#حکایت 🍃
#مردان_نامحرم
مردی نزد حکیمی آمد وگفت من چند ماه است در محله اى خانـه گرفته ام روبروى خانه من يک دختر با مادرش زنـدگى مى کنند. روز و شب #مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند
حکیـم گفت شايـد اقـوام باشند گفت نه من هر روز از پنجـره نگاه می کنم گاه بيـش از ده نفر متفـاوت می آيند بعد از سـاعتى می روند. حکیـم گفت کيسه اى بردار براى هـر نفر يک سنگ درکيسـه انداز چنـد ماه ديگر با کيسه نزد مـن بیا تا ميزان گناهشان بسنجم
مـرد با خـوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد حکیم آمد و گفت من نمیتوانم کيسه راحمل کنم از بس سنگين است شـما براى شمـارش بيا!! حکیم گفت يک کيسه سنگ را تاخانه مننتوانستی بیاوری چگونه ميتوانی #بار_سنگين گناه نزد خداوند بروى؟
🍃حالا بـرو و به تعداد سنگ ها حلاليت بطلب و استغفار کن چون آنها، همسر و دختر بزرگی هستند که بعد از مرگ وصيت کـرد شاگردان و دوستـارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند
اى مرد هرآنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت . همانند تو که در واقعيت مـومن هستی اما در حقيقت #شيطان. امـان از قضاوت هـای ما....👌
↶【به ما بپیوندید 】↷
🎀 https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f 🎀
#حکایت
#علی_اصغر
یکی از دوستان تعریف میکرد
میگفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم
خانوادم تو ماشین بودند
هوا خیلی گرم بود تقریباً نزدیک ظهر
گالن چهار لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشینهائی که به سرعت از کنارم رد میشدند
ساعتی گذشت و کسی نایستاد
کلافه شده بودم
از من بدتر زن و بچههام تو ماشین
خیلی از این وضعیت شاکی بودند
بازم سعی خودم رو کردم ولی بازم فایده نداشت
یک دفعه فکری به ذهنم رسید
سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم
و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده
پرسید میخوای چیکار کنی
گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند
به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم یه ماشین هجده چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با یه کلمن آب به سمت ما دوید، نفس زنان گفت چی شده؟ بچه تشنشه؟
گفتم نه دو ساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین، دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم
دوستم میگفت دیدم اشک تو چشمهای راننده حلقه زده، گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم چرا با دل ما بازی میکنی و نشست کنار ماشین
من و خانوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم
و شروع به گریه کردیم
نمیدونم چند تا ماشین نگه داشتند
تا ببینند چه اتفاقی افتاده
ولی همینو میدونم هیچ وقت، هیچ وقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره
لحظهای که امام نگاه کرد
دید گوش تا گوش 😭😭
یا علی اصغر حسین علیهالسلام🖤
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f
#حکایت
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...
نتیجه: فریب ظاهر را نخوریم
🍃
🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f 🕊
#حکایت
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f
هدایت شده از معاونت تهذیب حوزه علمیه مولاوردیخان قزوین
☘️ داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه
نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر؟
اما داستان جالب و آموزنده ای است. 🌸یکی ازعلمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر #شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق درجرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و بسال 1260درسن 85سالگی در #اصفهان از دنیا رفت و مرقد شریفش درکنار مسجد سید اصفهان، معروف ومزار علاقمندان است.
وی درمورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که دراینجا می آوریم:
حجه السلام شفتی درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری #فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به اورسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجه الاسلام به خود خطاب کرده وگفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این #سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزاردکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📙 اقتباس ازکتاب صد و یک حکایت ،ص ١۵٨
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
#حکایت داستان آموزنده
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
✅ کانال حوزه علميه
┅┅┅┅┅┅┅┅
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f
#حکایت
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت.
از چوپانی در آن حوالی پرسید:
چه کسی بر مردههای شما نماز میخواند؟
چوپان گفت ما شخصِ خاصی را برای این کار نداریم،
خودم نمازِ آنها را میخوانم
مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان ..
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد.
مرد تعجب کرد و گفت: این چه نمازی بود؟! چوپان گفت:
بهتر از این بلد نبودم،
مرد از روی ناچاری، پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام در عالمِ رویا پدرش را دید که روزگارِ خوبی دارد، و از پدرش
پرسید چه شده که اینگونه راحت و آسودهای؟!
پدرش گفت: هرچه دارم از دعای آن
چوپان دارم.
مرد فردای آن روز، به سراغِ چوپان
رفت و از او خواست تا بگوید در کنارِ جنازه پدرش چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت:
وقتی کنارِ جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد امشب مهمانِ من بود یک گوسفند برایش زمین میزدم، حالا که این مرد امشب مهمان توست ببینم با او چگونه رفتار میکنی!
"گاهی دعایِ یک دلِ صاف از صد نمازِ یک دلِ پرآشوب بهتر است"
https://eitaa.com/joinchat/99614769Cb45676819f