#تربیت_فرزند
مادر بداند👇
یک مادر نمونه در رفتارش
محبت توام با قاطعیت دارد
به موقع کودک خود را درآغوش گرفته ومی بوسد و در زمان نیاز به تذکر، با آرامش ولی قاطع جلوي کودک می ایستد وکودک را به مسیر درست هدایت می کند.
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
#پندانه
به بزرگیِ آرزوهایت فکر نکن
به بزرگیِ کسی فکر کن که
قرار است آنها را برآورده کند
پس تا میتوانی آرزو کن...
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
همیشه قیمتی ترین چیزها
آنهایی نیستند که
دردوردست ها دنبالشان
میگردیم گاهی
همه هستی درکنارماست،
کم سویی چشمهاست که
مارابه بیراهه می اندازد
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
خوشبختی ،
نتیجه يک زندگی هدفمنده ،
اگر هدف رو از زندگی بگيری ،
حس خوشبختی هم باهاش می ره .
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
یک لحظه نخور حسرت
آن را که نداری
راضی به همین چند قلم
مال خودت باش...
پـــروازقشنـگ است
ولے بے غـم ومنت
منـت نکش ازغیر
پــر وبــال خـودت بــاش🦋
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
✅جرعهای از نور
✨وَلَا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ ﴿۸۷﴾
✨و روزى كه مردم برانگيخته مى شوند
✨رسوايم مكن (۸۷)
📚 سوره مبارکه الشعراء آیهٔ ۸۷
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
🌸دلدادگان
🔴 عصبانیت صهیونیستها از حضور زیاد النخالة دبیر کل جهاد اسلامی فلسطین در مراسم دیروز #محفل در استادیوم آزادی!
🔹اکانت صهیونیستی نوشته: «زیاد النخالة در حضور دهها هزارنفر سخنرانی کرده. کاش یه موشکی روی سر همهشون فرود میومد!»
🔸قطعاً هر مجموعه فرهنگی و سیاسی و هر محفل قرآنی و هیأتی که اسرائیل و صهیونیستها را بسوزاند، اقدامش مورد قبول حضرت حق قرار خواهد گرفت.
🔹به دستاندرکاران برنامه تلویزیونی قرآنی #محفل و سایر دستاندرکاران این برنامه افطاری ساده بزرگ خداقوت میگوییم. الله یتقبل منکم
✅ #داود_مدرسی_یان
🌹 حوزه انقلابی
╭┅───────────┅╮
🕌 @howzehenghelabi
╰┅───────────┅╯
🌸 آمادگی ورود به شبهای قدر🌸
🌸 رهبرمعظم انقلاب: در ماه رمضان دلهایتان را هرچه میتوانید با ذکر الهی نورانیتر کنید، تا برای ورود در ساحت مقدّس لیلةالقدر آماده شوید، که: «لَیلَةُالقَدرِ خَیرٌ مِن اَلفِ شَهرٍ. تَنَزَّلُ المَلائِکَةُ وَ الرّوحُ. فِیها بِإذنِ رَبِّهِم مِن کُلِّ أمرٍ» شبی که فرشتگان، زمین را به آسمان متّصل میکنند، دلها را نورباران و محیط زندگی را با نور فضل و لطف الهی منوّر میکنند.🌸
🌹پس از اعلام نتایج انتخابات مشهد و رأی بالای ایشان، به محض دیدار دراولین برخورد،بی اختیار به اوتبریك گفتم
🌹یادم نمیرود كه چهره اش درهم رفت و گفت:مسئولیت كه تبریك ندارد
#شهید_دیالمه
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش
آی اهل سحر
ماه عزیز خدا ، به نیمه رسید🌗
دعا کنیم که ماه تمام برگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اگرخستهشدیم؛بایدبدانیمکجایکار
اشکالدارد.مگرنهکاربرایخداخستگی
ندارد.
_شهیدحسنباقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی اینجا دلش تنگه..💔
˼ اَللَّهُمَّ مَنْ اَوی اِلی مَأویً فَاَنْتَ مَأوایَ 🌱⸀
خدایا هرکس به مأوائی گراید
و تویی مأوای من . ..!
chaykhaneh.mp3
626.4K
روبه رویه پنجره فولادگوهرشاد❤️🩹
#مداحی✨🌱
Mohammad Hosein Hadadian - Vaa Zeynaba (1).mp3
4.93M
ابتدای عاشقی...:)
#محمدحسینحدادیان
#مداحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو
🌹درشانزدهمین روز از ماه مبارک رمضان 🌙 🌸🍃
دهانمان را خوشبو کنیم با ذکر شریف
صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖
و خاندان مطهرش 🌹
🌹💖اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی
🌹💖مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌹💖 وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
☞❥
🔷 ۴ فروردین سالروز شهادت شخصی بود که قطعاً حاجت شما را برآورده می کند! بشتابید بشتابید.
🔹حاج نوروز اکبری زادگان از نویسندگان دفاع مقدس خواب عجیبی از همرزم خود شهید حمید قبادی نیا فرمانده بسیج آبادان در زمان جنگ را می بیند و می داند این خواب بشارتی بزرگ برای او است.
🔹برای تعبیر آن راهی اصفهان و بیت آیت الله ناصری (ره) می شود. پس از سلام و احوال پرسی، حضرت آیت الله می پرسد درباره حمید می خواهی با من صحبت کنی؟ او هم با تعجب می گوید: بله، در مورد شهید حمید قبادی نیا!
🔹آیت الله ناصری ادامه می دهد و بدون اینکه بیننده خواب حرف خود را شروع کند، خوابی که او دیده بود را برای خودش با جزئیات دقیق تعریف می کند و او نیز مات و مبهوت می ماند!
🔹آیت الله می گوید: مزار این شهید در آبادان است و من به زیارت او رفته ام. ایشان یک انسان فوق العاده است و در بهشت جایگاه رفیعی دارد. او کراماتی بسیاری دارد و از پایین ترین کرامات او این است که «مستجاب الدعوه» است؛ یعنی هر کس به ایشان توسل کند و یا دو بیت شعر در مورد امام حسین (ع) بخواند و ثوابش را به او هدیه و برایش دعا کند، حاجتش برآورده می شود.
♦️پس بیایید ما هم اول شادی روحش صلوات و فاتحه ای قرائت نماییم. دوم ثواب خواندن خالصانه این دو بیت شعر را نثار ایشان کنیم: «تا هست جهان، شـور محرم باقیست/ این جلوه جان در همه عالم باقیست. از ناله نینوای یاران حسین/ همواره به لب، زمزمه غم باقیست.» حال حاجت خود را بخواهیم.
🔸منبع: «حاج نوروز اکبری زادگان، سایت آپارات، سرچ عبارت: شهید حمید قبادی نیا و آیت الله ناصری»
🟣🟠🟢ذوق «رشیدپور» برای دیدن بعثیها!
۱
اوایل از دیدن بعثیها در حالی که خودم دیده نمیشدم ذوق میکردم و دوست داشتم دست به اسلحه ببرم و شلیک کنم ولی آرام آرام به خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم را خیس کنم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «شکارچی» خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور است که توسط علی هاجری و فرانک صفآرا تحقیق شده و نگارشش را نیز خانم صفآرا برعهده داشته است. این کتاب را انتشارات راهیار منتشر کرده است.
بخشی از این کتاب، خاطرات و یادداشتهای شهید است که به قلم خودش در شبکههای اجتماعی منتشر میشده است.
شهید مصطفی رشیدپور متولد سال ۱۳۴۷ بود و در دوران دفاع مقدس هم در جبههها حضور داشت و سالها بعد در نبرد سوریه شرکت کرد و مجروح شد. او پس از دورهای دست و پنجه نرم کردن با سختیهای جراحت، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، سه برش از این کتاب ۲۳۸ صفحهای است که میتوانید آن را با قیمت ۱۲۰هزار تومان تهیه کنید.
ذوق دیدن بعثیها
راوی: شهید مصطفی رشیدپور
وضعیت جغرافیایی خط پدافند ما در دو سمت اروند حاشیههایی با عرض سیصد متر بود. سمت جبهه مقابل هم هیچ عارضه مصنوعیای غیر از سنگرهای بتنی و خاکریزهای مهندسی شده وجود نداشت. در این سنگرها تانکهای ۱۰۶ تیربارهای سنگین چهار لول و دیگر سلاحها قرار داشتند. جبهه خودی از نهر عرایض تا دهانه کارون به اروند ادامه داشت و پر از عوارض مصنوعی ساختمانها و اسکلههای بندری بود و خودبهخود شرایط را برای دیدبانی و استفاده از سلاح قناصه آماده میکرد.
چند معرفی دیگر هم بخوانید؛
چند دقیقه با کتاب «شاهرگی برای حریم» / ۱۵۴
خرید داروی بینسخه برای سوریه!
چند دقیقه با کتاب «قرار بیقرار» / ۱۵۱
شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!
چند دقیقه با کتاب «عمار حلب» / ۱۴۸
باز هم ادای شهدا را درمیآوری؟! + عکس
چند دقیقه با کتاب «همسایه ماهیها» / ۱۴۵
خدایا؛ صدای منو داری...؟
چند دقیقه با کتاب «حکایت زخمها»؛ / ۱۴۲
وضعیت جانبازی که حاج قاسم را ندیده است!
این خط را از بچههای مازندران تحویل گرفته بودیم و منطقه روبهروی ما منطقه عملیات لشکر ۲۵ کربلا بود. برای شناخت دقیق منطقه در چند روز اول بدون هیچ شلیکی، فقط دیدبانی کردم و محل سنگرهای آمبولانس و شلیک آنها را شناسایی و روی کاغذ کالک نوشتم.
مرحله بعدی شناسایی محلهای استتار و اختفای خودم بود. کلاه خودم را با گونی پوشاندم اسلحهام را گلی کردم و با پوشیدن لایه داخلی اورکتهای ایرانی خودم را کاملاً استنار کردم، هیچ ریسکی در کار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک مناسب نبود گونی سر میکردم و به تماشا مینشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچهها هم شده بود.
اوایل از دیدن بعثیها در حالی که خودم دیده نمیشدم ذوق میکردم و دوست داشتم دست به اسلحه ببرم و شلیک کنم ولی آرام آرام به خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث میشد تا موقع شلیک، خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد.
یک بار وسوسه شدم تا بالای ساختمان گمرک بروم (ساختمان اداری گمرک واقع در حاشیه اروندرود به علت حدفاصل سیصد متری عرض اروند ایران و عراق از بالای این ساختمان اشراف نسبتاً کاملی به خاک عراق حاصل میشد. این ساختمان با وجود ظرفیت تبدیل شدن به آثار دفاع مقدسی، تخریب شده است.) و سر و گوشی آب بدهم. بعضی از جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک میشد از آن بالا رفت. بعد از نماز صبح و در تاریکی هوا با هر سختی که بود از آن بالا رفتم. چشمم که به منطقه افتاد زیر لب گفتم: «یا محمد!»
چیزی که میدیدم باورکردنی نبود. تا خط دوم را به راحتی میدیدم؛ ولی اگر متوجه من میشدند تکه بزرگم گوشم بود. سبک و چابک بودم و فوری از آنجا پایین آمدم.
مانع شهادتم
راوی: همسر شهید
حال و احوالش که بهتر شد. از او خواستم لحظه مجروحیتش را برایم تعریف کند. همان طور که روی تخت دراز کشیده بود مثل کسی که بخواهد شیرین ترین خاطره عمرش را بگوید لبخند روی لبهایش جان گرفت. من پشت دیوار یه اتاقک مخروبه کمین کرده بودم. کانالی که داعشیها مثل تله درست کرده بودن رو دیدم. همون موقع داعشیا متوجه حضورم شدن و اتاقک رو زیر رگبار گرفتن. فقط یه لحظه به خودم اومدم و دیدم توی هوا غلت میخورم. پیش خودم گفتم یعنی جدی جدی من رو زدن؟ توی همین چند ثانیه که توی هوا بودم یاد محمدطاها افتادم. گفتم خدایا یعنی دیگه محمدطاها رو نمیبینم؟ با صورت خوردم زمین. یک طرف بدنم از رد خون داغ شده بود. گرمی خون رو روی صورتم حس میکردم.
🟣🟠🟢
۲
فهمیدم هنوز زندهام. دلبستگی که به محمدطاها داشتم مانع شهادتم شد. میدونستم اگه اونجا بمونم اسیر میشم. به بچهها گفتم با آتیش من رو پوشش بدین تا بتونم برگردم. وقتی برگشتم پیش بچهها دیگه چیزی نفهمیدم تا وقتی که چشم باز کردم و دیدم توی بیمارستانم.»
مستی و راستی
راوی: علی رشیدپور
برای عصبهای چشمش که از کار افتاده بودند و پاشنه پا و گوشش که تقریباً ناشنوا شده بود، شش بار عمل انجام داد. برای عمل گوشش رفتیم تهران. شنیده بودم وقتی کسی بین حالت بیهوشی و هوشیاری بعد از عمل باشد. احساسات واقعیاش را میگوید.
میخواستم مصطفی را هم این طور امتحان کنم. بعد از ریکاوری، هنوز کامل به هوش نیامده بود به او گفتم «مصطفی میگن تو دیوونهای که رفتی سوریه. خودت رو ناکار کردی اومدی.»
زبانش هنوز سنگین بود. با چشمهای نیمهباز جوابم را داد:«من باید میرفتم. هنوز هم میخوام برم.» چند روز بعد، یک جوان افغانستانی را آوردند کنار مصطفی. او هم مدافع حرم بود و دستش را عمل کرده بودند. همین سؤال را از او هم پرسیدم. گفتم: «تو هنوز بیست سالت هم نشده؛ رفتی چه بلایی سر خودت آوردی؟» با لهجه افغانی جواب داد: «بابا ولم کن؛ من همین الان هم دلم میخواد برم پوست این داعشیها رو از تنشون جدا کنم!»
تلخترین جمله
راوی: علی رشیدپور
نمنم شروع کرده بود به راه رفتن و ورزش کردن. با پزشکش مرتب مشورت میکرد و وضعیت ترکشهای بدنش را میپرسید که دوباره برود سوریه. در هفت ماه مدت مجروحیتش چندین عمل سنگین انجام داده بود و باید گوشش را هم دوباره عمل میکرد. ریسکش بالا بود و من مخالف این کار بودم.
از بیمارستان با من تماس گرفت که: «علی من برای عمل گوشم اومدم بیمارستان. چون میدونستم مخالفت میکنی چیزی بهت نگفتم ولی حالا اگه میتونی خودت رو برسون بیمارستان.»
عملش تا عصر طول کشید و دکترها از نتیجه عمل راضی بودند. دو روز بعد. پسرش مهدی تماس گرفت. صدایش گرفته بود. گفت «بابام حالش بد شد. هرچی زنگ زدیم آمبولانس نیومد. به سختی ماشین گرفتیم اومدیم بیمارستان. میگن عفونت گوشش ریخته توی حلقش و به خاطر ترکشهایی که توی گلوشه حالش بد شده.»
جملات آخر مهدی را نمیفهمیدم. هرچه گاز ماشین را میگرفتم، انگار خیابانها بیشتر کش میآمد. وقتی رسیدم بیمارستان رفته بود توی اتاق احیا. بچهها و همسرش را میدیدم که بیتاب توی بیمارستان راه میروند و هراسان شدهاند.
به دوسه دقیقه نرسید که گفتند با شوک هم احیا نشده. نمیتوانستم باور کنم. شب قبل تازه برایش تولد گرفته بودند و تا صبح با پسرش حرف زده بود. مگر میشود؟ با یکی از آشناها تماس گرفتم و گفتم «میخوام ببرمش یه بیمارستان بهتر. مصطفی هر طور شده باید حالش خوب بشه. اینجا الکی میگن کار تمومه و تلخترین جمله عمرم را همان موقع شنیدم. انگار بدنم تبدیل شد به یک تکه یخ گفت: «علی جان برید خودتون رو واسه مراسم آماده کنید.»
کانال گام دوم انقلاب👇💐
https://eitaa.com/joinchat/869073078C29271ed308
مشارکت در نشر حداکثری روشنگریها، جهاد امروز، کمک به زمینه سازی منتهی به ظهور و اطاعت از امر ولایت است.