'مُـــبتلــابــهاَللّٰـه'
روضهی مادر شروع شد . .
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم...
زهرا در آتش بود،
حیدر داشت میسوخت !
هرشب حسن در خواب میگوید مغیره ؛
دست از سرش وردار ، کشتی مادرم را ((:
'مُـــبتلــابــهاَللّٰـه'
التماستمیکنمبیشتربمونعلیغریبه :)
اشک های ما؛
همان حرف هایی ست که نمیتوانیم به زمان بیاوریم،
آنگه از چشم سرایز میشود(:
#🫀...