#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد.
پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد.
جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند.
بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد.
با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
#قسمت_هشتاد_و_یک
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#پدر تلفیق سه حرف است:
پ: پشتیبانی
د: دوستی
ر: رحمت
روزت مبارک ای رحمت الهی
که با مهر و دوستی،در تمام
زندگی پشت و پناهم بودی
#روز_پدر مبارك 🌹
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
🆔 @mjkh_ir
موج خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.»
که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟»
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
#قسمت_هشتاد_و_دو
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکتههای ناب #همسرداری
✅ همسر خود را همانطور که هست بپذیرید.
⚠️هیچ وقت با هدف تغییر فرد مقابل، وارد رابطه و ازدواج نشوید.
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃سلام امام مهربانم🍃
فِي مَشَارِقِ الأَْرْضِ
وَمَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَجَبَلِهَا وَبَرِّهَا وَبَحْرِهَا
مندرمیانتمامعالمپِی تو میگردم ..
وبرایهمهازدلتنگیفراغت،میگویم ...
#السلامعلیکیابقیةالله فی ارضه
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
زنی دیدم که در گودال می رفت
پریشان خاطر و احوال می رفت
گلی گم کرده بود اما بمیرم
به هر گل می رسید از حال میرفت...
#أم_المصائب🥀 #زینب
#وفات_حضرت_زینب(س)🏴
تسلیت باد💔🖤
🆔 @mjkh_ir
موج خروشان برای رشد تفکر