خــدایـا...😍
یـہ آبجیایـــــے هســـتن رفــتن تو فـڪر
چــ❤️ــادر...🤔
حتــے بعضــیاشون چادر هم خــریدن...☺️
فــــقط..😣
گـاهے وقـتا شیــطون گولشـون میـزنـہ....👺
از حـــرفاے بنــده هات دلســــرد میشـن...😔
یـــااللہ...☝️🏻
عشـــق چـــادر رو توے دلاے پاڪــشون محـــڪم ڪن و شــیرینی یادگــارے''ام الـمــومــنــیــن'' رو بهـــشون بـچشون...🏻📿❤️
✨الـــهــی آمــیـن✨🏻
#چادر_لباس_رزمم✌️🏻😍
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@chadoram
┅═══✼❤️✼═══┅
❤️♡ بانوےمحجبه♡❤
نمــيدانــم در دلــت چــه ميــگــذرد❗️
👈نمــي خواهــم بــدانم❌
وݪۍاحسنت😊👏
ڪه بــا #حــجابــت...
نه دل #شــهيــدےراشڪاندے💔
نه دل #جــوانۍرا لــرزانــدے✅
با روے چو مھ🌙به زیر چادر!
خود گشته اےاسباب تفاخر✌️
تا حفظ ڪنۍ حریم خود را ...
صد رحمت حق بر این تفڪر✔️
✿[ @chadoram
اصن روایت داریم😀✨
دختری که چادریه💞
گلی از گلای بهشته🎀💎
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@chadoram
May 11
May 11
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت67:رقیب
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب ۴٠ درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ٢٠ سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
_اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
_جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
_تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
@chadoram
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت68:یه الف بچه
باحالت خاصی بهم نگاه کرد ...
_چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
_جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ..
_من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
_نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ٢٠ سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
_هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
_پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
@chadoram