🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت96
بوسهای روی سرم کاشت. همان نقطهای که فرقم باز میشد. فرق عمیقی که تلاشم برای بسته ماندنش، همیشه بیهوده بود!
- حله میبرمت.
لبخندی از سر اطمینان زدم. بیشتر او را در آغوشم فشردم و او هم مرا به خودش...
- یه دنیا ممنونتم مهربون من!
بوی عطر گرمش در سینهام پیچید. او گرمِ شیرینِ مردانه میزد و من، سردِ تلخِ زنانه! انگار هر کدام آنچه که نبودیم را به تن میزدیم تا عطر تنمان، احوالاتمان را تعدیل کند. و شاید برای همین اینقدر خوب در هم آمیخته بودیم.
از آغوشش جدا شدم و دستم را بند دستگیره در کردم.
- ناهار میای خونه؟
اول سرش را تکان داد و بعد گفت:
- آره تا دو میام. ولی نمیخواد زحمت بکشی!
لب گزیدم و با شیطنت برایش چشم غرهای رفتم.
- زحمت؟ نفرمایید آقا باعث افتخاره! مایه مباهاته! فقط بفرمایید چی میل دارید سینیور!
صدای قهقهاش بلند شد و سرش را از شدت خنده عقب داد. من هم کوتاه خندیدم.
- همون معجونی رو تدارک ببینید که خودتون میل میکنید و به واسطش اینقدر شکر زبان میشید سینیورا!
گوشهی تیشرتم را با دو انگشت گرفتم و شبیه دامن کمی بالا دادمش. به همراه تعظیم کوتاهی دستگیره در را بیشتر فشردم و آرام بازش کردم.
- به روی چشم سینیور! پس امروز قراره گُلمهدَبدی ویژه سرآشپز رو میل کنید. سعی کنید اونجا زیاد شکلات و قهوه نخورید که اشتهاتون حسابی باز بمونه!
ابرویی بالا انداخت. در حالی که بیرون میرفت دستش را کنار سرش عمود کرد و آهسته گفت:
- اطاعت میشه فرمانده.
لبهایم را محکم روی هم فشردم تا خندهام را بخورم. لای در را کمی باز گذاشتم و از همان جدار باریک صورتم را بیرون دادم.
یکبار دیگر از نوک کفش چرم قهوهای، تا سر موهای تافت زده ی طلایی رنگش را برانداز کردم. دلم برایش غنج رفت! به سر تا پایش اشاره و با چشمکی لب زد:
- خوبم دیگه؟!
با لبخند، چشمانم را به تایید بستم. بالاخره آسانسور به طبقه ما رسید و درش باز شد. دستم را بیرون آوردم با شعف برایش تکان دادم. با صدای هیس مانندی باز هم خداحافظی کردم که او هم دست تکان داد و بعد پشت در های استیل آسانسور پنهان شد...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸