✍ #یک_کلام_حرف_حساب …
{ #بانوجان ؟؟ معنای حیاراکه نفهمی… حتی چادر هم تو را باحیا نخواهد کرد ...}
.
●| #چادر یعنی : آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه زهرا بایک دستش اوراگرفت که ازسرش نیفتدوبایک دستش کمربند علی راگرفت که اورا نبرند،و اگر قرار بود فقط یکی ازین دو را میگرفت حتما #چادر بود…
.
●| #چادر یعنی : نگرانی فاطمه برای بعداز مرگش که علی تابوت های مدینه بدن نماهستندبرای من فکری بکن……
.
●| #چادر یعنی : انچه ظهرعاشورا برسر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از ان نشد…
.
●| #چادر یعنی : حسین علیه السلام در لحظات اخر در گودال که فرمود:(حرامزاده ها) تا من زنده ام سراغ حرمم نروید…
.
●| #چادر یعنی : شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها……
.
●| #چادر یعنی : آرمان و هدف امثال شهید علی خلیلی که برای دفاع ازناموس شیعه شاهرگه حیاتش رازیرخنجر,داد ولی راضی به هتاکی به خواهران دینی اش نشد...
.
●| #چادر یعنی : دست و پا گیر بودن…دست وپاگیره بی بند وباری!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@chadoram
[دلـــنــــوشــــت...]
اے چادر مݧ ...
میداݩم ڪہ ایݩ روز ها چقدر درد میڪشۍ😣 ... من هم درد میڪشم نه ڪم تر ازتو‼️
هوا 💨هر هوایی ڪه میخواهد باشد..♀️ ابرے☁️ آفتابے☀️، باراني🌧 تنها تو را دودستے بغــݪ
میگیرم تا به بـــــاد نـــــروے🌬 ...
حــــرفے نیست...وقتے از مــادر ارثۍ رسیده باشد به ریحانہ ها🍃. تابستاݧ🌈 و
زمستان🌨... تهراݧ و لــندݧ... فــــرقـــی نــدارد...❌
هر زماݩ و هر مڪاݩی که باشند تاج بندگے بر سر ❤️
@chadoram
May 11
°~حـــرفِـ حــسـاب~°
دختر خانوم!😊☝️
شأن و حیای☺️ دخترانه ات را به هر چیزی نفروش!
ارزشش را ندارد...😔
خیال نکن همین که قلب ❤️جوانی را تسخیر کردی،باارزشی...😑
همین که نگاهی👀 را به دنبال خود کشاندی،باارزشی...😢
نه!❌
ارزش تو به عشوه ریختن💁 و ناپاک کردن قلب❤️ و چشم 👀دیگران نیست...☹️
این تو نیستی که سود می کنی،آنها هستند که از تو سود می برند...😡
با کارهایت نگاه و توجه را گدایی نکن...😞
نگاه و توجه خدا می ارزد به صد نگاه و توجه غیر...
این توجهی که تو دنبالشی توجه نیست که به دست می آوری،آبرویی است که از دست میدهی…!😰
با خودت فکر کن…؟
ببین چه چیزی را از دست می دهی و چه چیزی به دست می آوری؟🚫
مبادا چیزی را به خاطر"هرچیز"😒و"هر کسی"از دست بدهی...❌
ارزش تو بالاتر از این حرفهاست که پاکی و نجابتت😇 را ارزان از دست بدهی…!😣
Join→ @chadoram
✨💕✨
بنده ای به خداگفت:
اگرسرنوشت مراتو نوشته ای
پس چرادعا کنم؟
خداوندگفت:
شاید در سرنوشتت
نوشته باشم
💕"هر چه دعا کند"💕
✨دعاهايتان مستجاب✨
Join→ @chadoram
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
@chadoram
رفقا امشب شب زیارتی آقامونه 😭
امشب شب جمعه تو ماه شعبان
امشب از آقا بخواییم،که اگه نشد ماه رجب بریم حرم ،نشد بریم،مسجد و حسینیه 😭😭
ازش بخواییم که ماه رمضان مسجد ها و حسینیه ها دوباره پر بشه از بچه هئیتی ها😭
دوباره سحر های ماه رمضان و شب قدر بگیم الهی به علی و الهی به فاطمه 😭
دلمون لک زده واسه چایی و قند روضه امام حسین 😭
واسه یا رب یارب گفتن دعای کمیل تو مسجد 😭
دعا کنیم امشب، از مادرش زهرا بخوایید امشب که میره به مهمونی پسرش حسین از ما و دل شکسته ی این روز هاو شب ها ی ما هم یاد کنه و دعا کنه برامون
😭😭😭🙏🙏التماس دعا
⚪️گفت: راستی جبهه چطور بود؟
🔴گفتم : تا منظورت چی باشه
⚪️گفت: مثل حالا، رقابت بود؟🤔
🔴گفتم : آره
⚪️گفت : تو چی؟😳
🔴گفتم : تو خوندن نماز شب😊
⚪️گفت: اونجا غبطه و حسادت هم وجود داشت؟😑
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: تو چی؟😮
🔴گفتم: توی توفیق شهادت😇
⚪️گفت: کسی دودره بازی هم میکرد؟😳
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: واسه چی؟
🔴گفتم: واسه شرکت تو عملیات😭
⚪️گفت: بخور بخور چی؟ بخور بخور که دیگه نداشتین😏
🔴گفتم: چرا، تا دلت بخواد☺️
⚪️گفت: چطوری؟😏
🔴گفتم: تیر و ترکش بود که بچهها میخوردن💣
⚪️گفت: اونجا کارهای یواشکی هم بود؟😉
🔴گفتم: آره.
⚪️گفت: یعنی چی؟
🔴گفتم: نصف شبا یواشکی کفش بچهها رو واکس میزدن و لباسهاشون رو میشستن😇
⚪️گفت: دعوا سر پست هم بود؟😕
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: سر چه پستی؟؟🤔
🔴گفتم: پست نگهبانی تو دل شب، تو سنگر و مقابل کمین دشمن⭐️
⚪️گفت: آواز چی، آواز هم میخوندین؟🎙
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: چه آوازی؟
🔴گفتم: شبهای جمعه، دعای کمیل📿
⚪️گفت: اهل دود و دم که دیگه نبودید؟ 🌫
🔴گفتم: چرا، خيلی
⚪️گفت: صنعتی یا سنتی؟؟😏
🔴گفتم: بيشتر صنعتی
⚪️گفت : چی ميزدين؟
🔴گفتم : خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
⚪️گفت: استخر هم میرفتین؟
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: کجا؟
🔴گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ، نهر خَيّن
هنوزم يه تعداد از بچهها تو خيّن جا موندن🌊
⚪️گفت: سونا خشک چی، اونو که دیگه نداشتین؟
🔴گفتم: چرا، داشتیم
⚪️گفت: کجا؟
🔴گفتم: تابستونا، تو سنگرهای کمین ، تو شلمچه و فکه و طلائیه و....😰
⚪️گفت: زیر ابرو هم بر میداشتین؟ 🙄
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: چطوری؟ کی براتون برمیداشت؟😏
🔴گفتم: تک تیراندازهای دشمن، با تیر قناصه😞
⚪️گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید دیگه؟😏😏
🔴گفتم: آره
⚪️خندید و گفت: چطوری؟
🔴گفتم: هنگام بوسه رو پیشونی خونین دوستان شهیدمون😭😔
سکوت کرد و چیزی نگفت!!
🌷«شادی روح اونهایی که جان دادند تا ناممان گم نشود، صلوات»🌷
@chadoram
میگویند:
مادر را ببین👀
#دختر را بگیر😋
اما
من میگویم:
دختر را ببین👀
مادر را #ستایش ڪن😍😌
.
#قربان_عزیزے_ڪہ_تو_را_با_حجابت_ڪرده_است
#حجابــ_یعنے_امنیتــ
@chadoram
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
@chadoram
."♥️•'
... " و من زیبایےِ چادر مشکے ام را
ترجیح میدهم....
بر همہ ے برندهاے دنیا :))
کدام برند و اسمے
با اعتبار تر است از
نام "مادرمان ♡ حضرت زهـرا ♡ سلام الله علیها "
@chadoram
💕💕گفتگو با خالق هستی
خدای مهربانم
شکرت که در خانه هستم نه در بیمارستان.
شکرت که روی مبل نشستم نه در بستر بیماری.
شکرت که راحت نفس میکشم نه با مشقت و درد.
شکرت که طعم غذاها را میچشم و لذت میبرم نه اینکه با بیمیلی و به زور غذا بخورم.
شکرت که دلتنگ عزیزانم هستم که یک ماهه ندیدمشون اما امیدوارم بزودی در آغوش بگیرمشون نه اینکه امیدی به دیدار دوبارهشون نداشته باشم.
شکرت که صدای عزیزان راه دوری که یک سال انتظار کشیدم تا نوروز ملاقاتشان کنم را میشنوم هر چند نبینمشان.
شکرت که بهار را دوباره میبینم و زمستان پایان عمرم نبود.
شکرت که دوباره درختان سبز شدند و شکوفه دادند.
شکرت که خورشید با مهر و بیمنت بر سرمان می تابد.
شکرت که طبیعت بیمار نشده و دوباره با جمالش چشمهایمان را نوازش میدهد.
شکرت که امروز قدر همه داشتههایم رو بیشتر از قبل میدانم و شکرت که شکرگزارم.
خدای مهربانم همه بیماران را شفا ببخش و به دست توانایت سایه ی این بیماری را از سر تمام دنیا بردار .
خدای مهربان پزشکان و پرستارانی راکه دراین ایام دور از خانواده ، با دشمن نامرئی(کرونا) میجنگند واز مبتلایان به این بیماری محافظت میکنند را حفظ کن و برکت بی پایانی را در ادامه زندگیشان جاری ساز.
آمین❤️
@chadoram
🌸 زن خوب اون زنیه که وقتی میره جلو آینه آماده بشه 😌
بچه ش بگه🙇
اخخخخ جوووووون بابایی میاد 😍😍!!
نه اینکه بگه مامان کجا میریم 😒❗️
بعضی چیزا رو باید از بچگی نشون بچه ها داد
یه چیزایی مثل
✅حیا
✅حرمت
✅عفت
✅حجاب
روزهایی که بی اجازه میزنم بیرون
حس میکنم بی کس ترین زن عالمم😔
مادر به دخترش گفت
دخترم مواظب باش❗️❗️
نیفتی چاله چوله تو راه زیاده😁
دخترش گفت💁
مامانی تو مواظب راه رفتنت باش ❗️
چون من پاهامو جای پای تو میزارمو میام😍
#چادرانه 💓👑
#چادرمون_عشقه ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🌸به (🎀مدافعان حجاب🎀) بپیوندید 🌸🌸
🆔 @chadoram
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت227
می خواستم بگویم نمیآیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برومنم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجادهایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چراتوفکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم:
–چیزمهمی نیست.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد.
–دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی.
دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چارهایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم.
فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید:
–حرفی زده که ناراحت شدی؟
–میشه نگم؟
–حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟
–حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره.
–یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟
–اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم.
–باشه، قول میدم.
لبخندی زورکی زدم وگفتم:
–آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی.
بعد همهی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کمکم کِش امد.
روسریام را سرم کردم.
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟
–مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.
دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هردوخندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خندهی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد:
– اطلاع رسانی؟
با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمهوار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–اونوزندش نمیزارم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم."
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدانکردی؟
– چرا، گفت میام.
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه.
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند.
یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند.
من هم به حرفهای مادرشوهرو جاریام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت:
–مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم.
از حرکتش تعجب کردم.
"چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد.
–راحیل خانم بفرمایید.
وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد.
کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد.
"این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت:
–نه، خودش...
بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم:
–ممنون داداش دستتون دردنکنه.
کیارش مشغول تکه کردن بقیهی سیبش شدو گفت:
–اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه.
–نه، به من که خیلی هم خوش گذشت.
نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟
آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.
✍لیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت228
آرش خیاری پوست کند. بعد با چشمهایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شدرفت که از آشپزخانه بیاورد.
کیارش رو به من گفت:
–راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم.
هاج و واج فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود.
نمی دانم چرا آن لحظه یادسوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه بایدبگویم. آخر چطور نظرش عوض شد.
–ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن.
نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
–اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت میکنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد.
مادر آرش با لبخند گفت:
– راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین.
با تعجب فقط نگاهشان می کردم. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده...
همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم:
–میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟
کیارش از جایش بلند شد وگفت:
–هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت توبا بقیه فرق داری.
به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید:
–کجا داداش؟
–میرم پیش مژگان تنها نباشه.
آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد.
جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت:
–برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟
با چشمان از حدقه بیرون زدهام مادر شوهرم را بدرقه کردم.
"حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟"
علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود.
–آرش، به نظرت چی شده که نظرکیارش تغییرکرده؟
قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هواچرخاند و گفت:
–ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند.
حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه.
دستش را دردستم گرفتم.
–آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم.
لبخندی زد. تکهایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت:
–خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کردوگفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.
بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان وبرادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم.
پقی زدم زیر خنده ولبم را گاز گرفتم وگفتم:
–هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش...
او هم خندید.
–البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛
–دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملااز روی عقل بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت229
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد.
گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است.
سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند.
آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت:
–نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی.
مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.
بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم.
–راحیل.
–هوم.
اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید.
–راحیل.
تعجب زده نگاهش کردم.
–بله.
دوباره دستم را بوسید.
راحیل.
منظورش را فهمیدم.
–جانم.
اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت:
–توراست می گفتی.
–چی رو؟
–باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده...
–فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه...
–اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه.
بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا.
صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب...
خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچهایی دیدم داخل یک بشگهی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست.
–راحیل.
نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.
–از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم.
ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم:
–چرا؟
–نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه...
نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم.
–آره خب.
–نگران چی هستی؟
–من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره.
–نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم.
–خدا خیلی بزرگه آرش.
او هم به آسمان چشم دوخت.
–این سفر بهت خوش گذشت؟
یاد قلب سنگی افتادم و گفتم:
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم...
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند.
به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم.
بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایلهایمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست.
باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعهی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد، چرا نخواد؟
–حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد...