#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت.
نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم.
آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
#قسمت_هشتاد
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
❇️برآورده کردن درخواستهای کودک
🔸هر چه به خواسته های کودک بیشتر پاسخ دهیم...
🔺ظرفیت تحمل سختی در او کمتر و دامنه درخواست های او بیشتر میشود
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد.
پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد.
جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند.
بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد.
با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
#قسمت_هشتاد_و_یک
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#پدر تلفیق سه حرف است:
پ: پشتیبانی
د: دوستی
ر: رحمت
روزت مبارک ای رحمت الهی
که با مهر و دوستی،در تمام
زندگی پشت و پناهم بودی
#روز_پدر مبارك 🌹
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
🆔 @mjkh_ir
موج خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.»
که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟»
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
#قسمت_هشتاد_و_دو
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکتههای ناب #همسرداری
✅ همسر خود را همانطور که هست بپذیرید.
⚠️هیچ وقت با هدف تغییر فرد مقابل، وارد رابطه و ازدواج نشوید.
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃سلام امام مهربانم🍃
فِي مَشَارِقِ الأَْرْضِ
وَمَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَجَبَلِهَا وَبَرِّهَا وَبَحْرِهَا
مندرمیانتمامعالمپِی تو میگردم ..
وبرایهمهازدلتنگیفراغت،میگویم ...
#السلامعلیکیابقیةالله فی ارضه
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر