🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت102
●●●●●
دوباره گیج شده بودم! امروز بیست و شش بهمن بود. تولد افشین!
صبح که میرفت سرکار، مثل هر روز رفتار کردم و چیزی به رویش نیاوردم. از حالا به بعد مهم بود!
در حالیکه داشتم با استرس ناخنهایم را میجویدم یاد همسایه طبقه دوممان، دختر مامان جون افتادم. چشمانم برق زد! چه کسی بهتر از او در این شرایط؟
سرپایی آماده شدم و سمت منزل آنها رفتم. در را که زدم قبل از خودش، چادر زمینه مشکی با گلهای ریز و درشت رنگیاش از لای در دیده شد. بعد خودش لبخند به لب روبهرویم ایستاد و گفت:
- سلام عزیزم شما؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- م...من آزاده ام. همسایهتون که مامانجون برام آش آورده بود.
وقتی شناخت حسابی گرم گرفت. انصافا حسابی کمکم کرد. هرچند میگفت من زیاد از آداب و اخلاق شما جوانها خبر ندارم، اما نظراتش خالی از لطف نبود!
بالاخره صحبتمان تمام شد. نفس عمیقی کشیدم. جفت دستانم را در دستانش گرفت و گفت:
- چقدر تو بامزه ای دختر! انقدر حرص نخور پیر میشی. این مردا آخرشم هیچی یادشون نمیمونه!
در پی این حرفش هر دو با هم خندیدیم!
دقایقی بعد خانه را به نحو احسن تزئین کرده بودم. ولی هنوز هم واقعا وقتم کم بود! دوباره داشتم از استرس سراغ ناخن هایم میرفتم که افشین تماس گرفت. فورا جواب دادم.
- الو؟ بله جانم چی شده؟
با صدای گرمی گفت:
- سلام خوبی؟ چیزی شده؟
نفسی عمیق کشیدم.
- آره ممنون. نه چیزی نیست فقط بی موقع زنگ زدی نگران شدم!
با خنده گفت:
- وا! مگه بچهام؟
لحنم کمی رنگ دلخوری گرفت...
- نخیر، ولی من بچه ام! یعنی چی مد کردی اخیرا دو شیفت، سه شیفت میمونی شرکت؟
نمیگی من دلم سیاه میشه تنها اینجا؟
دوباره با خنده ای کلافه گفت:
- بازم شرمنده خانمی! اما امروزم باید تا شیش کارخونه بمونم!
برای اولین بار بود که از تاخیرش حسابی خوشحال شدم! ولی به روی خودم نیاوردم. در نهایت با کمی غرغر گوشی را قطع کردم. گوشی را سفت توی مشتم و فشردم و به نقطهای نا معلوم خیره شدم.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸