eitaa logo
🍃موثران ظهور اندبیلیها واقع در دانشسرا 🍃
228 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
141 فایل
📣 برای تبادل اطلاعات محله و مراسمات و تبلیغ محصولات شما برای فروش، در کنار شما هستیم. 🌸شماره کارت گروه جهادی شهید تصمیمی،جهت مشارکت در امورات مسجد، 5892107047013779 خیرات خود را به این شماره کارت واریز نمایید.🌸 اجرتون با حضرت فاطمه الزهراء س
مشاهده در ایتا
دانلود
@Taalei_eduمن بابام را گم کردم.mp3
زمان: حجم: 7.73M
🔊 🔶من بابام رو گم کردم 🔹 به پدر بگویید بی وفایی مرا ببخشد ✍ حدادیان 🎙امین اخگر @Taalei_edu
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ✍ خوب که سیر شد، تکه ای از آن غذای لذیذ را برداشت که باخود ببرد. : برای خودم نمی خواهم؛ مردی را در نخلستان های اطراف دیدم که زیر تابش آفتاب سوزان نخل می‌کاشت و جز تکه نانی خشک شده مثل سنگ، تحفه‌ای با خود نداشت. میزبان جوان اما اجازه نداد از آن نان ببرد! ✨ ویژه‌ی ولادت علیه‌السلام ‌@Ostad_Shojae
﷽ عنوان داستانک:لیموی شیرین! نفس زنان به ایستگاه اتوبوس رسیدم.خدا خدا میکردم که یکی از صندلی های اتوبوسی که دارد از دور می آید خالی باشد.سوار شدم همه اش پر بود.چشم چرخاندم به اطراف و مُلتمسانه به آدم ها نگاه کردم،به امید آنکه کسی دلش برای یک خانم باردار بسوزد و صندلی اش را برای چند دقیقه عاریه دهد.اما هیچکسی از جایش بلند نشد. تکیه دادم به شیشه ی درب ورودی اتوبوس،با دست راستم میله را گرفتم و از پنچره به آدمهای بیرون نگاه کردم. چشمم خورد به یک دخترِ کوچک روسری به سر که پستانک صورتی بر دهان داشت و محکم گوشه ی چادر مشکی مادرش را گرفته بود.لبخند شیرینی نشست روی لبانم و با خود گفتم «خدایا!یعنی فاطمه ی من به خوشگلیِ این میشه؟ » اتوبوس،ایستگاه سومِ احمد آباد درست روبروی یک شیرینی فروشیِ تازه تأسیس به اسم پامچال ایستاد.بچه های مدرسه ای را می‌دیدم که هر کدام با یک کاپ کیک یک نفره که رویش با خامه و برش های زردآلو، توت فرنگی،موز و لیمو تزیین شده بود بیرون می آمدند. بسیار هوس انگیز به نظر میرسید.با خودم گفتم اگر بودجه ام اجازه دهد موقع برگشت از دانشگاه؛سر این ایستگاه پیاده می‌شوم و یک عدد کاپ کیک با برش لیمو ترش !! میخرم و میبرم خانه تا با احمد رضا بخوریم. دست کردم داخل کیف پولم‌ تا موجودی آن را چک کنم،یک کارت بانکی با اعتبار صفر و یک دو تومنی؛این بود تمام دار و ندار من!! من قدرت خرید آن کاپ کیک را نداشتم چون چند سالیست که سایه ی نداری رفیق صمیمی ما شده است. دلم گرفت،نفس عمیقی کشیدم و به خدا گفتم:"من تمام این رنج ها را با جان و دل میپذیرم،فدای سرت یک وقت غصه ام را نخوری.حال من با وجود تو خوب خوب است". بغض کردم و صورتم را چرخاندم به پشت شیشه ی اتوبوس.ناخواسته قطره اشکی چکید روی گونه هایم،حیا کردم و سریع قطره اشک را پاک تا مبادا نشانه ی ناشکری شود در برابر خدای مهربانم ❤️ آن روز بعدِ اتمام کلاس،یکی از دوستانم که همیشه با من هم مسیر بود و هیچوقت اما هیچکدام از همکلاسی ها را سوار و همراه ماشین خویش نمی‌کرد صدایم زد:«خانم مقدم،خانم مقدم،من میرم سمت احمد آباد بیا شما رو هم برسونم.» از خدا خواسته،برای اینکه بخشی از پولم را خرج بلیت اتوبوس نکنم سوار شدم. ماشین را روشن کرد و شروع به تعریف؛ از اینکه امروز تولد برادرزاده اش هست و میخواهد او را سورپرایز کند و از قضا تعریف شیرنی فروشیِ پامچالِ احمد اباد را زیاد شنیده و قرار است از آنجا کیک بخرد. جلوی درب شیرینی فروشی ایستاد و داخل مغازه شد. و من اما از دور چشمم را از مغازه دزدیدم و خیالم را سپردم به دعا،تسبیح در دست داشتم صد لعن و سلام زیارت عاشورا را می‌فرستادم که دوستم محکم زد به پشت شیشه ی ماشین. شیشه را پایین کشیدم.دو دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:«بفرما خانم مقدم ناقابله.ببخشید نمیشد از کیکی که خریدم برش بزنم و بهتون بدم.» داخل دستانش یه کاپ کیک بود،دقیقا مشابهِ همان کاپ کیک هایی که امروز دست بچه های مدرسه دیده بودم.خامه ای و تزیین شده با لیموی ترش!! ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ﷽ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُم ما به شما و فرزندانتان روزی می دهیم. سوره اسرا آیه 31 https://eitaa.com/joinchat/875823458Cf526927910