پخش لوازم جانبی موبایل مهدی
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_8⃣ پيرمردى
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_9⃣
اوّل بايد از كوه ها عبور كنيم و بعد از آن به بيابان هاى خشك مى رسيم. چند روزى مى گذرد، ما آرام آرام به سوى شام حركت مى كنيم.
در يكى از روزها مسافت زيادى را طى مى كنيم. همه خسته شده ايم، غروب نزديك است، ديگر بايد در همين اطراف اتراق كنيم. ما داخل درّه اى عميق هستيم.
مَيسِره مى خواهد دستور توقّف بدهد; امّا محمّد(ص) به او مى گويد:
ــ نگاه به آسمان كن، چه مى بينى؟
ــ خورشيدِ در حال غروب!
ــ نه، طرف مشرق را مى گويم. خوب نگاه كن!
ــ ابرهاى سياه را مى بينم.
ــ اين نشانه باران است. ما نبايد در اينجا اتراق كنيم.
به دستور محمّد(ص) كاروان به حركت خود ادامه مى دهد; امّا كاروان ديگرى كه همراه ما مى آيد در همين درّه اتراق مى كند. نام رئيس آن كاروان، مُصْعَب است.
مَيسِره از سر دلسوزى نزد مُصْعَب مى رود:
ــ امشب در اينجا اتراق نكنيد. اگر باران ببارد خطر سيل شما را تهديد مى كند.
ــ چه كسى گفته كه در اين فصل تابستان در اينجا باران مى بارد؟
ــ محمّد.
ــ برو به او بگو كه اگر ما از باران مى ترسيديم هرگز تاجر نمى شديم!
مَيسِره ناراحت مى شود و برمى گردد. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. ما با سختى از آن درّه عبور مى كنيم.
هوا كم كم تاريك مى شود، در آن طرف تپّه اى به چشم مى آيد. وقتى بالاى آن تپّه مى رسيم محمّد(ص) اينجا را براى اتراق مناسب مى بيند.
بارها را از شترها پايين مى گذاريم و چند خيمه كوچك برپا مى كنيم. شام مختصرى مى خوريم.
تو كه خيلى خسته هستى زود به خواب مى روى. من به آسمان نگاه مى كنم. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده است. نسيم مىوزد، هوا خنك مى شود. كم كم خواب به چشمانم مى آيد.
قطرات بارانى كه بر ما مى بارد از خواب بيدارمان مى كند. چه باران تندى! هوا طوفانى شده است. همه جا تاريك است، مهتاب ديگر پيدا نيست. ابرهاى سياه به اينجا رسيده اند.
باران تندى مى بارد! آب از اين كوه ها جارى مى شود و به سمت درّه مى رود.
چقدر خوب شد كه ما به بالاى اين تپّه آمديم!
* * *
صبح فرا مى رسد، ديگر از ابرها خبرى نيست. اكنون مى توانيم به سوى شام حركت كنيم.
آنجا را نگاه كن! چند نفر به سوى ما مى آيند. آنها كيستند؟
نزديك تر مى آيند. آنها همراهان مُصْعَب هستند كه ديشب در آن درّه اتراق كردند. پس شترهاى آنها كجايند؟
آنها نزد محمّد(ص) مى آيند و به او خبر مى دهند كه ديشب سيل آمد. و مُصْعَب و ديگران كه نمى توانستند از كالاها دل بكنند، گرفتار شده وغرق شدند. همه شترها در تاريكى شب رميدند.
همان باران تند كه بر دل اين كوه ها باريد، سيل بزرگى شد و در آن درّه به راه افتاد.
از آن كاروان فقط همين چند نفر مانده اند كه نه شترى دارند و نه بارى!
محمّد(ص) از مَيسِره مى خواهد تا به آنها قدرى غذا بدهد كه بتوانند به مكّه باز گردند.37
* * *
كاروان به پيش مى رود، روزها و شب ها مى گذرند، كوه ها و بيابان ها پشت سر گذاشته مى شوند...
ما فاصله زيادى تا شهر شام نداريم. اين ها، درختان زيتون هستند كه در اين اطراف روييده اند.
نزديك ظهر است و خوب است همين جا، كنار آن صومعه اتراق كنيم.
صومعه به جايى مى گويند كه يهوديان براى عبادت در آنجا جمع مى شوند. بعضى از مردم اين سرزمين پيرو دين موسى(ع) باقى مانده اند.
آفتاب مى تابد، بايد زير سايه درختان برويم. شتران رها مى شوند تا علف هاى خودرويى را كه در اينجا روييده است بخورند.
مَيسِره آن طرف ايستاده است و مواظب كالاها است. عدّه اى هم آتشى روشن مى كنند تا بعد از مدّت ها، غذاى گرمى بخوريم.
من فكر مى كنم كه ناهار، كباب باشد! آنها گوسفندى را در ميانه راه خريده اند و قرار است گوشت آن را كباب كنند.
خوب است من هم در تهيّه ناهار كمكى بكنم. گوشت تازه گوسفند را آماده كرده و روى آتش مى گذارم.
صدايى به گوش مى رسد: بشتابيد ! بشتابيد !
اين يكى از همراهان ما است كه كمك مى طلبد.
با شنيدن اين صدا همه از جا برمى خيزند، شمشيرهاى خود را برمى دارند و با سرعت مى روند.
چه خبر شده است؟ آيا خطرى كاروان را تهديد كرده است؟ آيا دزدان به ما حمله كرده اند؟
در اين ميان نگاهم به مردى مى افتد كه به سوى صومعه مى دود. هيچ خبرى از دزدان نيست، همه بارهاى كاروان صحيح و سالم است:
ــ چه شده كه همه را به يارى فرا خواندى؟
ــ مگر نديدى كه آن مرد يهودى چگونه به محمّد(ص) خيره شده بود؟ مگر نمى دانى كه يهوديان، دشمن او هستند؟38
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@imamzaman_aj
❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
پخش لوازم جانبی موبایل مهدی
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_8⃣1⃣ اكنون
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_9⃣1⃣
پاسى از شب گذشته است. مهمانان شام خورده اند و همه به خانه هاى خود رفته اند.
اكنون ديگر وقت خداحافظى است. ابوطالب از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود، محمّد(ص) نيز مى خواهد همراه او برود.
رسم است كه بايد داماد خانه اى تهيّه كند و بعد از آن عروس را به خانه خود ببرد; امّا محمّد(ص) كه خانه اى ندارد، او از كودكى در خانه عمويش بوده است. بايد به او فرصت داد تا خانه اى تهيّه كند و همسر خود را با مراسمى به خانه خود ببرد.
محمّد(ص) براى خداحافظى نزد خديجه مى رود و مى گويد:
ــ همسرم! با من كارى ندارى؟ من دارم مى روم.
ــ آقاى من! كجا مى روى؟
ــ به خانه عمويم، ابوطالب.
ــ مگر نمى دانى كه خانه من، خانه توست و من كنيز تو هستم؟
محمّد(ص) نگاهى به خديجه مى كند و چشمان اشك آلودش را مى بيند. او مى فهمد خديجه از روى تعارف سخن نمى گويد.
آرى، خديجه همه هستى خود را به پاى همسرش ريخته است. او ديگر اين خانه را خانه خودش نمى داند.
و اين چنين است كه محمّد(ص) كنار خديجه مى ماند و زندگى پر خير و بركت آنها آغاز مى شود.64
همه مردم در جهل و نادانى به سر مى برند و به پرستش بت ها مشغول هستند.
عدّه اى هم از جهل آنان سوء استفاده كرده و ثروت آنها را به يغما مى برند.
افسوس! شهر مكّه كه بايد پرچم دار توحيد باشد، خانه بت ها شده است.
محمّد(ص) به فكر نابودى همه بت ها است. او در آرزوى روزى است كه فرياد بلندِ توحيد در مكّه طنين انداز شود.
او در ماه رجب به غار حِرا مى رود و در آنجا به عبادت خدا مشغول مى شود. غار حِرا در بالاى كوه بلندى است كه در بيرون از شهر قرار دارد و اگر بخواهى به اين غار برسى، يك ساعت وقت نياز دارى تا از كوه بالا بروى.65
پيامبر غار را انتخاب كرده است تا از همه سياهى هاى اين روزگار به دور باشد.
خديجه هر روز از خانه حركت مى كند و به پاىِ اين كوه مى آيد و از آن بالا مى رود تا آب و غذا به محمّد(ص) برساند.
خديجه مى تواند كسى را براى اين كار بفرستد; امّا اين كار را نمى كند، او مى خواهد به اين بهانه همسرش را ببيند.
وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(ص) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود.
خدا پسرى به محمّد(ص) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند.
بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها داده بود و اكنون آن را پس گرفته است.
چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(ص) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند.
محمّد(ص) كنار او مى رود و مى پرسد:
ــ همسرم! چرا گريه مى كنى؟
ــ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود...
ــ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد.
با اين سخن، خديجه آرام مى شود.66
از زندگى مشترك محمّد(ص) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است.
با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد.
سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است.
همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد.
فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را "على" بگذاريم.
ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را "على" نام مى نهد.67
آرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(ع) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست!
ساعتى مى گذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او على(ع) را در آغوش مى گيرد...
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@imamzaman_aj
❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
پخش لوازم جانبی موبایل مهدی
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_8⃣2⃣ صبح ز
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_9⃣2⃣
مسلمانان به شِعْب منتقل شده اند. هواى شِعْب در تابستان خيلى گرم است! گرما بيداد مى كند; امّا براى دفاع از پيامبر بايد همه سختى ها را تحمّل كرد.
نگاه كن! خديجه هم كه تا امروز در خانه مجلّل خود زندگى مى كرد به شِعْب آمده است، به راستى كه او چه همسر فداكارى است!
اكنون پيامبر و ياران او در شِعْب هستند. همه به صورت منظّم كنار ورودى شِعْب نگهبانى مى دهند.
هر كس ساعتى از شبانه روز را نگهبانى مى دهد، نگهبانان شِعْب با شمشيرهاى برهنه هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند تا مبادا خطرى پيامبر را تهديد كند.
ابوطالب همه امور را در شِعْب مديريّت مى كند، او همه سختى ها را براى دفاع از پيامبر به جان خريده است.109
بت پرستان منتظر هستند تا ذخيره غذايى مسلمانان تمام شود. آنها با خود مى گويند: به زودى گرسنگى به سراغ مسلمانان مى آيد و آنها براى نجات از مرگ، محمّد را تحويل ما خواهند داد. وقتى صداى گرسنگى بچّه هاى كوچك بلند شود، آن وقت روز مرگ محمّد فرا خواهد رسيد.
مدّتى بايد صبر كرد...
رهبران مكّه خيال مى كنند كه همين روزها ذخيره غذايى ياران پيامبر تمام مى شود زيرا هيچ تاجرى نمى تواند با آنان خريد و فروش كند.110
به زودى مسلمانان براى نجات از مرگ خود و بچّه هايشان، پيامبر را تحويل خواهند داد و آن وقت آنها پيامبر را اعدام خواهند كرد.
آرى، بعد از اين ديگر هيچ كس جرأت نخواهد كرد بت پرستى را خرافه بخواند!
چند روز مى گذرد و هيچ خبرى از مسلمانان نمى شود، آنها در شِعْب ابوطالب به زندگى خود ادامه مى دهند.
رهبران مكّه خيلى تعجّب كرده اند. نمى دانند چه شده است. آنها از خود سؤال مى كنند: چرا نقشه آنها با شكست روبرو شده است؟
بت پرستان تو را خوب نشناخته اند، اى خديجه!
آنها نمى دانند كه امروز تو با تمام هستى خود به ميدانِ مبارزه آمده اى.
چه كسى مى داند كه تو از سال ها پيش به فكر امروز بودى. هنوز هيچ خبرى از اسلام نبود كه تو در انتظار ظهور آخرين پيامبر بودى.
در آن روز به تجارت پرداختى و ثروت زيادى جمع كردى، سكّه هاى طلاى تو از همه بيشتر شد. آن روز براى امروز سرمايه مى اندوختى!
امروز همه سكّه هاى طلاى خود را به ميدان آورده اى!
رهبران مكّه مسلمانان را در محاصره اقتصادى قرار داده اند تا بتوانند به پيامبر دسترسى پيدا كنند; امّا آنها تو را فراموش كرده بودند.111
تو فرمانده اين جنگ اقتصادى هستى و پيروز اين ميدان!
تو خديجه اى!
بت پرستان چند نگهبان را استخدام كرده اند تا مواظب باشند هيچ بار شترى به شِعْب ابوطالب نرود. نگهبانان به صورت منظّم عوض مى شوند، هر كدام از آنها هشت ساعت در روز نگهبانى مى دهد. هوا ابرى است و همه جا تاريك!
دو نگهبان با شمشير در آنجا ايستاده اند. صدايى به گوش مى رسد. يك سياهى به اين سو مى آيد:
ــ كيستى؟
ــ غريبه نيستم. من يكى از جوانان اين شهر هستم.
ــ اينجا چه مى خواهى؟
ــ من يك سؤالى از شما دارم.
ــ چه سؤالى؟
ــ شما ماهى چقدر حقوق مى گيريد؟
ــ بزرگان قريش به ما در يك ماه يك سكّه طلا مى دهند.
ــ شما امشب مى توانيد صد سكّه طلا كاسبى كنيد. حقوق هشت سال نگهبانى را همين امشب بگيريد.
ــ چگونه؟
ــ فقط يك لحظه چشمان خود را ببنديد. مى فهميد چه مى گويم.
ــ يعنى ما يك لحظه چيزى نبينيم.
ــ آرى، فقط يك لحظه.
سياهى نزديك تر مى شود و در تاريكى شب روى دست هر كدام از آنها يك كيسه كوچك مى گذارد و مى گويد:
ــ در هر كدام از اين كيسه ها صد سكّه طلا است.
ــ فقط هر كارى مى خواهى بكنى، سريع باش!
در تاريكى شب، آن سياهى به سرعت دور مى شود و بعد از لحظاتى، شترى با بار گندم و خرما نزديك مى شود.
آن دو نگهبان چشم هاى خود را مى بندند و شتر عبور مى كند...
ــ آن جوان را مى بينى، تا ديروز آه نداشت كه با ناله سودا كند، حالا چه زندگى خوبى براى خود درست كرده است!
ــ شنيده ام گران ترين اسب عربى را هم براى خود خريده است و قرار است به خواستگارى بهترين دختر مكّه برود.
ــ نمى دانم او اين همه پول را از كجا به دست آورده است، نكند او گنجى پيدا كرده است؟
اين روزها اين سخنان در شهر مكّه زياد شنيده مى شود. مردم مى بينند كه گروهى به صورت ناگهانى به پول زيادى رسيده اند. هيچ كس نمى داند كه آنها اين پول را از كجا آورده اند.
حتماً به ياد دارى كه رهبران مكّه، خريد و فروش با مسلمانان را ممنوع كرده اند و ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان معامله اى بكند.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@imamzaman_aj
❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-