هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
1⃣3⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💟همه چیز دست #امام_حسینه(ع)
🔹با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی #شهید❣شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد #خوابشو دیدم. داشت می رفت، با #قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه😭 گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد، گفت: ‹‹مهدی اینجا #قیامتیه! خیلی خبرهاس. جَمعمون جَمعہ، ولی #ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››😔
🔹گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› 😢. فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، #امام_حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا #خاطره می گیم.››😇
🔸بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا #آقا من رو هم ببره››😞
نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی! همه چیز دست امام حسینه(ع)، همه #پرونده ها 📜میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه #امضای_سبز ✍می زنه می برندش. برید #دامن حضرت رو بگیرید.››😓
#شهید_جعفر_لاله🌷
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵
عملیات نصـر/ ماووت عراق
✍راوی: #حاج_مهدی_سلحشور
🍃🌹🍃🌹
#خاطره😊
عرض سلام و احترام خدمت تک تک شما بزرگواران
نسترن بهرمان هستم مدیر کانال مبلغان نور🌹
همین الان با شنیدن آوای باز آمد بوی ماه مدرسه....😊
که از مدرسه ای که نزدیک منزلمان هست به گوش رسید، یاد اتفاق زیبای پارسال، 31 شهریور افتادم که با شیرینی کم و بیشتر تلخی هایی همراه بود....
گفتم به یاد قدیم ها که وبلاگ نویسی میکردم و روزانه نزدیک به سیصد نفر بازدید داشت، اینجا هم قلم بزنم و یکی از خاطراتم رو به اشتراک بگذارم😊
در 31 شهریور سال 97 یعنی پارسال روزی مثل دیروز، پایان نامه ارشدم را دفاع کردم و فی الحال مثل کلاس اولی ها شور و اشتیاق زیادی دارم برای آغاز ترم 3 دکتری و خیلی خوشحال هستم😉
این صوت آدم و یاد کلاس اول میندازه، اون شورو شوق اول! 😃 که من در دانشگاه هم آن را همچنااان حس می کنم!
چون دانشگاهم را دوست دارم!!!
شاید باورتون نشه که با اشتیاق منتظر آغاز کلاس ها هستم....!!! میدونم باورتون نمیشه چون چند جا پیش اومد گفتم نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداختند😉😂
ماجرای دفاع پایان نامه دقیقا شد مثل مقطع لیسانس که سال 95 اخذ نمودم هنوز دفاع نکرده ارشد نهج البلاغه قبول شدم و میرفتم سرکلاس(تاکید میکنم هنوز دفاع نکرده🙈) و فرصت داشتم تا 31 شهریور دفاع کنم که بتونم ادامه بدم(حالت خوف و رجا داشت و من امیدم بیشتر بود و تلاشم مضاعف) که به لطف خدا و مدد امام حسین که ماجرای مخصوص خودشو داشت که به خاطر اینکه خیلی طولانی نشه مطرح نمیکنم.....!
25 شهریور پایان نامه دفاع شد🤛🤜.(البته با دردسر!🙃 6واحددرسی از حوزه رو باید میگذروندم، پایان نامه حوزه، و منابع ارشد دانشگاه! خیلی شیک😊) دقیقا ارشد به دکتری هم چنین شد....
البته 2واحد درسی و پایان نامه ارشد و خواندن منابع دکتری....
روزهای پر از استرس و نگرانی رو گذروندم....😔😔😔
ولی الحمدلله که گذشت!!!😊😊😊 و مهم تر این که زحماتم با کمک مسئول آموزش حوزه و دانشگاه به نتیجه رسید!!!😃
و استاد عزیزی که قبول زحمت کردند و دعوت حقیر را پذیرفتند شعری را سرودند که باعث شد تلخی ها و سختی ها و فرازو نشیب ها را تا حدی التیام دهد، هرچند که ایشون ذره پروری نمودند و من رو مورد لطف قرار دادند.😎
امروز با شنیدن آوای باز آمد بوی ماه مدرسه....
خاطرات تداعی شد....
مقنعه سفید....
روبان آبی ک ب سمت راست مقنعه چسبانده شده بود...
مدادی که جایزه دادند و از ما میخواستند بالا بگیریم و عکس بیندازند....
و....
اولین روز ورود به دانشگاه هم یادم آمد....
که با تقدیم شاخه گلی قرمز ورودمان را خیر مقدم میگفتند...
این روزهای طلایی هیییچ گاه به فراموشی سپرده نخواهد شد😇
و همین الان مجدد به گوش میرسد.... باااااز آآآآمد بووی ماه مدرسه....😇😇😇
خدایا ممنووونتم🙏🙏🙏
به پیوست شعر و متن مذکور ارسال میگردد😊😊😊
کانال مبلغان نور
http://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
✍ جانبازِ جانثار
#خاطره
سلام
در عملیات فتح المبین در سر تپه یی گیر افتاده بودیم وهر که کوچکترین حرکتی می کرد تک تیر اندازان بعثی ومسلسلهایشان آن جنبنده را نقش بر زمین می کردند.
تعداد اندک افرادباقی مانده در آن بهار ۱۳۶۱ در بین چمنها وعلفزارهای بهاری هیچ جان پنهایی نداشتند جزء پنها به پیکر دوستان پر کشیده چند لحظه قبل خود .
در این حالت احساس وعلاقه وناله با هم یکی شده بود وچند نفری که مقاومت می کردند که در پنها پیکر شهدا نباشند خود به شهدا عزیز پیوستن در این هنگام ندایی از رزمنده باشعور سر آمد که با روح این شهیدان پیمان داریم یا پیکر که جسم مادی است.؟
...وبدین صورت آن تعداد باقی مانده ،
شهدا را روی هم گذاشته وسنگر ساختن وساعتی در امان بودند تا فرصت پبش آمد وتیر اندازان دشمن را نابود وآن بخش از سر زمین درتپه سبز دزفول واندیمشک آزاد وبه پیکر میهن ملحق شد.
عزیز اگر در اون لحظه رزمندگان تابع احساسات می شدند ومنطق حاکم نمی شد آیا بقیه زنده می ماندند تا پیروزی شیرین آزاد سازی سرزمین را از دست دشمن نظار گر باشند و راوی این داستان امروز نبود تا زینب وار روایت آن حماسه وشور وشعور را برایت قصه کند.
سرافراز به شدت درکت می کنم خیلی سخته دربارگاه ملکوتی امام رضا ع وحضرت معصومه بسته شود.
ولی بقای باقی افراد وهدف قطع زنجیره انتقال ویروس اولویت است.
واتصال ما در هر دم وجا با ایمه هدا ع امکان پذیر ودلچسب است.
۲۷ اسفند ۹۸
جانباز جانثار
مبلغان نور
http://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
#خاطره
یادش به خیر، حدود ۱۰ سال پیش خانواده خودمون با خانواده ی پسر خاله م که دخترهای هم سن و سال خودم داشتند مشرف شدیم به مسجدالحرام...مکه.
خب من اون موقع سال سوم طلبگی بودم و به شدت سرم داغ بود😁
یک شب که با یکی از دختر خاله ها رفتیم طواف به یکی از خادم های مسجدالحرام گفتم اَین رکن الیمانی؟
یه شانه انداخت بالا و جواب نداد...
گفتم خب بلد نیست 😉 😁
رفتم سراغ بعدی...
گفتم این رکن الیمانی؟؟؟ دیدم فارسی بلده خلاصه نصفی فارسی نصفی عربی با بادیلنگویج!!! شکاف دیوار، حضرت علی...
دیگه گفتم به من نشون بده من بار اولمه بهم نشون بده و این حرف هاا
آقا این بشرو میگی!!!
چشم هاش اندازه کف دستم باز شد در حدی که رگ های قرمز چشمش و میدیدم و یادمهه......
و میخواست من و به ۴ قسمت موازی تقسیم کند!!😁
با عربی گفت... حا؟ حا؟
حرکه! حرکه....
گفتم خب باشه!
حالا کجاست!!😂
منم سه پیچ شده بودم!!! عجیب ب ب ب!!!
آخر دیدم دختر خاله م من و از پشت میکشه میگه نسترن بیا بریم، اینا اعصاب ندارن...
منم خندیدم گفتم میدونم ... ولی بزار بپرسم...شاید متوجه نشده😂
خلاصه با اون صدای بَم و بُلندش هی داد زد که مثلا ما بترسیم... منم کَکم نمیگزید و مُسرانه دنبال پاسخ سوالم بودم...
رفتیم بعدی...
دخترخاله: نسترن بی خیال شو... میگیرنت میبرنت نا کجا آباد! هیچ کسی هم نمیتونه پیدات کنه هاا ...مثلا میگفت که من بترسم!
خب اون موقع ۲۰ ساله م بود و طبیعتا باید میترسیدم😁
ولی نمیدونم چرا از اولش اهل ترس نبودم😅
اتفاقا برام جالب بود رفتارشون😇
به سومی رسیدیم، حالا دختر خاله م منو از پشت میکشید و من.... خیلی جِدیانه!
این رکن الیمانی؟😂
خوشبختانه این آخری عصبانی نشد...
فقط خندید...
هنوز برام سواله چرا خندید؟ خُل بود؟ نخواست برخورد کنه؟ نمیداااانم😇
خلاصه خاطرات شیرین از این قبیل سفرها زیاد دارم😅
مِن جمله این که یه بار شب بود و رفتیم طواف، کفشم و دادم دست مادر و بعد در مسجدالحرام خداحافظی کردیم و یادم رفت کفشم و بگیرم😐
شب تمام شد...صبح...ظهر قصد برگشت داشتم...
دیدم ای دل غافل! کفشم!!!
خلاصه تا هتل پای برهنه بودم و سوختم...
دیگه با این حرفا که الان دارم پام و جای پای اهل بیت میزارم و اهل بیت اینجا رفت و آمد داشتن و یاد صحرای کربلا و آفتاب سوزان و خلاصه با این مثال ها سعی کردم وضعیت نامطلوب و به وضعیت مطلوب تغییر دهم😁
انصافا دوران خوبی بود...
خدا دوباره نصیب ما و شما بفرماید
🙏🙏🙏🙏🙏🙏🌸🌸🌸🌸
اینم ماجرای من و دیوار کعبه، رکن یمانی😊😅
#بهرمان_عَلَمدار
مبلغان نور
http://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
#خاطره
در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی قدم می زنم....
زیارتم را انجام داده و با حالت تعظیم از درب خروجی در حال خارج شدن... که گوش هایم تیز می شود، توقف میکنم! صوتی از مقام معظم رهبری، در مورد حضرت عبدالعظیم حسنی...
از شان و مقام و جهاد علمی و فرهنگی و سیاسی....
نگاهم به مزار طیب می افتد، سر مزار طیب مینشینم فاتحه ای به همراه سُوَر دیگر میخوانم، تا به این بهانه بتوانم کمی بیشتر به کلام مقام معظم رهبری گوش فرا دهم.
دیگر کافیست، عجله دارم، علی رغم میل باطنیم باید بروم. می خواهم خدا حافظی کنم که ایشان میفرمایند، مرحوم شیخ نجاشی می گوید: "ایشان خطب امیرالمومنین را جمع آوری کرد"
من: مگر سید رضی؟؟
دوباره صدای حضرت آقا در گوشم پر رنگ می شود....
" با این حساب، ایشان در حدود صدوهفتاد سال قبل از تالیف نهج البلاغه، خُطب امیرالمومنین را جمع آوری کرده است؛ این کار خیلی مهمی است. هیچ بعید نیست که سیّد رضی رضوان الله علیه از نوشته ایشان استفاده کرده باشد."
و من مات و مبهوت...
فقط گوش می دادم و البته لذت میبردم از بیانات شیرین مقام معظم رهبری...
جالب بود تا به حال این موضوع را نمیدانستم.
و جالب تر از آن اینکه چه بسا سید رضی هم از ایشان الگو گیری کرده باشند!!!
از ذوق که حضرت عبدالعظیم.... نهج البلاغه...؟؟من....؟؟ نهج البلاغه؟؟؟ در جوار حضرت؟؟؟
در پوست خود نمیگنجیدم....
یاد حاجتم قبل از ورود به دانشگاه افتادم.
ورود به دانشگاه، آن هم دانشگاهی که در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی هست و لاغیر! آن هم رشته نهج البلاغه!
رشته علوم و معارف نهج البلاغه.... رشته نهج البلاغه... حضرت عبدالعظیم حسنی...
و مدام این را با خود تکرار میکنم....
و اطمینان قلبی پیدا کردم که خوانده شده ام برای تحصیل در این رشته! آن هم در جوار حضرت عبدالعظیم حسنی! در جوار کسی که خود اهتمام به جمع آوری خطبه های حضرت قبل از سید رضی داشته است.
عجب اتفاق شیرینی.... عجب نکته جالبی!
عجب.... عجب.... و باز هم عجب!!!!
فقط می توانم بگویم....
ای که مرا خوانده ای....
راه نشانم بده......
#خاطره_قدیمی
#نسترن_بهرمان
مبلغان نور
http://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
من شماره ای ازشون ندارم
ولی اگه کسی میشناسشون مراحل تقدیر و تشکر من و خدمتشون ابلاغ کنه که خوب خاطره ای و برام رقم زدند....
در این نسخه از همکاران مجموعه درخواست کردند که از هر قسمت کتابخانه که خواستم بهره ببرم و ممانعتی در کار نباشه😇😇😇
#خاطره
#نسترن_بهرمان
🌺🌺🌺🌺
مبلغان نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
خب نمیشه امروز دست به قلم نشم انگار😅
سلام و عرض ادب...
یه خاطره فوری از امر به معروف میگم و از محضرتون مرخص میشم...
#خاطره
چند وقت پیش حرم شهرری بودم، (امامزاده طاهر)
خانمی با حجابی نامناسب(چادر داشت از سرشون غش میکرد روی زمین و موها بیرون😅) داشتند زیارت میکردند و اشک میریختند😭
رفتم در گوششون آروم گفتم، میدونستین زیارت مستحبّه ولی حجاب واجب؟
همون خدایی که ازش حاجت میخواین گفته حجاب واجبه...
پس اطاعت کنید از خدا، که خدا هم به حرف شما گوش بده
الکی نیست که😉
اون بنده خدا هم تو اوج حسّ خودش یه نگاه کرد به من و گفت: چشم.
و منم تشکر کردم و ایشون و با آقا تنها گذاشتم..
و البته همانجا دعا کردم که خدا همَمون و هدایت کنه😇
راستش منم خیلی نیاز دارم به هدایت خدا✋
حالا خدا خواسته که از بچگی یادمون دادند و چادر سرمون کردیم...
ولی.... یه وقت نشه که به همین عمَلمون مغرور بشیم و از اعمال دیگرمون غافل بشیم و فکر کنیم خیلی قدیس و قدیسه هستیم😊
نمیگم امربه معروف نکنیم!
اون که وظیفه مون هست و باید انجام بدیم!
اگر که نگیم! پس فردا باید در پیشگاه خدا جواب بدیم که چرا نگفتیم!!!
ولی خب فقط تذکر و تنبّهی بود که خواستم در قالب حدیث نفس عرض کنم😇
همگی موفق و پیروز باشید و باشیم🌺
#نسترن_بهرمان
#مبلغان_نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
سلام و عرض سلام
#لقمه_حلال
یه نکته ای هست چند وقته که میخوام بگم، دنبال یه فرصتی هستم که بنویسم...
دیگه الان بدون مقدمه وارد میشم...
اسنپ سوارها! به گوش باشید...
اینو که میدونید دیگه، من حداقل هر روز دوبار از سرویس اسنپ استفاده میکنم.
قبلا که جلسه میرفتم اینورو اونور😅 بیشتر... الان کمتر...در حد دوبار(رفت و برگشت)
یعنی میخوام بگم با قیمت های اسنپ آشنایی دارم...
حالا مشکل چیه؟
با اونجایی مشکل دارم که مینویسه ۴۶/۵۰۰
خب... یاطرف حلال خوره، میگه خانم حلال کن...
یا هیچی نمیگه و ۴۷حساب میکنه...
دقیقا من با دومی کار دارم!
خب درسته که ۵۰۰ تومان هیچی نیست و آدم ها باهاش نه فقیر میشن نه ثروتمند!
اما حرام که داخل مالمون یا مال اونها میشه!!!
قبول ندارید؟؟؟
حالا این قضیه برعکس هم هست هاااا
ممکنه راننده پول بیشتر به من برگردونه و من پول خورد نداشته باشم!😢
حالا راه حل!؟
من پیشنهادم اینه که حتما بیان بشه که پول و بخشیدیم!
مثلا وقتی ۴۶/۵۰۰ میشه، خودمووون بگییم ۴۷ حساب کنید!
اصولا راننده ها پول خورد ندارند، مگر اینکه با گدای سرکوچه شون قرارداد بسته باشن که پول خورده بگیرن و پول درشت بگیرن😉😅
الانم که گداها دستگاه کارت خوان دارن😉 وا اسَفاه😁
پس خلاصه چی شد؟🧐
اگر راننده پول خورد نداشت که معمولا هم ندارن!! شما از اون پانصد تومان صرف نظر کنید و فیکسش کنید و مثلا بگید ۴۷ حساب کنید.
اگر به شما پول بیشتری داد، اگر حسّ حساب کتاب دارید ک سریع حساب کنید...
اگر نه، بگید من نباید هزینه ای بهتون برگردونم؟
خودم اینطور موقع ها انقدر خستم که تو اون تاریکی(مخصوص وقت برگشتن) حسّ حساب کردن ندارم😅
معمولا تراول پنجاهی میدم، دیگه مُخم هم که زوتر از خودم پیاده شده، فقط میخوام برسم خونه😁😅😅
میخوام بگم حسّ حساب کتاب ندارم! ولی دغدغه ی اینکه مال حرام وارد پولهام نشه رو هم خیلی!!! دارم...
حاضرم از مال من به دیگران برسه!!! ولی از مال اونها نیاد در مال من!!!
ولی....!!!
نکته مهمّش همینجاس!!! 😃
همینطور که مراقبیم مال خودمون مخلوطی نداشته باشه! پس باید مراقب مال دیگران هم باشیم!😇
با جمله ی اینکه (۴۶/۵۰۰) و ۴۷ حساب کنید، باعث بشیم که لقمه ی حرام، سر سفره ی کسی نره!
(البته اون قیمت تو پرانتز و که خورده داره رو نگید دیگه😅😅)
حالا #خاطره هم بگم؟؟😁
من همیشه خودم اینکارو انجام میدادم و حساب میکردن و تاااماااام😁
ولی این دو راننده ی اخیر خیلی رفتار جالبی داشتن...
جالبه دوتاشونم اخیرا با هم!😅 همینش برام جالب بود...🦋
دیروز صبح فیکسش کردم و گفتم انقدر حساب کنید! آقای راننده ۲تومان بیشتر دادن!
من داشتم ۵۰۰ میبخشیدم، ایشون بیشتر🙈
گفتم: اینطوری که من بدهکار میشم،گفتن اشکال نداره، راضیَم...
گفتم خب این دوتومان نزد شما باشه... قبول نکردن!😅
حالا دیشب! همین چهل و شش و پانصدیه🙈
۵۰ دادم و بهشون گفتم ۴۷ حساب کنید...
ایشونم ۷ تومان بهم دادن...
منم که حسّ حساب کردن نداشتم و البته ماشین هم تاریک بود...
ازشون پرسیدم درسته؟(منظورم این بود که پولی نباید برگردونم؟ )
گفتن درسته...
منم گفتم خب دیگه درسته ... حساب نکردم و اومدم منزل.
رسیدم منزل پول در دستم بود، یه حسی گفت که پول بیشتر برگردانده، نگاه کردم به پول دستم، دیدم بعلهههه!... اشتباه حساب کردن! با خودم گفتم لابد فکر کردن که دوتا دو تومانی دادن!
با پشتیبانی اسنپ تماس گرفتم و گفتم یه پُل ارتباطی، یا شماره کارتی بفرمایید که من بقیش و برگردونم...
گفتن که گوشی و نگه دارید...پشت خط من و نگه داشتن و با راننده تماس گرفتن...
راننده ی محترمِ بزرگوار و با سخاوت هم فرمودند که چون خورد نداشتم بهشون این مقدار دادم... شمارمو بهشون ندین... نیاز به برگردوندن باقیِ پول نیست و رضایت خودشون و اعلام کردند🙈😅😅😅
(فکر کنم هرچی پونصدی تا الان بخشیده بودم برگشت😉😂)
البته بگم که قبل از پیگیری و اعلام رضایتشون، به خاطر اینکه برخورد احترام آمیز داشتن، و نکته ی مهم تررر اینکه مداحی گذاشته بودن!!! و همچنان مُحرمی بودن، من درجه ی عالی و بهشون دادم...😇
ولی رفتار و مَنِشِشون برام جالب بود...
خلاصه.. یا باقی مانده رو ببخشید، (و حتما به هرنحوی اعلام رضایت کنید!!
تو دلتون نگید حلال کردم(یه نکته ظریفتر داره اینکه میگم اعلام کنید که الان حسش نیست بگم😅)، پس حتما یه طوری به زبان بیارید) و مهم تر اینکه منتظر برگشتش هم نباشید!☺️
ولی خدا خودش بلده جبران کنه😇
این... یه نمونه ی خیییلی کوچکش بود☺️
خلاصه و نتیجه ی همه ی اینایی که گفتم چند جمله س!
👌۱- حواسمون باشه که دیگران و حرام خور نکنیم.
👌۲-خودمونم حرام خور نشیم.
👌۳-با یه جمله رضایت طرف و بگیریم(اگر پول زیاد داد، نگیم پونصد چیه حالا؟ در آخرت ذره ذره حسابه هااا!) ___ یا اینکه اگر پول بیشتری به راننده دادیم! حتما اعلام رضایت کنیم...
🕌طالب کربلای ری
#خاطره
✍️زهراسعادت
تابستان قبل از سال دوم طلبگی،تصمیم گرفتم برای راحت تر شدن پذیرش در حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم(س)،در شهرری خانه ای اجاره کنم.با مادر یکی از دوستان که زن توانمند و مهربانی بود تصمیم را مطرح و چند روزی هم پیگیر بودیم!
هیچ کدام از خانه های اطراف حوزه،به دلم نمی نشست یا قیمت رهنش بالا بود،
به پیشنهاد مادر دوستم به مدرسه علمیه رفتیم تا با مدیریت آنجا در مورد قبول انتقالی صحبت کنیم.
چهره آرام ومهربان حاجیه خانم میر مومنی،مرا برای تصمیمم مصمم تر کرد؛
با همه احساسم گفتم: خیلی تلاش کردم بتوانم این اطراف،خانه رهن کنم اما شرایطش فراهم نشدو از طرفی معنویت اینجا بیشتر از درجه علمی مرا مجذوب نموده،هرروز توفیق زیارت سیدالکریم(س) را خواهم داشت ،و همچنین مهد مناسبی دارید که میتوانم با خیال راحت دخترم را همراه بیاورم!
لبخند چشمان مهربان حاجیه خانم،آرامم کرد،با محبت بسار پرسید: درسهایی که دو ترم قبل خوانده ای دوباره امتحان میدهی؟ اگر نمره هایت همین عالیهای کارنامه ت شد با انتقالی ات موافقت میکنم....بی درنگ تایید نموده و برنامه زمانی امتحانات مجدد را دریافت نموده و برگشتیم!
امتحانات را در زمانی فشرده تا جایی که فرصت زیادی برای مرور نداشتم گذراندم و از آنجا که نگاه کریمانه حضرت، سرمایه م بود با زهم نمراتم عالی شد!
روزی که پرونده ام را به حوزه شهرری آوردم هیچ وقت از خاطرم نمیرود؛
دو رکعت نماز با سجاده اهدایی بیت رهبری که در سال اول طلبگی در دیدار عید غدیر هدیه گرفته بودم، به شکرانه این لطف کریمانه
که حتماً دعای خیر حضرت آقا هم در آن بی تاثیر نبود، به جا آوردم!
هرروز قبل از حضور در کلاسهای درس حوزه،در کنار بقعه شریف عالم بزرگواری که کربلای ایران هستند،نفس تازه نموده و از اینکه چنین موهبتی رزق چند ساله ام شده بود به درگاهش شکر مینمودم!
خدا میداند این هجرت، هرچند مشکلات رفت وآمدی بدلیل طی مسافت، برایم داشت اما دنیای زندگی ام را تغییر داد،
چه تجربه ها که در کنار اساتید بزرگوار عالم و درس و مباحثه طلبگی،نیاموختم که هنوز هم چراغ روشن روزهای تاریک زندگی ام هستند...
توفیق زیارت هرروزه امامزادگان مقدس، نور معنویت زندگی ام را گرم تر و دلپذیرتر ساخت!
یا سید الکریم دلم در هوای توست
سلطان ری! دلت نشود بی خیال من
#کربلای_ری
#خاطره_طلبگی
مبلغان نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
#خاطرات_شهدا🌷
💟همه چیز دست #امام_حسینه(ع)
🔹با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی #شهید❣شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد #خوابشو دیدم. داشت می رفت، با #قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه😭 گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد، گفت: ‹‹مهدی اینجا #قیامتیه! خیلی خبرهاس. جَمعمون جَمعہ، ولی #ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››😔
🔹گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› 😢. فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، #امام_حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا #خاطره می گیم.››😇
🔸بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا #آقا من رو هم ببره››😞
نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی! همه چیز دست امام حسینه(ع)، همه #پرونده ها 📜میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه #امضای_سبز ✍می زنه می برندش. برید #دامن حضرت رو بگیرید.››😓
#شهید_جعفر_لاله🌷
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵
عملیات نصـر/ ماووت عراق
✍راوی: #حاج_مهدی_سلحشور
🍃🌹🍃🌹
مبلغان نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2