افشین جلو رفت و خیلی جدی گفت:
- بفرمایید داخل.
نگار با نگاهی به پدرش قدم برداشت. او هم پشت سرش آمد که افشین اضافه کرد:
- تنها تشریف بیارن.
شوهر عمهام متوقع گفت:
- با دخترم چکار دارید؟
اما نگار که وارد شده و من را دیده بود بیتوجه به آنها بهت زده سمتم آمد. بغض کرده بود. لب زد:
- آزاده تو کجا بودی؟
لب گزیدم تا گریه ام را فرو بخورم. انگشتم را روی بینیام گذاشتم و خواستم ساکت باشد. بعد از آن فقط سمتش رفتم و محکم در آغوشش کشیدم... او هم سفت بغلم کرد. در گوشم گفت:
- بابات گفت حالت بد بوده، حوصله مجلس و خداحافظی نداشتی، بی خبر رفتی خارج، تا یه مدت نامعلوم!چطور الان اینجایی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت100
بوی عطر شیرین دخترانهاش زیر بینیام پیچید. هیچوقت متعهد به ادکلن یا اسپری خاصی نبود و هر بار میرفت بازار، هر چه که به دلش مینشست را میخرید. آرام گفتم:
- فقط اومدم تو رو ببینم. لطفا نه بپرس چی شده، و نه به هیچ کس بگو که من رو دیدی! فقط دلم نمی اومد بدون یکبار دیگه دیدنت برای همیشه از هم دور بشیم...
سرش را از روی شانهام برداشت. نگاه نگرانش را به کاسه پر از اشک چشمانم دوخت و گفت:
- آزاده، چه خبره؟
جوابی ندادم. لب گزیدم و نگاهم به افشین که با غیض به او چشم دوخته بود افتاد. اشکش را پاک کرد و گفت:
- این کیه؟
افشین پوزخندی زد و گفت:
- شو...
فورا حرفش را بریدم.
- صد بار گفتم شوفر نه! راننده.
نگار گیج نگاهمان میکرد. متوجه نگاههای سنگین افشین شدم. اما بیتوجه چشمانم را محکم روی هم فشردم. نگار با پوزخندی گفت:
- رانندته؟
آمده بودم اینجا که فقط خداحافظی کنم. او داشت بیش از حد کنجکاوی میکرد و این رفتارش کار دستم میداد. پدرش دو بار به در کوبید که مسئول اطلاعات گفت:
- منتظرتون هستن.
افشین هم از آب گل آلود ماهیاش را گرفت.
- بهتره زودتر تمومش کنی. باباش بیاد تو شر میشه.
یکبار دیگر محکم نگار را در آغوش گرفتم که گفت:
- از فکر اینکه بدون دیدنت برم داشتم میمردم، داشتم دق میکردم! خیلی ممنون که اومدی...
او را از خودم دور و مستقیم در چشمانش نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین طور فدات بشم! با همه سختی شرایط باز اومدم که ببینمت. فقط اگر واقعا دوستم داری از این ملاقات به هیچکس هیچی نگو. باشه؟
کنار رفت. گوشه خیس گونهاش را پاک کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دستش را سفت فشردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم موفق باشی!
لبخندی زد و سمت در رفت. دستش که به دستگیره رسید، باز برگشت و برایم دست تکان داد. من هم خداحافظی کردم. هنوز باورم نمیشد شاید حالا حالا ها دیگر نبینمش. او، و خیلیهای دیگر را!
به محض باز شدن در پدرش پرسید:
- چه خبر بود نگار؟ چرا گریه کردی؟
در حالیکه دور میشدند به سختی صدایش را شنیدم.
- بریم بابا، برات توضیح میدم.
دوباره از لای پرده به خانوادهام که نگار را با کلی قربان صدقه راهی میکردند نگاهی انداختم. حالم از همهشان به هم میخورد. یکدفعه گریهام اوج گرفت. پیشانیام را روی شانه افشین کوبیدم و صدای گریهام بالا رفت.
از همه آن دلهای بیوفا دل کندم. حالا همه کس و کارم فقط افشین بود و بس...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت102
●●●●●
دوباره گیج شده بودم! امروز بیست و شش بهمن بود. تولد افشین!
صبح که میرفت سرکار، مثل هر روز رفتار کردم و چیزی به رویش نیاوردم. از حالا به بعد مهم بود!
در حالیکه داشتم با استرس ناخنهایم را میجویدم یاد همسایه طبقه دوممان، دختر مامان جون افتادم. چشمانم برق زد! چه کسی بهتر از او در این شرایط؟
سرپایی آماده شدم و سمت منزل آنها رفتم. در را که زدم قبل از خودش، چادر زمینه مشکی با گلهای ریز و درشت رنگیاش از لای در دیده شد. بعد خودش لبخند به لب روبهرویم ایستاد و گفت:
- سلام عزیزم شما؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- م...من آزاده ام. همسایهتون که مامانجون برام آش آورده بود.
وقتی شناخت حسابی گرم گرفت. انصافا حسابی کمکم کرد. هرچند میگفت من زیاد از آداب و اخلاق شما جوانها خبر ندارم، اما نظراتش خالی از لطف نبود!
بالاخره صحبتمان تمام شد. نفس عمیقی کشیدم. جفت دستانم را در دستانش گرفت و گفت:
- چقدر تو بامزه ای دختر! انقدر حرص نخور پیر میشی. این مردا آخرشم هیچی یادشون نمیمونه!
در پی این حرفش هر دو با هم خندیدیم!
دقایقی بعد خانه را به نحو احسن تزئین کرده بودم. ولی هنوز هم واقعا وقتم کم بود! دوباره داشتم از استرس سراغ ناخن هایم میرفتم که افشین تماس گرفت. فورا جواب دادم.
- الو؟ بله جانم چی شده؟
با صدای گرمی گفت:
- سلام خوبی؟ چیزی شده؟
نفسی عمیق کشیدم.
- آره ممنون. نه چیزی نیست فقط بی موقع زنگ زدی نگران شدم!
با خنده گفت:
- وا! مگه بچهام؟
لحنم کمی رنگ دلخوری گرفت...
- نخیر، ولی من بچه ام! یعنی چی مد کردی اخیرا دو شیفت، سه شیفت میمونی شرکت؟
نمیگی من دلم سیاه میشه تنها اینجا؟
دوباره با خنده ای کلافه گفت:
- بازم شرمنده خانمی! اما امروزم باید تا شیش کارخونه بمونم!
برای اولین بار بود که از تاخیرش حسابی خوشحال شدم! ولی به روی خودم نیاوردم. در نهایت با کمی غرغر گوشی را قطع کردم. گوشی را سفت توی مشتم و فشردم و به نقطهای نا معلوم خیره شدم.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت103
آخرین پیشنهاد زن همسایه مثل یک عقاب، در آسمان ذهنم میچرخید و اوج میگرفت...
حالا وقت بیشتری داشتم تا انجامش دهم!
خودم هم قبلا به این فکر کرده بودم، اما هیچوقت فرصت مناسبی برایش نیافته بودم. شاید حالا دیگر واقعا وقتش بود!
یکساعتی با خودم کلنجار رفتم. البته این یکساعت، در کنار آن همه ساعات دیگری که تابه حال به این موضوع فکر کرده بودم شاید ده ها ساعت میشد!
در نهایت غرورم را گوشهای دفن کردم و راهی شدم. اینطور برای خود افشین هم بهتر بود. اگر تحت حمایت پدرش قرار میگرفت، ورق زندگیمان برمیگشت. من هم که از خانواده خودم بریده بودم، یک پشتوانه دیگر پیدا میکردم...
لباس مناسبی پوشیدم و با آرایشی مختصر سراغ خانه آقای رستمی رفتم. پشت در دوباره استرس عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت. تمام احتمالات را پیش رویم آوردم و انگشتم را روی دکمه زنگ گذاشتم.
بعد از چند ثانیه صدای زن جوانی از پشت آیفون آمد:
- کیه؟
گلویم را صاف کردم و مضطرب گفتم:
- منزل آقای رستمی؟
با لحن کشداری گفت:
- بفرمایید.
و بی آنکه سوال دیگری بپرسد در را باز کرد. از تعجب چند ثانیهای پشت در ایستادم! بعد از گوشه در نگاهی به حیاط مجلل انداختم و آرام وارد شدم. طول حیاط سنگفرش شده را پیمودم تا به در چوبی منبت کاری شده رسیدم. خانمی جوان در را گشود و با تعجب گفت:
- چه عجب! یه مهمان جوان! خوش اومدید خانم محترم. بفرمایید.
از داخل خانه صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید. گیج شده بودم! تشکر کردم و وارد شدم. کمی که پیش رفتم نگاهم روی زنان میانسالی که با لباسهای مجلل دور تا دور خانه بودند ثابت ماند!
گرم بحث و صحبت بودند. انگار مهمانی بزرگی بر پا بود...
بی توجه به آنها سمت آشپزخانه رفتم. از همان خانمی که به نظر مستخدم خانه میآمد پرسیدم:
- خود خانم رستمی کجا هستن؟
لبخندی زد و گفت:
- اول بفرمایید پذیرایی بشید. لباس هاتونم میتونید داخل اتاق گوشه سالن عوض کنید.
کلافه تکرار کردم:
- نه. من فقط با خانم رستمی کار دارم.
ابرویی بالا انداخت! نزدیک اپن شد و مبلی وسط پذیرایی را نشانم داد.
- خانمی که اونجا ایستادن خود لعیا خانم هستن.
تشکر کردم و راه افتادم که ناگهان پرسید:
- شما کی هستید که اصلا خانم رو نمیشناسین؟
چند ثانیه ایستادم. بعد بی آن که برگردم پاسخ دادم:
- خودتون متوجه میشید.
و بی آنکه توضیح بیشتری بدهم به راهم ادامه دادم. میانه سالن، کنار مبل مجلل زنی میانسال را دیدم که صورت به وضوح شکستهاش را پشت میکاپ سنگین پنهان کرده بود. از جمعیتی که دورش جمع شده بودند به نظر میآمد خودش است. لعیا خانم، مادر افشین!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت103 آخرین پیشنهاد زن همسایه مثل ی
راستی؛
احتمالا #بیراهه عزیزم ادامه نخواهد داشت تا وقتی که من خیلی قوی تر بشم و بتونم همه چیز رو خیلی قشنگ تر پیش ببرم🙂♥️
شاید این پارتارم از کانال پاک کردم🚶🏻♂
حلال کنید.