📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
✍ بهلول و غلامی که از تلاطم دریا می ترسید
آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند ونیز
در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریهوزاري می
نمود . مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـا
اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید . بازرگان اجازه داد . بهلول فوري امرنمود تـا غـلام را بـه
دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد . غـلام از آن پـس بـه گوشـه اي از
کشتی ساکت و آرام نشست .
اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد ؟
بهلول گفت : این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـاي
امن و آرامی است.
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚