ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ کفش های ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ گریه می کرد، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ،ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ منه. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم و ﺣﺎلا ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺁﻣﺪه اﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد...
یاد این بیت زیبا افتادم :
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی...
گربه ذلت برسی، پست نگردی مردی...
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند...
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🔰تعیین خطوط قرمز🔰
✅برای کوک خود خطوط قرمزی مشخص کنید⛔️ تا کودک بداند آزادیش چقدر است و چه کارهایی را نباید انجام دهد 🚫
💠با جدول امتیازات به سادگی میتوانید خطوط قرمز و کارهای مثبت او را مدیریت کنید📊
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم.
از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟»
و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»
#قسمت_هشتاد_و_هشت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
ای چاره هر کار یا بابالحوائج🖤
کار دلم شد زار یا بابالحوائج💔
با کوله بار حاجتم رو بر تو کردم🖤
غم از دلم بردار یا باب الحوائج💔
#امام_کاظم علیهالسلام🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم💔
تسلیٺ باد🏴
#ماه_رجب
🆔 @mjkh_ir
موج خروشان برای رشد تفکر
🔖امام و کودکان (۱)
🔸روی دوش امام
راوی: مرحوم سید احمد آقا
بارها شده بود که من وارد اتاق می شدم، امام مرا نمی دیدند. می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته و پسرم ـ علی ـ روی دوششان سوار است و با امام دارند بازی می کنند و ... خیلی دلم میخواست از آن صحنه ها و لحظه ها فیلم یا عکس بگیرم؛ اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم و ... خیلی عجیب بود.
🍃
🌺🍃
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!»
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد.
لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
#قسمت_هشتاد_و_نه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر