ناگهان، یک دم به خود لرزید،
ناقوس، از صدای دلنشین وحدت حق.
اهل «تثلیث» از ندای عشق و ایمان، چون سپیداری، به خود لرزید.
گیسوانی چون چلیپا
سایه ها بود و سیاهی،
صحن تاریکی، رقم می خورد.
جان ترسایان، پر از تردید،
روزشان هم مثل شب ها بود.
بسته ی قید تجمل بود اسقف.
ابتدا با او،
محمد، سرگران بود.
جان عالم، ساده و بی ادعا بود.
از تواضع، خاک پایش، چون حریری،
نرم و نازک بود.
اهل نجران،
لاجرم،
رخت زینت را ز تن، کندند.
بعد از آن، شد گفتگو، آغاز.
روز با شب، نابرابر بود.
نور تابان صداقت، در برابر بود.
پنج تن، چون ماه تابان،
بر فراز خاک تیره،
چتر گل را می گشودند.
در «کسا»ی جان جانان، در امان بودند.
در میان آن «کسا»، جان پیمبر بود.
همچنین، زهرای اطهر بود.
دو برادر، نور چشمان علی و فاطمه، هم.
اهل نجران، ترس شان بود از محمد( ص).
«رحمه للعالمین» اما، شکوه ایزدی داشت.
زان مهابت، رنگ این قوم « نصارا»
می پرید از ترس.
این چنین شد:
چهرهشان، سرشار تردید.
جان شان، محصور، در پرگار تکفیر.
هر کشیشی، در لجاجی سخت بود و
غوطه ها می خورد.
پرده ای را، بر حقایق می کشید از جهل.
نور خورشید حقیقت را مگر، کتمان توان کردن ؟
خوب می دانست راهب، این معانی را:
لب به نفرین گر گشایند این بزرگان،
این زمین و آسمان، طومارشان، پیچیده خواهد شد.
اهل نجران، این صلابت را به عینه، دیده بودند.
نور اخلاص پیمبر، آن زمان، در چشم آنان،
منعکس می شد.
در نتیجه، این جماعت، پیش قرآن،
سر فرود آورده بودند.
#موسی_صباغیان
#نیمایی
#مباهله
ارسالی به #اولین_جشنواره_شعر_مباهله
سال ۱۴۰۲
https://eitaa.com/mobahelerey