#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم.
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟»
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـچهار
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: «نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...»
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: «الهه! داری با خودت چی کار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!»
🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد: «الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه میخوری...»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!» و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت.
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم.
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـپنج
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: «میخوای برات چیزی بگیرم؟» که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: «ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.» لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!»
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
شانه به شانهام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است.
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـشش
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: «ان شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی.» و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: «من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!» سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: «من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.» و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: «امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: «من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.» و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: «خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.»
فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: «من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.» که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: «ان شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.»
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـهفت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!»
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـهشت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟»
📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!»
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر میکنی فایده داره؟»
#قسمت_دویست_و_ـپنجاه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: «توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون میکنه.» و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!»
😣😣😣😣😣😣😣😣😣😣😣😣😣
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: «ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.» که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!»
#قسمت_دویست_و_ـپنجاهـوـیک
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: «این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.» پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: «تو دخالت نکن!»
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!» و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند.
#قسمت_دویست_و_ـپنجاهـوـدو
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
📣📣قابل توجه مخاطبان عزیز📣📣
🎊🎁خوش آمدید به کانال خودتون کانال #موج_خروشان 🌺💐
برای استفاده هرچه بهتر و دسترسی سریعتر به مطالب کانال روی هشتگ های زیر بزنید👇👇👇 تا مطالب برای شما نمایش داده شود
⬇️⬇️هشتگهای پرکاربرد کانال ⬇️⬇️
💝🎁کلیپهای تربیتی حجتالاسلام خلیلی (مدیر کانال): #کلیپ_ویژه_تربیتی
♥️ خانواده: #همسرداری 🌺🌸
❤️ هنری: #کاردستی #بازی #ترفند #نقاشی
💗 تربیتی: #تربیت_فرزند 🌼🌸
💞 #شهدا #حاج_قاسم 🌹🌺
💝 #انقلاب #مبانی_فکری_انقلاب 🌷
❣️ #امام_زمان 🌸🌹
💓 رمان جان شیعه اهل سنت: #رمان 🌹
🏛 کانون فرهنگی موج خروشان با مجوز از سازمان تبلیغات
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
📣📣قابل توجه مخاطبان عزیز📣📣
🎊🎁خوش آمدید به کانال خودتون کانال #موج_خروشان 🌺💐
مسئول ثبتنام دورههای کانون 👇
@mjkhir
دوره پرده برداری از لایههای حوادث اخیر
https://eitaa.com/mjkh_ir/10530
خادم کانال و کانون (خلیلی)👇
@ehfakh
_______________________
برای استفاده هرچه بهتر و دسترسی سریعتر به مطالب کانال روی هشتگ های زیر بزنید👇👇👇 تا مطالب برای شما نمایش داده شود
⬇️⬇️هشتگهای پرکاربرد کانال ⬇️⬇️
💝🎁کلیپهای تربیتی حجتالاسلام خلیلی (مدیر کانال): #کلیپ_ویژه_تربیتی
♥️ خانواده: #همسرداری (عشق بازی با همسر)🌺🌸
❤️ هنری: #کاردستی #بازی #ترفند #نقاشی
💗 تربیتی: #تربیت_فرزند 🌼🌸
💞 #شهدا #حاج_قاسم 🌹🌺
💝 #انقلاب #مبانی_فکری_انقلاب 🌷
❣️ #امام_زمان 🌸🌹
💓 رمان جان شیعه اهل سنت: #رمان 🌹
💕 سلسله مباحث تربیتی ارائه شده با هشتگهای زیر👇
#تربیت_جنسی
#تربیت_فعال_تربیت_منفعل
#مسئولیت_پذیری
#گوشی (مدیریت استفاده از تلفن همراه)
🏛 کانون فرهنگی موج خروشان با مجوز از سازمان تبلیغات
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
📣📣قابل توجه مخاطبان عزیز📣📣
🎊🎁خوش آمدید به کانال خودتون کانال #موج_خروشان 🌺💐
مسئول ثبتنام دورههای کانون 👇
@mjkhir
دوره پرده برداری از لایههای حوادث اخیر
https://eitaa.com/mjkh_ir/10637
خادم کانال و کانون (خلیلی)👇
@ehfakh
___________________
برای استفاده هرچه بهتر و دسترسی سریعتر به مطالب کانال روی هشتگ های زیر بزنید👇👇👇 تا مطالب برای شما نمایش داده شود
⬇️⬇️هشتگهای پرکاربرد کانال ⬇️⬇️
💝🎁کلیپهای تربیتی حجتالاسلام خلیلی (مدیر کانال): #کلیپ_ویژه_تربیتی
♥️ خانواده: #همسرداری (عشق بازی با همسر)🌺🌸
❤️ هنری: #کاردستی #بازی #ترفند #نقاشی
💗 تربیتی: #تربیت_فرزند 🌼🌸
💞 #شهدا #حاج_قاسم 🌹🌺
💝 #انقلاب #مبانی_فکری_انقلاب 🌷
❣️ #امام_زمان 🌸🌹
💓 رمان جان شیعه اهل سنت: #رمان 🌹
💕 سلسله مباحث تربیتی ارائه شده با هشتگهای زیر👇
#تربیت_جنسی
#تربیت_فعال_تربیت_منفعل
#مسئولیت_پذیری
#گوشی (مدیریت استفاده از تلفن همراه)
🏛 کانون فرهنگی موج خروشان با مجوز از سازمان تبلیغات
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر