هدایت شده از خاطرات شیرین
خدا بیامرزه مادر بزرگم را... سال های آخر عمرش را اومد شهر تا با ما زندگی کنه هر موقع داخل تلویزیون آقایی را می دید سریع پاهاش جمع می کرد و به ما هم می گفت ننه مرد نامحرم داره شما را می بینه زود روسری بزنید سرتون... لباس با حجاب بپوشید ما می خندیدیم و اون هم زیر لب می گفت بلا به دور... دوره ی آخرالزمان شده... حیاتون کجا رفته... بذار تا پسرم بیاد حسابتون را برسه، هر چقدر می گفتیم آخه ننه چطوری آدم به این بزرگی می تونه بره توی این جعبه🙄بنده ی خدا مجاب نمی شد مخصوصا موقعی که مجری داشت با بیننده ها سلام علیک می کرد فکر می کرد واقعا ما را می بینن😅
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
هدایت شده از خاطرات شیرین
سال۸۴دانشگاه کازرون مشغول به تحصیل بودم وضع مالی خوبی نداشتم کرایه تاکسی ازدانشگاه تا خوابگاه ۲۰۰تک تومنی بودمن فقط۲۰۰تومان پول داشتم اگرازسرویس دانشگاه جامیموندم بایدباتاکسی میرفتم که پول هم نداشتم ازقضا از سرویس جاموندم تومحوطه سرگردان وناراحت قدم میزدم که یکی ازدوستانم باعجله اومد گفت چرا اینجایی بدو سالن آمفی تئاتر دانشگاه دارند صدات می زنند باعجله رفتم گفتم جریان چیه گفتند مسابقات قرآن نفر دوم شدی یه پاکت بهم دادند ۳۰ هزارتومان پول نقد محتوی پاکت بود ازخوشحالی تاکسی دربست گرفتم تاخوابگاه شام خوابگاه هم گرفتم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin