1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حرفهای همسر #شهید_دارایی خطاب به دشمن
💠 این شهید تمام نشد پسری داره که راه پدرشو ادامه میده
#شهید_اصلانی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نگاه به صورت فرزند برای ایجاد محبت و انس و الفت
🔆 #کلیپ_ویژه_تربیتی
🎦 حجت الاسلام خلیلی؛ مدرس دورههای #تربیت_فرزند
🌀کانون فرهنگی #موج_خروشان
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
چه تقارن عجیبی!
پایان اعتبار کارت ملی ١۴٠١/٠١/١٨
تاریخ شهادت ١۴٠١/٠١/١٨
#شهید_دارائی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
صحنه جالب مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمد صادق دارائی یزدی»
کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارد حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد.
تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز میکرد دوباره باز میگشت و مینشست بر پیکر شهید،
با وجود شعارهای بلند مردم و تکانهای بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد.
#شهید_دارائی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!»
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـهشت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟»
📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر