🔸 جوان به پیرمرد گفت:
خوشبخت خواهم شد؟
خواستگارم به خاطر من پدر و مادرش را پس زد
پیرمرد گفت :
خوشبخت نمیشوی 🤨
کسی که بخاطر تو
چشم بر زحمت پدر و مادر بست
روزی بخاطر دیگری
چشم بر تو هم خواهد بست 😱
#داستان_کوتاه
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🔆 از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست❓
🔅گفت :درد دندان و داشتن همسر بد.
🔆 پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد 🙄
🔆 بدترین دردها درد چشم و
داشتن فرزند بد است ❗️نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد 🤷♀
♻️ سعی کنید همیشه وجودتان
باعــــــــث افتــــــخارپدر و مادرتان باشد. ♻️
#داستان_کوتاه
#لبیک_یاحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 روی میز این داروخانه نوشته شده ، داروی مسکن قلب موجود است ، موثر و بدون عوارض ،
💕 مشتری پس از خرید داروی خود درخواست داروی مسکن قلب هم می نماید و ببینید اقدام بسیار جالب مسئول داروخانه را 💓
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه
گویند عابدی خداترس که دارای چشم بصیرت نیز بود روزی مشغول عبادت بود که شش نفر به نزدش آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
💞#آرامشالهی💞
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🦚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود...
🦚 پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
🦚 مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
🦚 به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...❗️
ای خالق هـستے...❗️
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
🦚 ندا آمد: ای موسے(ع)...❗️
مهـر مادر را میبینے...❓
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم❗️❗️❗️
#داستان_کوتاه