سلام به همه اعضا کانال می خواییم یه چالش بزاریم لطفاً ساعت۱۰ همه آنلایین بشین ممنون میشم😊
سلام دوستان🌹✋🏻
یه چالش زیبا میخوام راه بندازم ، لطفاً همه این چالش رو انجام بدن.
این چالش ، چالش جمله ساختن است. بسم اللّه شروع کنید یاعلی🌹
راهنمایی: اول از بین اعداد ۰ تا ۹ "رقم آخر شماره تلفنتان" را انتخاب کنید. دوم از بین اعداد ۰ تا ۹ "یکان روز تولدتان" را انتخاب کنید. سوم از بین اعداد ۱ تا ۱۲ "ماه تولدتان" را انتخاب کنید. در نهایت به جمله ای میرسید که باید اون جمله را انجام بدهید.
*رقم آخر شماره تلفنتان*
۰) دو دقیقه دیگه برای
۱) بعد از نماز ظهر و عصر برای
۲) پنج دقیقه دیگه برای
۳) بعد از نماز مغرب و عشاء برای
۴) اول رمضان برای
۵) روز نیمه شعبان برای
۶) شب قبل از خواب برای
۷) همین الان برای
۸) فردا برای
۹) بعد از نماز صبح برای
*یکان روز تولدتان*
۰) سلامتی و ظهور امام زمان
۱) شهید هادی
۲) شهید حاج حسین همدانی
۳) شهید چمران
۴) شهید صیاد
۵) شهید حمید مرادی سیاهکالی
۶) شهید حاج قاسم سلیمانی
۷) شهید محسن حججی
٨) شهیید همت
٩) شهید حسین(حسن) فضل الله
*ماه تولدتان*
١) بیست صلوات میفرستم.
۲) یک صفحه قرآن میخوانم.
۳) دو رکعت نماز میخوانم.
۴) یک سوره حمد میخوانم.
۵) یک چهارقُلْ میخوانم.
۶) دو صفحه قرآن میخوانم.
٧) یک بار حدیث کساء میخوانم.
۸) پنج سوره کوثر میخوانم.
۹) سه صفحه قرآن میخوانم.
١٠) پنجاه صلوات میفرستم.
١١) یک بار سورهی الرحمن میخوانم.
١٢) یک بار زیارت عاشورا میخوانم.
"جمله هاتان را بسازید برای ما بفرستید تا بقیه هم ببین و سعی کنید بهش عمل کنید"
یاعلی🌹❤️
@chadoram
مال منم میشه
همین الان برای شهید حسین (حسن)فضل الله دوصفحه قرآن می خوانم😍😍😍
مدافعان حجابیم
همین الان برای شهید حاج حسین همدانی پنج سوره مبارک کوثر را میخوانم
جواب یکی از اعضا😍
ان شاءالله همین شهید دست این عزیز رو بگیرن و حاجت روابشن
مدافعان حجابیم
بعد از نماز برای شهید حسن (حسین) فضل الله یک بار سوره الرحمن میخونم😍❤️
جواب یکی دیگه از اعضای کانال😍
ان شاءالله همین شهید دوستمون رو حاجت رواکنه
مدافعان حجابیم
مال منم میشه همین الان برای شهید حسین (حسن)فضل الله دوصفحه قرآن می خوانم😍😍😍
ان شاءالله همین شهید
ایشون رو عاقبت بخیر کنه😍
مدافعان حجابیم
مال من میشه همین الان برای شهید چمران بیست صلوات 😍😍😍😍😍
انشاالله همین شهید عزیز
ایشون رابه همه آرزوهاشون برسونه❤️
مدافعان حجابیم
سلام دوستان🌹✋🏻 یه چالش زیبا میخوام راه بندازم ، لطفاً همه این چالش رو انجام بدن. این چالش ، چالش جمل
ان شاءالله هممون بهش عمل کنیم🌹
منم بعد از نماز صبح باید برای شهید صیاد سوره ی حمد بخونم😊
انشالله که مورد شفاعت انسان های بزرگوار قرار بگیریم🙏
مدافعان حجابیم
منم بعد از نماز صبح باید برای شهید صیاد سوره ی حمد بخونم😊 انشالله که مورد شفاعت انسان های بزرگوار قر
ان شاءالله
و ان شاءالله این دوستمون هم به حاجت دلشون برسن
الهی امین🤲
مدافعان حجابیم
سلام دوستان🌹✋🏻 یه چالش زیبا میخوام راه بندازم ، لطفاً همه این چالش رو انجام بدن. این چالش ، چالش جمل
ارسالی از اعضا:
سلام.. برا چالش
اول رمضان برای شهید همت 20صلوات میفرستم😍❤️
مدافعان حجابیم
ارسالی از اعضا: سلام.. برا چالش اول رمضان برای شهید همت 20صلوات میفرستم😍❤️
قبول باشه ان شاءالله
ان شاءالله این عزیز هم به حق همین شهید عاقبت بخیر شن
الهی امین🤲
هدایت شده از عبور از سیم خاردار نفس
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت244
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.
با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...