eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشنهاد فاطمیه
*راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. لیلا فتحی پور
–اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مامان وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. ــ مامان با تعجب گفت: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مامان به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشیدو ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه،اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شدو بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کردو گفت: –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به حلقه ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مامان چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت: – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم، از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مامان برای مدتی سکوت کرد،ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته.تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت: –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. لیلا فتحی پور
روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهی به گوشی ام انداختم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. منم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه متروراه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخواندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کردو گفت: –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم چرا حرکت نمی کند. برای همین به بهانه ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخواندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نوربه گلویم چسباند. پاتند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده و سارا هم دلخوراز جایگاهش دلخورنگاهم می کند. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه بهشان برگشتم و داخل ایستگاه رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگه نذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من رو سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. و گوشی رو قطع کردم. تمام مسیر خانه ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. اینجوری فکر کنم تابلو شدم. دیگه رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟ لیلا فتحی پور
🌹🍃 پاییز امسال با فامیلامون رفته بودیم گردوچینی! الحمدلله تقریبا بدحجاب نداریم مگر یکی دو نفر که اتفاقا یکیشون اونروز اومده بود و فضا کم کم داشت میرفت به سمت شوخی و خنده مردا با اون. آقایون وقتی دیده بودن که ملینا خودشو سفت نگرفته بدشون نیومد که اینجوری یه حالی هم ببرن. رفتم پیشش و کیسه گردوهامو گذاشتم کنار. گفتم چقدر جمع کردی؟ کیسه رو نشون داد و گفت: فکر کنم دو کیلویی بشه. گفتم: من از گردوهای سمت شما نچیدم. میشه دوتا بردارم مزه کنم. گفت بردار. برداشتم و سر حرف رو باز کردم. چند لحظه بعد یه دونه دیگه برداشتم و خوردم. گفتم چه خوشمزه است!! دوباره اجازه گرفتم و دوتا دیگه برداشتم و شکستم. « حتی یه ذره شم بهش ندادم 😜 » بازم دست بردم و یکی دیگه آوردم بیرون. بد نگام میکرد. جابجا شدم یه جوری که انگار میخوام ده‌تا دیگه بخورم گفتم: بازم میشه بردارم؟ گفت: نه... گفتم یه دونه دیگه! گفت: همینطور یه دونه یه دونه داری تمومش میکنی!! گفتم: حالا با یه دونه دیگه که اتفاقی نمیفته... گفت: چرا میفته... گفتم: پس چرا اولش اجازه دادی؟ گفت: نمی دونستم اینقدر اشتها داری! گفتم: یعنی اگه می دونستی نمیذاشتی بردارم؟؟ گفت: نه همون اندازه که ازش گردو گرفته بودم از گردوهای خوش‌رنگ و بزرگ خودم برداشتم و ریختم تو کیسه‌اش. گفتم: حواست باشه. شیطون میخواد ذره ذره حیا رو ازت بگیره. تا همین پریسال چادری بودی ولی حالا موهاتم بیرونه!! گفت: حالا چهارتا لاخ مو که اتفاقی نمیفته. گفتم: اینو خودتم قبول نکردی. مطمئن باش خدا هم قبول نمیکنه. 🏴 @Chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇜ يک زن با ◇حجاب◇ به اين معنا نيست که؛ او ✘※ لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن ※ ✖️رابلد نيست... ☜بلکه او↭ مى داند؛ ⇜ چه بپوشد ⇜ کجا بپوشد ⇜ وبراى که بپوشد... @chadoram
مشکل حجاب حل میشه ✅ ❌مشکل این نیست که افراد بد حجاب در مورد ارزش حجاب، اطلاعات کافی ندارن بلکه...👇 🔶شاید در بین موضوعات پرچالش فرهنگی ، کم تر موضوعی مثل حجاب بوده باشه که در جامعه بسیار بهش پرداخته شده و سخنران و فعالان فرهنگی با جدیت بسیار پیگیرش بوده باشند. ✅حاصل این زحمات و تلاش های چندین‌ساله این شده که طبق بررسی ها بیش از هفتاد درصد افراد جامعه اطلاعات خوبی راجع به مزیت های حجاب دارند و نظرشون نسبت به حجاب مثبته اما این واقعیت در عمل خودش را نشون نمیده ‼️حالا سوال اینجاست که اگه واقعا بیش از هفتاد درصد افراد جامعه باور دارند که حجاب یک ارزش و یک عامل مصونیت بخشه، پس چرا عده زیادی از همین افراد، اونطور که شایسته است، بهش پایبند نیستن ؟!! 🔰پاسخ این سوال را با یه مثال میشه پیدا کرد 💯بسیاری از شما شنیدین که پیامبر توصیه کرده اند که غذا با انگشتان دست خورده بشه (نه با قاشق و چنگال). ⁉️اما آیا شما با وجود اینکه می دونید این کار، کار خوبیه، حاضرید در مهمونی ها قاشق و چنگال را کنار بگذارین و با انگشت غذا بخورید؟!!! ❌پاسخ اکثر افراد منفیه، اما نه به این خاطر که غذا خوردن با انگشت را کار نادرستی می دونن بلکه به این خاطر که نگران قضاوت های دیگران هستند!! 🔺حالا فرض کنید به یک مهمونی دعوت شده اید و توی این محفل صحبت بر سر غذا خوردن با انگشته و هرکسی به نوعی اعلام می کنه که با این کار موافقه . ✅ خوب، حالا شما اگر خواستین غذا را با دست بخورید، می تونید با خیال راحت تر این کار را انجام بدین چون میدونید که اکثرا نظرشون مثبته ♻️مشکل امروز جامعه ما در زمینه حجاب هم دقیقا همین جاست ❌مشکل این نیست که افراد بد حجاب در مورد ارزش حجاب، اطلاعات کافی ندارن 🔺 مشکل اینه که دشمن تونسته به کمک تبلیغات رسانه ای و مهندسی اجتماعی، تصوری برای این افراد ایجاد بکنه که خیال می کنن، اکثر مردم از حجاب گریزانند، لذا این افراد طبق این تصورشون مدام از حجاب فاصله می گیرن تا خودشون را همرنگ اکثریت نشون بدن و این به مرور تبدیل شده به یک جریان رو به رشد در جامعه 👈 برای همینه که با وجود فعالیت های فرهنگی زیادی که تا حالا در زمینه حجاب انجام شده، این جریان مدام داره رشد میکنه 👌قطعه گم شده این پازل دقیقا همین جاست! ✅ اکثر افراد جامعه موافق با رعایت حجاب هستند @chadoram
در بحث عفاف و حجاب سه نوع تفکر در سطح جامعه وجود داره که فقط یکیش صحیحه. 1.بعضی از خانم ها معتقدن خانم ها میتونن بی حجاب باشند و برهنه، خب آقایون نگاه نکنند. 2. بعضی از آقایون معتقدن خانوما باید باحجاب باشن تا آقایون به گناه نیوفتند و آقایون وظیفه ای در قبال چشم پوشی از نگاه به نامحرم ندارند. 3. اما 👈 کلام قرآنه که ابتدا به آقایون دستور میده که چشم هاشون رو از نامحرم بپوشونن و از اون طرف به خانم ها هم میگه که حجابشون رو رعایت کنند و این دستور صریح قرآن راه گرفتاری در گناه و بوجود اومدن آسیب های اجتماعی رو از هر دو طرف می بنده. . نکته؛ اگر هر کدوم از این دو طرف یعنی زن و مرد به وظیفه ی خودشون عمل نکنند و وظیفه ی خودشون رو به دوش دیگری بندازند، جامعه رو با چالش رو به رو خواهند کرد. . قرآن کریم میفرماید؛ بسم الله الرحمن الرحیم سوره ی نور آیه ی 30 : به مؤمنان بگو چشمهاى خود را (از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ كنند این براى آنان پاكیزه ‏تر است خداوند از آنچه انجام مى ‏دهید آگاه است! سوره ی نور آیه ی 31 : و به زنان مؤمن بگو كه چشمان خویش فروگیرند و شرمگاه خود نگه دارند و زینتهاى خود را جز آن مقدار كه پیداست آشكار نكنند و مقنعه ‏هاى خود را تا گریبان فروگذارند و زینتهاى خود را آشكار نكنند، جز براى شوهر خود یا پدر خود یا پدر شوهر خود یا پسر خود یا پسر شوهر خود یا برادر خود یا پسر برادر خود، یا پسر خواهر خود یا زنان همكیش خود، یا بندگان خود، یا مردان خدمتگزار خود كه رغبت به آن ندارند، یا كودكانى كه از شرمگاه زنان بى‏ خبرند. و نیز چنان پاى بر زمین نزنند تا آن زینت كه پنهان كرده‏ اند دانسته شود. اى مؤمنان، همگان به درگاه خدا توبه كنید، باشد كه رستگار گردید. . پی نوشت دو؛ به جز اینکه حجاب دستور خداست، حجاب یک پدیده ی اجتماعیه و بی حجابی به سایر افراد جامعه آسیب وارد میکنه و حقوق دیگران رو ضایع میکنه. بنابراین حتی کسانی هم که دین ندارند، برای رعایت حقوق دیگران موظف به رعایت حجاب هستند.😊🌷🌹 کسانی که هم دین ندارند، شعور رعایت کردن حقوق دیگران رو هم ندارند و امنیت اجتماعی و اخلاقی جامعه رو به خطر میندازند،قانون در مقابلشون می ایسته و از حقوق افراد جامعه دفاع میکنه. . @chadoram
👌فضای مجازی دارد") از گذاشتن عکس های دختران (حتی اگر خودمان نیستیم) پرهیز کنیم .
*راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. لیلا فتحی پور
–اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مامان وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. ــ مامان با تعجب گفت: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مامان به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشیدو ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه،اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شدو بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کردو گفت: –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به حلقه ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مامان چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت: – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم، از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مامان برای مدتی سکوت کرد،ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته.تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت: –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. لیلا فتحی پور
روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهی به گوشی ام انداختم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. منم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه متروراه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخواندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کردو گفت: –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم چرا حرکت نمی کند. برای همین به بهانه ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخواندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نوربه گلویم چسباند. پاتند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده و سارا هم دلخوراز جایگاهش دلخورنگاهم می کند. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه بهشان برگشتم و داخل ایستگاه رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگه نذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من رو سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. و گوشی رو قطع کردم. تمام مسیر خانه ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. اینجوری فکر کنم تابلو شدم. دیگه رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟ لیلا فتحی پور
💕 ڪسانے ڪہ مهریہ بالا براے خانمشان قرار مے دهند، بہ جامعہ ضرر مے زنند. خیلے از دخترها توے خانہ مے مانند،🙁 خیلے از پسرها بے زن مے مانند، بہ خاطر این ڪہ این چیزها وقتے در جامعہ رسم شد، سنت و عادت شد، بہ جاے #«مَهرُ_السّنّة»، بہ جاے این ڪہ مهر پیغمبر(ص) سنت باشد، ✴️وقتے مهر جاهلے سنت شد، اوضاع، اوضاع جاهلے خواهد شد.🙁 ... 💕 @chadoram
راه نجات کشور از تمامی بحران‌ها فقط عمل به این جمله امام خمینی است: «من التماس میکنم، من دست مردم را میبوسم، این غرب‌زده‌ها را کنار بگذارید...» پس معیار انتخاب ما امسال در بین نمایندگان مجلس "غرب‌سنجی" است آنکه وابسته به غرب است را کنار می‌گذاریم... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما اینجا چیکار... نذاشت حرفم راتمام کنم. –چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آوردو نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. –دختر خالم قراره بیاد دنبالم، –خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: –خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: – با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شماو دیگران اشکالی نداره؟ بااخم گفتم: –من که قبلادلیل اینجاکاردنم را براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم، صدایش را شنیدم. –منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم. تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. –یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش راازبغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شدوپدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت، دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینه ی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: –الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی بندازم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید. من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود، فکر کردم کباب تابه ایی خوبه، البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذانبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت: –حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: –شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شدودستی توی موهاش کشید، نشست روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری و گفت: –نگید، بعد چشم دوخت به میزو گفت: –اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که... حرفش را قطع کردم وگفتم: –شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم –تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: –خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی گشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم، چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید. سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: –راستش شیرینی ماشینه. ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم: – چطوری می خواهید رانندگی کنید؟ ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی. با خوشحالی گفتم: –خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟ ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید. "حالا امشب همه مهربان شدند و می خواند من را برسانند" ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم. ان شاالله فردا شب. ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. و به او حق دادم که چشم دیدنش را نداشته باشد.
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد دررا می بندد. روی تخت دراز کشیده بودودست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش تردید کردم برای گذاشتن سینی روی میزش.که الان بایدچیکار کنم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم، بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشدوآویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امدوروی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم، البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل هم ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور به غذادادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشیدوگفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مامانم راحت نبود شاید اجازه نمی داد و هم فکر کردم شاید درست نباشه بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرددرآغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم، خود منم اذیت میشم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی... –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ی شمانمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورادورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم، اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نذاشتم حرفی بزند، گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بودو موهایش رو پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش راعقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشیدوگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان دادوجلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود، پا تند کردم و خودم را بهش رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی بهم زدو گفت: –راحیل. –هوم.
–بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: –حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت: –راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت: —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
🖤🌈 . . ✨وقتی چادر🖤سرمیکنیم باید رفتارمونم مثل صاحب چادرمون زهرایی باشع....🌈 حالا چطوری؟🤷🏻‍♀ ✨1-مثلا وقتی میریم بیرون تو خیابون یا پیاده رو نباید با صدای بلند حرف بزنیم یا بخندیم🤨...چون با این کار جلب توجه میشه و این اصلا در شان چادری که میپوشیم نیست... ✨ مثلا رفتیم بیرون🚶🏻‍♀ با دوستامون داریم میگیم میخندیم😌 ولی به این توجه نمیکنیم که صدامون بلنده و ممکن نظر جلب کنه....این کار نه تنها گناهه😱و صدامونو نامحرم میشنوه بلکه وِجه چادر🖤 هم بد جلوه داده میشه.....🌸 ✨ ✨2-جدیدا و متاسفانه میبینیم، خواهرایی کع با پوشش چادر🖤ارایش🧏🏻‍♀ هم میکنن... این کار خیلی بده و اصلا جلوه خوبی برای یه بانوی چادری نداره...😒 ما وقتی پوشش برتر رو انتخاب میکنیم😍 یعنی اینکه میخواییم از نگاه های پست و نامحرم دور بمونیم[{🌸[{ ولی وقتی یک خانوم چادری ارایش میکنه هرچند کوچولو این امرو درنظر نمیگیره...😔 خودم به شخصه وقتی به این. دسته از خانوما انتقاد میکنم👈🏻میگن بزارید بقیه ببین که ما چادریا هم تمیزیم یا خوشتیپیم...🧐 اما این خوشتیپی نیست بلکع با این کار حجاب حضرت زهرا 🖤کع برترین پوشش هست زیر سوال میره و حرمتش شکسته مبشع....😰💙 ✨ ✨3-شاید دیده باشیم دختر خانومایی کع چادر🖤پوشیدن اما انگار اصلا نپوشیدن🤨....لباس زیر چادرشون نامناسب و چادرشون هم متاسفانه بازه و اصلا مراقبت نمیشع...😭🍃 وقتی هم بهشون تذکر میدیم کع خواهرم این پوشش پوشش حضرت <<زهرا>💚> نیست بازم به این بهونه کع بزار اونهایی که میکن چادریا کثیفن و شلخته ببین کع ما چادریا هم خوشتیپیم.🥺🌈 شما حتی اگر لباس زیر چادرتون هم مناسب باشع😌 و بلند باشع اما وقتی چادرتون رو باز بزارید خودش باعث جلب توجه میشعِ تو محیط بیرون و همچنین کاملا هم مغایر دستورات دینمون هستن....☹🌸 . . ما دخترای حضرت مادر هستیم....🌈 وقراره سربازای مولامون ولی عصر😍 باشیم پس رفتارمون هم باید زهرایی باشیم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @chadoram
. وظیفه ی شما نگاه نکردنه ،، چه باحجاب باشد و چه بد حجاب ، پوشیه بزند یا نزند . . به این مسئولیت درست عمل کنید!!😊 . آیه 31 سوره نور نخستین خطاب درباره حجاب را به مردان داشته است تا با کنترل نگاه خود، راه تشویق و تهییج بانوان برای عرضه خود در جامعه را ببندند. قرآن اولین خطاب را به مردان در خصوص حجاب داشته است. خدواند متعال در آیه می‌فرماید: «قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِکَ أَزْکَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا یَصْنَعُونَ»؛ به مردان با ایمان بگو دیده، فرو نهند و پاکدامنى ورزند که این براى آنان پاکیزهتر است، زیرا خدا به آنچه مىکنند، آگاه است، تا مردان با کنترل نگاه خود، راه هرگونه تشویق برای عرضه کردن بانوان در جامعه را بندند. . •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا