ولی دوست داشتن واقعی:
اینجوریه که میگرده ببینه چی خوشحالت میکنه که انجام بده؛ چی ناراحتت میکنه که حتی ناخوداگاهم انجام نده؛ میگرده و میگرده ببینه مورد علاقه هات چیان، که با اونا خوشحالت کنه.
همیشه سعی میکنه لبخند رو بیاره رو لبات، حتی با کارای کوچیک
چشماش جز تو کسیو نمیبینه
و دوس داره تمام لحظههاشو کنار تو سپری کنه
اگه غیر از اینه
اون دوست داشتنو ساعت 9 بزار دم در رفیق، خب؟
ببین منو، من با تموم سلول به سلول تنم بهت قول میدم هر وقت بغل خواستی بغل من هست، هر وقت غصه داشتی گوشای من هست، هر وقت عشق خواستی قلب من هست.
هدایت شده از .
فکر میکنی چقدر باید بگذره که من توان اینو داشته باشم که جلویِ احساسم وایسم تا دیگه سمتت نیام؟ چقدر دیگه تو سرم و فکرام باهات حرف بزنمو سکوت کنی؟ چقدر دیگه باید احمق باشم که ازت کلی دلخور باشمو هنوز حق به تو بدمو خودم رو سرزنش کنم؟ چیه؟ داری به من میگی احمق؟ آره من همون احمقیام که هنوز برات میمیرم .
بهش گفتم برات مهم نیست؟
این همه اذیتت کرد، این همه خوردت کرد، این همه پَسِت زد باز دوسش داری؟
گفت جای من نبودی، خنده هاشو ببینی، چشاشو ببینی، حرف زدنشو ببینی که هیچی برات مهم نباشه، حتی خودت، له شدنت، خورد شدنت، خراب شدن یه دنیا رو سرت...
خوش به حال آینه اتاقت ،
خوش به حال گردنبند نقره تو گردنت ،
خوش به حال کاکتوس های گلخونه ات ،
خوش به حال تخت خوابت ،
خوش به حالشون که فاصله ای که من نتونستم به صفر برسونم رو اونا به صفر رسوندن ، هر شب ، هر روز و هر ثانیه .
نیستی. می خوابم، نیستی خودمو توی بغلت تصور می کنم. غذا می خورم، نیستی تورو رو به روم تصور می کنم. آهنگ می ذارم، میرقصم نیستی، چشامو می بندم، دستتو می گیرم باهم می رقصیم. می رم بیرون، تنهام نیستی، تند تند پلک می زنم نگات می کنم. کتاب میخونم، فیلم میبینم، حموم میرم، عصبی می شم، میخندم، غمگین می شم، نا امید می شم، خوشحال می شم، نیستی ولی کنارمی. جالب اینجاست این خیال ذهنی، تصور کردنات و راه رفتن باهات تو رویاهامو با هیچی و هیچکی عوض نمی کنم. به هرچیز و هرکسی ترجیحت می دم. قلبم دستته، همونجایی که هستی و با این همه فاصله ای که داری.
بیزارم از حرفایی که منو گول میزنه و باعث میشه فکر کنم که مهمم، من همیشه اولویت آخرت بودم، همیشه دنبالِ نگاهت بودم و تنها چیزی که نصیبم شد خستگی تو بود، تو منو وسط جادهی پر از گرگ، دریای پر از غم، و هوای پر از بغض رها کردی، و توی توهماتت فکر میکنی دستمو محکم گرفتی، من جز بغل تو مگه سنگرِ دیگهایم داشتم؟ میدونستی و ازم دور شدی و بعدش مستقیماً تیرِ بیتوجهیت رو تو قلبم فرو کردی؟ میدونستی عجیب ازت خستهام؟