#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🤕 با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: «اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!»
😅 نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
☺️ در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»
#قسمت_صد_و_هفده
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
هدایت شده از موج خروشان
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🥰 در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!»
😢 با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
😎 حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود.
😍 او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
#قسمت_صد_و_هیجده
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
حاج ابراهیم برای مرخصی به قمشه آمده بود، مادرش برای ناهار کباب تهیه کرده بود.
دیدم که اشتیاقی برای خوردن غذا ندارد. به او اصرار کردم که غذایش را بخورد در حالیکه اشک در چشمانش موج میزد جواب داد:
« پدر، من چگونه میتوانم در این سفرهی پرمحبت و گرم، نان تازه و کباب بخورم در حالیکه نمیدانم یارانم، همسنگرانم، بسیجیان عزیز در آن سنگرهای خاک و دود و آتش گرفته چه غذایی میخورند»
گذری بر زندگی شهید حاج ابراهیم همت
#شهید_ابراهیم_همت
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سن_ازدواج
#واسطه_گری
نگذاریم بالارفتن سن ازدواج بخصوص در مورد دختران ادامه پیدا بکند.
❗️غریزه و نیاز فرزندان خود را جدی بگیریم. همانطور که آب و غذای آنان را جدی می گیریم و به موقع ارضاء می کنیم، ازدواج را از بقیه نیازها مستثنی ندانیم.
#مقام_معظم_رهبری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
▪️ ای كوی تو قبله ی مراد ادركنی
🕯ای دادرس روز معاد ادركنی
▪️ ای گشته زفرط جود و احسان و عطا
🕯مشهور و ملقب به جواد ادركنی
▪️شهادت حضرت امام
جواد علیه السلام تسلیت باد🏴
#امام_جواد
#امام_جواد_علیه_السلام
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر