📚 هیچ کس مارادونا نمی شه ...
دیه گو مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتیاد در بیمارستان بستری بود. وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
"اونجا دیوانه های زیادی بودند، یكی می گفت من چگوارا هستم. همه باور میكردند، یكی می گفت من گاندی ام همه قبول میكردند.
ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خندیدند و گفتن هیچ كس مارادونا نمیشه..!!
اونجا بود كه من خجالت كشیدم كه چه بر سر خودم آوردم.." 😔
مراقب خودتان باشید برگ ها همیشه زمانی
می ریزند كه فكر می كنند طلا شدند.
#داستان
💐 @avayeqoqnus 💐
📚 فقط ۵ دقیقه پدر!
در يك پارك زن و مردی روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.
زن رو به مرد كرد و گفت: "پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است."
مرد در جواب گفت: "چه پسر زيبايي" و در ادامه گفت: "او هم پسر من است" و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد.
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: "نیک وقت رفتن است."
نیک كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد، با خواهش گفت: "پدر فقط ۵ دقيقه. باشه؟"
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد.
مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد:
"نیک دير مي شود برويم."
ولي نیک باز خواهش كرد: "۵ دقيقه! اين دفعه قول مي دهم."
مرد لبخند زد و باز قبول كرد.
زن رو به مرد كرد و گفت: "شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟"
مرد جواب داد: "دو سال پيش يك راننده مست تام پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت.
من هيچگاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد نیک تكرار نكنم.
نیک فكر مي كند كه ۵ دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من ۵ دقيقه بيشتر وقت دارم تا بازي كردن و شادي او را ببينم.
ديگر هرگز نمي توانم حتی ۵ دقیقه بودن در كنار تام ِاز دست رفته ام را تجربه كنم." 😔👌
#داستان
✨کانال آوای ققنوس 👇
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
دوره مجازی #مربی_گری_مسی_پلی برای مامانای خلاق، مربیان مهدکودک، وعلاقه مندان به فعالیت در حوزه کودک
مناسب کودکان ۳تا ۷ساله
✅با ارائه #مدرک_معتبر
کار گاه های مقدماتی شامل :
♦️کارگاه ماکارانی
♦️کارگاه آرد و خمیر
♦️کارگاه حباب
♦️کارگاه کف
♦️کارگاه سفال
♦️کارگاه برف بازی
♦️کارگاه رنگ
♦️کارگاه باران کاغذی
و کار گاه های پیشرفته شامل :
🔴فوم
🔴پودر های رنگی
🔴ژل جادویی(نحوه ساخت اسلایم )
🔴آتشفشان
🔴شن جادویی
🔴آموزش ساخت خمیر بازی خانگی
داخل همه کارگاه ها تمام ترکیبات #مواد، #شعر و #داستان مربوط به هر کارگاه کامل واستون گفته میشه
💯فواید مسی پلی برای کودکان
✅اعتماد به نفس افزایش می یابد
✅ایجاد شور و نشاط و تخیلیه انرژی و تخلیه هیجانات کاذب
✅فرصتی برای پرورش خلاقیت کودکان
✅تسکین روانی
✅افزایش توانایی و درک دنیای اطراف خویش
✅از بین رفتن نگرانی
✅تقویت همکاری و حس مسئولیت پذیری
✅افزایش رشد سلول های مغزی و رشد ذهنی و جسمی کودکان
✅بالا بردن مهارتهای کودک
✅تقویت حواس
✅آموزش در قالب بازی
✅تقویت بعد شنیداری
✅تقویت عضلات ریز و درشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هزینه ثبت نام: باتخفیف به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان(عج) ۷۲هزار تومان🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅تعداد جلسات : ۱۲ جلسه
✅همراه کلاس رفع اشکال
✅هزینه مدرک به عهده هنرجو می باشد.
یه دوره فوق العاده کارآمد برای مربی مهدها و همچنین مادران خلاق که دنبال بازی و سرگرمی سالم و پرنشاط برای کودکانشان هستن 😍😍
#هنرکده_گل_نرگس
https://eitaa.com/joinchat/2021130431C986b94de95
📚مادر بزرگ و اریک فروم
مادر بزرگم رسما عاشق پدر بزرگم بود.
یک روز به او گفتم: "اینهمه احساست حیف است. پدر بزرگ من مگر چه دارد که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه هایت درست کرده ای!!؟"
مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت: "دلسوز نیست که هست ...
حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست..
از جوانی ام تاکنون نه در مطبخ ماچم کرد نه هرگز کنار مردم خوارم کرد!!
پدر بزرگ تو داناست! تو نمی فهمی دختر داناست!!
او مرا می فهمد، رگ خواب مرا می داند، خلق و خوی مرا می داند!"
من ماتم برده بود. سه روز بود که کتاب "هنر عشق ورزیدن" اریک فروم را زیر آسمان می خواندم و یک بخشش را نمی فهمیدم.
چهار عنصر: عشق، دلسوزی..احساس مسئولیت.. احترام و دانایی است.
مادر بزرگ من حرفهای اریک فروم را چه شیرین برایم تحلیل و بررسی کرده بود.
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 قیمت زندگی
فرزندی قیمت زندگی را از پدرش پرسید.
پدر سنگ زیبایی به او داد و گفت: "بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا."
پسر سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند.کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو سکه طلا!
کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت: "این بار به بازار عتیقه فروشان برو."
آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: صد سکه طلا!
این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.
پدر به او گفت: "این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو." آنجا وقتی دو انگشتش را بالا برد گوهر شناسی گفت هزار سکه طلا!
کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
پدر گفت: "فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است ؟”مهم است که گوهر وجودت را کجا و به چه کسی بفروشی." 👌
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 قدرت فوق العاده یک لبخند ساده 😊
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید.
علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.
او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود.
همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند.
آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت.
اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود.
اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد.
پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست.
آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید.
یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت:
"وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ...
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم ...
چند سالی که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهترند."
حکیم گفت: "آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟"
جوان گفت: "بله."
حکیم گفت:
"اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.!!"
جوان با تعجب پرسید:
"چرا چنین سخنی میگویی؟!!"
حکیم گفت: "چون مشکل در همسر تو نیست ...
مشکل اینجاست که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟"
جوان گفت: "بله."
حکیم گفت: "مراقب چشمانت باش و عشق به همسرت هدیه کن مثل همانروز اول که او را دیدی زیرا ظاهر همسرت فرقی نکرده بلکه طرز نگاه تو عوض شده است."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 داستانی از کوروش کبیر
زمانی کزروس به کوروش کبیر گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟
کوروش گفت: «اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟» کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت: برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 وقتی بزرگ شدی مثل این مداد شو!!
پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!
پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.
در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، در طول عمرت در دنیا به آرامش می رسی.
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر است.
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 بی نمازها خوشبخت ترند!؟
💠 این کتاب شامل مجموعه #داستان های دخترانه ای با موضوع #نماز، #حجاب و #شعار_دینی و فضیلت های آنهاست و به طور غیر مستقیم به سوالات نوجوان ها پاسخ می دهد.
🌸 خانم دولتی که حدود دو سال برای تولید این کتاب زحمت کشیده است، نه در گوشه کتابخانه بلکه ساعتها پای #حرف_دل دختران دانش آموز کشور نشسته و با هنرمندی تمام یک اثر #تمام_عیار و #نوجوان_پسند را رقم زده است.
▫️نویسنده فاطمه دولتی
▫️ناشر ستاد اقامه نماز
▫️قطع رقعی
▫️ابعاد: 15 × 21 سانتیمتر
▫️تعداد صفحات: 136
▫️جنس کاغذ: سفید
✅مناسب سنین11 سال به بالا
#نوجوان
#بزرگسال
#داستان
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند عـبادت چیست ؟
فـرمود: عـبـادت خدمــت کردن بــه خلـق اسـت
پرسیدند چگونه؟
گفت: اگـر هر پیـشهای که به آن اشـتغال داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر داشته باشۍاین نامش عبـادتاست
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس. اینها چـه هستنـد؟؟؟
گــفت: اینها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد.
@FAZAYELL110ملاقات افتاب19-MP3MusicAmplifier.mp3
زمان:
حجم:
32.97M
#زیارت آفتاب
#جلسه۱۹
#داستان تشرف یافتگان به محضر امام عصر (ارواحنا فداه) بانگاهی نو و بیان لطایف و ظرایف وتحلیل وقایع
#تشرف حاج سید عبدالله ملایری
🗓۳ ربیع الثانی ۱۴۴۶
۱۴۰۳/۷/۱۶
⏳زمان فایل: ۳۳:۴۹
دعوتید محبین عزیز به👇
کانال#فضایل #امیرالمومنین↴❤️🌿
📚@FAZAYELL110
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄