5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️ روزی که به قم قدم نهادی
🔹 قم را شرف مدینه دادی
#حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم:«ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!»
🍁🍁🍁
و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینهاش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهیام را داد: «الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!»
🌺🌺🌺
سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانیاش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد.
#قسمت_صدـو_شصتـوـهشت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اجرایی زیبا با شعری فوق العاده از فرزندان رشید ایران
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 توجه به کودک در دین اسلام
✅تصاویر ویژه از بازی مرحوم آیت الله حائری شیرازی با نوههایشان
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
در آرزوی تو هستم ای همیشه نورانی
اسیر زلف تو هستم نگفته میدانی...
🍂شمیم عطــر تو در باغ لاله میپیچد
عزیز گمشده در ڪوچه های ظلمانی...
#امام-زمان_عج
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!»
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیایید پایین دور هم باشیم.»
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
#قسمت_صدـو_شصتـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر