مسیر مؤمنانه
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #باکسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت2⃣ . «فقط در چند ثانیہ اتفاق افتاد» . در خیابانی
هیکل نسبتاً درشتے داشتم. بالاخره مردم به سختی مرا از ماشین خارج کردند. هیچ حرکتے نداشتم. راننده آمبولانس نبضم🫀 را گرفت و گفت: کار تمام شده، خدا رحمتش کند. هر کس که مرا مےشناخت درباره من حرفے می زد یکی می گفت:
حیف شد، خیلی جوان خوبے بود.
دیگری گفت: خدا به زن و بچه اش صبر بده و...👩👧👦
مردم با ناراحتی و حسرت، از جوانے از دست رفته ام، به بدنم نگاه می کردند. سیل اسکناس ها و سکه ها بود که به سمتم روانه می شد.
بعد از اینکه کار افسر راهنمایے و رانندگے تمام شد👮🏻♂ و کروکے را کشید، کاور آوردند و بدنم را داخل کاور گذاشتند. با کمک چند نفر دیگر،
برانکارد را بلند کردند و داخل آمبولانس بردند. چند نفر از کسانے که مرا مےشناختند گریه مےکردند، یکی گفت به خانمش خبر بدهید.🧕🏻
دیگری گفت: نه، به برادرش زنگ بزنید.... آمبولانس حرکت کرد.
#بخشی_از_کتاب_تقاص
@mobarz2