♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم #روشنا در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل هم
#قسمت_نهم
#روشنا
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم
الان میام پائین
نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم .
باش
بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم
بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد
بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد
به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آقای صدر بهمان
در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد
ببخشید خانم
بله
چهارراه کاشانی کجا میشه؟
نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم
همین جاست پیاده شوید 😍
بعد از پیاده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود
بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم
سلام چه خبره امروز
سلام دیوانه چی شده 😳
ببین این چند روز حسابی لهه شدم
می دانم حق داری
روشنک قیافت خیلی داغون هست 😢
راستی ماشین بردی تعمیرگاه
واقعا نمی بینی
نه دقت نکردم
پس خیلی پرت هستی
حالا کجا بریم؟!
فقط قدم بزنیم
آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد
سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم
بریم کافه ☕️
بد نیست .
کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی
نویسنده: تمنا 💜💝
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم #سادات_بانو🧕🏻 آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بو
#قسمت_نهم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت پدر چرخاندم به چهره ی نگران پدر نگاهی کردم
پدر زمزمه کرد چ بلایی سرت آمده مرد 😢
مرد روحانی که حالا پدر با اسم کوچک او را صدا می کرد
دولت می خواهد روحانی ها تبلیغ کشف حجاب کنیم پای روی حرف خدا بگذاریم و من و دوستان طلبه چنین کاری نمی کنیم و در آخر باعث شد زندانی شویم
پدر در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود
رضا خان با تمام بی شرمی هر بلایی سر مردم می آورد .
سید ضیاءالدین : الان دو هفته هست که زندانی شدم قرار هست فردا مرا منتقل می کنند به تهران خدا می داند چه بلایی سرم بیاید بعد در حالی که نگاهی به من می کرد
دخترم تو چطوری آفرین ثابت قدم ایستاده ای
زیر لب با صدای آهسته
پدر ماشین کرایه کرد تا از درب خانه ما به اینجا بیایم
سید ضیاءالدین آه سردی کشید خدا به داد خانم های شهر برسد بندگان خدا از ترس آژان ها خانه نشین شدند
پدر در حالی که روی صندلی می نشست شنیدید یکی از خانم چند ماهی می شود که از خانه بیرون نیامده .
عیالم می گفت بنده خدا خودش را با دار قالی مشغول کرده
آژان در حالی که به در آهنی می کوبید با صدای کلفت وقت ملاقات تمام شده زود باشید برید بیرون 😱
نویسنده :تمنا 💔☔️
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم #زمان_مشروط🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را میخواستند از جای بکندند با
#قسمت_نهم
#زمان_مشروط
خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بود مبارزات،اختلاف مردم با مجلس روز به روز بیشتر میشد.
علما همه تلاش خود را میکردند تا بتوانند مشروطه را که به تصویب رسیده است ،اجرا کنند و در مجلس ارجحیت داشته باشند قبل از مرگ ناصر الدین شاه مجاهدین فشار زیادی به او آوردند تا قانون مشروطه توسط امضا شود و به اجرا برسد
مظفرالدین شاه به حرف مردم اهمیتی نمیداد گر زمانی میخواست قانون را اجرا کند اطرافیان به خاطر زیاده طلبی و فزون خواهی اجازه اجرای قانون به او نمیدادند
به سمت اتاق رفتم رقص برگها را در باد تماشا کردم که با صدای مادرم به خود آمد
فخر السادات؟!
به سمت اتاق اندرونی رفتم جانم مادر جان همسایهها را برای روضه ،روز سه شنبه وعده بگیر ،می خواهم برای آزادی آقا جانت روضه بگیرم بخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم
«خدایا تو رحم کن به کسی که جز تو رحم کنندهای ندارد ».
چادر قجری را سر کردم و روبنده رو روی صورتم انداختم نگاهی در آینه به خود کردم و لبخندی زدم امیدت به خدا باشد.
از خانه بیرون رفتم تا چند تن از همسایهها را برای روضه خبر کنم به سمت خانه اعظم خانم رفتم
چند تق به در زدم ا صدایی که خسته به نظر میرسید گفت چه کسی هستی گفتم
فخرالسادات هستم.
در که باز شد هر دو لبخند زدیم سلام کردم و بعد از پاسخ گفتم مادرم سهشنبه روضه گرفته است گفتند تشریف بیاورید میخواهیم برای آزادی پدرم دعا کنیم اعظم خانوم آهی کشید و زیر لب گفت خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کند باشد دختر جان میآیم ،به مادرت هم سلام برسان.
نویسنده :تمنا 🧡🥺
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم #ویشکا_۱ نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ ماشین بودم ، وار
#قسمت_نهم
#ویشکا_۱
چرا خانم ها باید در فعالیت هاے اجتماعے حجاب داشته باشند مے توان بدون حجاب هم در امور اجتماعے شرڪت ڪرد به طور مثال ملڪه ی انگلستان بدون حجاب در جامعه فعالیت مے ڪند ؟
سوال خیلے خوبے پرسیدید 👌🏻
اسلام به دلیل امنیت اجتماعے و آرامش روانے خانم توصیه ڪرده است ڪه درجامعه با حجاب مناسب وارد شوند
ممڪن هست این سوال پیش بیاید ڪه چگونه یڪ پارچه مے تواند امنیت
ایجاد ڪند از نظر روانشناسان رنگ مشڪے ڪمترین جذب را به خودش دارد
ماشین پلیس هاے امنیت یا سران ڪشورے به رنگ مشڪے است تا ڪمترین توجه به آن ها بشود.
مورد بعد هم آرامش روانے هست زمانے ڪه خانم در خیابان قدم مے گذارد ممڪن
هست افراد زیادے به او نگاه ڪنند اما اگر این زیبایے ها پنهان باشد نگاه هاے
ڪمتر روے او متمرڪز است و آرامش بیشترے در خیابان قدم مے گذارد
سخنرانے حاج آقا به اتمام رسید اما ذهن من پرس از سوال بے جواب بود صورتم
را به سمت نرگس چرخاندم نرگس متوجه نگاه پرسش گر من شد
ویشڪا جان این هفته فرصت نیست با حاج آقا صحبت ڪنید اجازه بدهید هفته آینده بعد از جلسه با ایشان صحبت ڪنید
باشه عزیزم ،ممنونم
جشن نیمه شعبان با شور ،هیجان آغاز شد حاج آقا خداحافظے ڪرد و از پایگاه خارج شد یڪ خانم چادرے با ظاهر آراسته به سمت جایگاه سخنرانے آمد و بعد از ذڪر صلوات مولودے خوانے را شروع ڪرد همه غرق در شادے شدیم یکی از دختران ڪه حدود بیست ساله بود شروع به تعارف شربت ڪرد به سمت او رفتم
چه ڪمڪے مے توانم به شما بڪنم ؟
سرش را بلند ڪرد و در حالے ڪه هم زمان سینے شربت را به سمت بالا مے آورد نگاه گرمے به من ڪرد و با لبخند اگر زحمت شما نیست ڪیڪ ها🧁 را از توے آشپزخانه بیاورید و تعارف ڪنید.
به سمت آشپزخانه رفتم سینے ڪیڪ ها را برداشتم و مشغول تعارف شدم ،احساس خیلے خوبے داشتم خیلے تعجب ڪردم ڪه چقدر متفاوت شدم من اصلا به جور جشن ها علاقه نشان نمے دادم اما بعد از آشنایے با نرگس خیلے زندگیم متفاوت شد.
نویسنده :تمنا 🥰❤️
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم #ویشکا_2 نرگس جان رنگ روت پریده می خواهی برویم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس ب
#قسمت_نهم
#ویشکا_2
خانم دهقان شما روز پنجشنبه هفته ی گذشته کجا بودید ؟
سرم زیر انداختم نگاهم به کفش های اسپرت طوسی رنگم خیره شد
زیر لب زمزمه کردم
پایگاه !
سروران احمدی نگاهی متعجب به من کرد کدام پایگاه ؟🧐
پایگاه عطر یاس🌷 داخل خیابان ضابط زاده
سروان احمدی سری تکان داد ادامه بدهید
ما مشغول برگزاری جشن بودیم که ناگهان گوشی خانم شریفی زنگ خورد
بعد از پاسخ حال ایشان بد شد و ایشان را به بیمارستان منتقل کردیم تا این که متوجه شهادت همسرشان شدیم 😔
قطرات اشک روی صورتم جاری شد
آه تلخی کشیدم بیچاره نرگس چقدر برای جشن اشتیاق داشت
و این که ...
سروان احمدی وسط حرفم پرید
شایان مقدم ارتباطش با چگونه است ؟
دلشوره ی عجیبی گرفتم این قضیه چه ربطی به شایان دارد ؟!
یاد دو شب پیش در پارک افتادم
با صدای سروان به خودم آمدم
حواستون هست چی گفتم
بله
شایان پسر عمه ی من هست ما رابطه خانوادگی گرمی با هم داریم البته مدتی هست ارتباطم با او قطع کردم
مطمئنید ؟
چطور؟!
پس این گزارش تماس ها چه می گویند
سروان احمدی پرینت تماس ها را روی میز جلوی من قرار داد شایان بیشترین تماس را با من داشت و پاسخ نداده بودم
ببینید پسر عمه ی شما مضنون به قتل آقای ناظری هست😱
اتاق دور سرم چرخید دستم را به صندلی گرفتم حرف های سروان احمدی مثل پتکی بر سرم کوبیده می شد
و شما به دلیل ارتباط نزدیک با آقای مقدم باید تحت نظر باشید
سروان احمدی با دست اشاره کرد
می تونید تشریف ببرید
بلند شدم چند قدمی برداشتم که سوالی ذهنم را درگیر کرد ببخشید چطور به شایان مضنون شدید دلیل خاصی دارد ؟
بله ایشان در فرانسه و ایران علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می کند.
پلیس ایران مدت ها در پی دستگیری ایشان هست و بخاطر شرایط اینترپل کمی زمان برد
از کلانتری خارج شدم، در فکر فرو رفتم چطور به نرگس بگویم قضیه این طور شده ؟
یا این به خانواده چه بگویم !؟
در این فکر بودم گوشی موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم چشمانم برق زد درست لحظه ای که انتظارش را نداشتم شادی عمیقی در دلم ایجاد شد.
نویسنده :تمنا😘🌹