eitaa logo
مدافعان حجابیم
243 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-از-سیم-خاردار-نفس –آرش من تصمیمم رو گرفتم. با حرص گفت: –پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟ با صدای لرزانی گفتم: –آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو می‌خوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم. بعد از یک سکوت طولانی گفت: –پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت. –نه آرش، نمیتونم. خداحافظ. جواب خداحافظی‌ام را داد ولی قطع نکرد. با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم. مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی می‌کرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر می‌خورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم در‌آوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود. جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده می‌گرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمی‌آمد. به خواست مادر برای خودم برنامه‌ایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعه‌ها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانه‌ی ما می‌آمد و بعد از شام به خانه‌شان میرفت. یک شب از من پرسید: –راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟ –توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت: –شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضله‌های فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه. آهی کشیدم. –ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه. –ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم. –شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم. همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایل‌های شخصی‌‌اش به خانه‌ی ما بیاید و دختر خانده‌ی مادرم شود. نمی‌دانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همه‌ی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، می‌کند. اسرا به شوخی می گفت: – مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم. همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسه‌ی ما کاغذ و خودکار می داد و می‌گفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برنده‌است، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله ‌ سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که می‌شناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خسته‌مان می‌کرد و آخرشب با چشم‌های خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظه‌ی آخر که چشم‌هایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود. جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همه‌ی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیه‌ی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف می‌کرد. خیلی مشکلات در زندگی داشت.
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم. خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده. اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانه‌شان می‌رفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همه‌ی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور می‌توانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفته‌ام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق می‌آورد تلفن‌های گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شماره‌اش روی گوشی‌ام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم. با اخم گفت: –عجب آدمه پررويیه‌ها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی می‌خواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه... شاید هم درست می‌گفت. آن روز آخر هفته‌بود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم. نزدیک خانه‌ی زهرا خانم بودم که دوباره شماره‌ی فریدون روی گوشی‌ام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم. –چی از جونم میخوای؟ –به‌به چه عجب، بالاخره جواب دادی. –چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت می‌کنم. بی خیال گفت: –همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت: –نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد: –از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانه‌ی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداری‌ام داد. برایم شربتی آورد و گفت: –من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شماره‌اش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه. پرسیدم: –چطوری باید مسدودش کنم. من فکر می‌کردم فقط میشه صفحه‌ی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده. لبهایش را بیرون داد و گفت: –منم بلد نیستم. پنج شنبه‌ها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟ –نمی‌دونم، لابد هنوز عقده‌هاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره. – وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریخته‌ها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بی‌خبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره. آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمه‌ی مانتوام ور می‌رفت روی پایم نشاندم. بچه‌های زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی می‌کردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار می‌کرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم: –زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره. –شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم. پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی می‌کردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ می‌دوید و از کار خودش ذوق می‌کرد و می‌خندید. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، نزدیک ظهر بود. کم‌کم باید به خانه برمی‌گشتم. همین که از روی پله‌ی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتن‌های کمیل به طرف در چرخیدم. چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم. سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت: –ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد. –خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم. –خواهش می‌کنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو. لبخندی زد و گفت: –بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگه‌ایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم... –بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوه‌ایی دستش بود مکث کردم. –خسته نباشی دادش. –زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت. –راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟ کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: –بله، کار سختی نیست. زهرا رو به من گفت: –راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه. رمز گوشی‌ام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لبخند زد. –عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟ کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را بر‌داشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم: –عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت: –بریم تاب بازی، منم تاب بازی... روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم: –عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟ ریحانه بی‌توجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد. نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت: –راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت می‌گیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقه‌ی بالا رفت. زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت. کمیل گفت: –زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم. هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود. –ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانه‌ی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیاده‌ام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا می‌آیم. کم‌کم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم می‌گفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دل‌تنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی می‌خواندمش. زیر لب شروع به زمزمه‌اش کردم تا افکارم آزاد شود. "عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند هردو از احساس نفرت پر شدند دل به چشمان کسی,وابسته بود عقل از این بچه بازی خسته بود حرف حق با عقل بود اما چه سود پیش دل حقانیت مطرح نبود دل به فکر چشم مشکی فام بود عقل آگاه از خیال خام بود عقل با او منطقی رفتار کرد هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد کشمکش ها بینشان شد بیشتر اختلافی بیشتر از پیشتر عاقبت عقل از سر عاشق پرید بعد از آن چشمان مشکی را ندید تا به خود امد بیابانگرد بود خنده بر لب از غم این درد بود. –خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را می‌دادند. ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود. –ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم. کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید. –بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟ سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد. جلوتر آمد و گفت: –چیه؟ مگه جن دیدی؟ فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم: –چرا دست از سرم برنمی‌داری، چی میخوای؟ پوزخندی زد و گفت: –نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچه‌ی کی هست؟ می‌خوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده. با خشم گفتم: –به تو مربوط نیست. –مربوطه چون می‌خوام ازش شکایت کنم. –اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود. گوشی‌اش را بالا گرفت و گفت: –اینم مدرک، صدات ضبط شد. –با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا می‌کردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه می‌ترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد. ناگهان گوشه‌ی چادرم کشیده شد. –صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود. –دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا می‌کردم تا چادرم را از دستش خارج کنم. ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت: –شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه. بعد یقه‌ی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم. پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری می‌کردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمی‌دانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچه‌هایش جلوی در ظاهر شدند. ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت: –برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه می‌کرد. ‌لیلافتحی‌پور
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم. –شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟ –بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته. شاید شوهر زهرا خانم راست می‌گفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه می‌کرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانه‌اش ریخته بود. ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت: –وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت: –داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت: –این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد: –جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم. دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بی‌گناهی برادرش فایده نداشت. بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت: –راحیل جان تو می‌تونی پیش بچه‌ها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری. –منم باهاتون میام؟ زهرا خانم فکری کرد و گفت: –آخه بچه‌ها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه. زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت: –تو برو داخل الان بچه‌ها هم میان. میدونم اونجا راحت تری. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی‌کرد. ناهار حاضری برای بچه‌ ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی‌ دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخم‌هایش به درمانگاه برده‌اند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند. –وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من... –ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
روی صندلی که نشستم با چهره‌ی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم. تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمی‌دانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم: –امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش. بی تفاوت به خیابان خیره شد. –اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟ –بیکاری ناراحتی نداره؟ –خب می خواستی بیرون نیای... –خب مجبورشدم. مشکوک نگاهش کردم. –خب قانونشون رو رعایت می‌کردی. –یه جوری می‌گی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده. –خودت میگی قانون. –نه اشتباه گفتم، چون نمی‌دونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره. –یعنی چی؟ محیطش بد بود؟ سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت: –همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت: –رسمی ها... ازنوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم: –خب زودتر میومدی بیرون. –دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکه‌ایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد: –حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم. –ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم. –صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم. –اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدرآشنا داره مگه توبیکار می‌مونی. باتعجب گفتم: –مامانم؟ –آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی. گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد. خوشحال شدم. –عه، پس دیگه غمت چیه؟ –آخه یه مشکل بزرگ داره. –چی؟ –شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش... پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید. –وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش. –آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر می‌کنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم. اونم گفت، دوست‌داشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد. باتعجب نگاهش کردم. –ازحرف مامانم ناراحت شدی؟ –نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر می‌کنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه... یعنی چقدرطول میکشه؟ –اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره... –چه فرقی؟ –فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه. –خب الان من بایدچیکارکنم؟ شانه ایی بالاانداختم. –خب ازمامان بپرس. –آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد. به روبرو خیره شدم. –همه‌چیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمی‌دونستم آدم اگه واقعا اراده کنه می‌تونه خیلی چیزها رو فراموش کنه.
مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت: –راحیل بچه‌ی مردم مسئولیت داره‌ها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند. بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره می‌کرد و می‌گفت: –به‌به. اسرا گفت: –مامان بچه گرسنس، زودتر شام رو بخوریم. سرسفره‌ی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟ اسرا گفت؛ –به چیزی یا به کسی؟ همه خندیدیم. مادر قاشق غذایی در دهان ریحانه که در آغوشش بود گذاشت و گفت: –هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه... وقتی خداقدرت تغییرعلاقه ها رو توی وجودانسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت روندارن ولی انسان می‌تونه. گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زوراین کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که می‌دونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش می‌خورد مریضم نمیشد. اسراصدای گوسفند ازخودش درآوردوگفت: –عه، میگم چراگوسفندها همیشه علف می خورن و قیمه وقورمه نمی خورن چون نمیتونن علاقه‌هاشون رو تغییر بدن. ریحانه خندید و او هم صدای اسرا را تقلید کرد. سعیده با لبخندگفت: –نه بابا، اونقدر خرت وپرت میدن به خورد این گوسفندها، علف کجا بود. اسرا لپ ریحانه را کشید و گفت: – خب بیچاره ها بع بعی هستند دیگه حق انتخاب ندارن که... سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت: –آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمی‌خوره علایقش رو عوض می‌کنه. غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت: –دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد. –عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت می‌گیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –اصلا هر علاقه‌ایی وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن. اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود. اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت: –وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفراول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و... حرفش را بریدم وگفتم: –اوه اوه خدابه ماچه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی... سعیده گفت: –آره بابا، این فرارمغزها میشد. مادر گفت: –اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبه‌ی بهتری بگیرن. سعیده گفت: –اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت: –اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش می‌گرفت شرطی شده بود. آنقدر سربه‌سر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفته‌هایش پشیمان شد. بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت: –می‌خواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونه‌ان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر می‌گفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا می‌گفت فریدون از تو خیلی کینه دارها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟ –چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانه‌ام خوبه. نه بابا چه اذیتی. –کمیل بیاد دنبالش بیاره؟ –نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم. –این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل می‌گم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچه‌ها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه. آن شب تا نیمه‌های شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی می‌کردیم، تا این که وقتی در آغوش مادر جای گرفت. مادر کم‌کم تکانش داد و برایش لالایی خواند و ریحانه خوابش برد.
آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانه‌ی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشی‌ام بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید. بلند گفتم: –وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت: –دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی می‌برد گفت: –شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشی‌ام رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید. –سلام. –سلام، حالتون خوبه؟ –ممنون. با شرمندگی گفتم: – من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر... –چه‌دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ –والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه. –من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت می‌کنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم. –چقدر زود امدید، روز جمعه‌ایی استراحت می‌کردید. –گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: –راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم. –چی شده؟ خب بفرمایید بالا، کمی مِن و مِن کرد و پرسید: –خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟ –راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم. –خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم. حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه ‌می‌خواهد بگوید. ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت. کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمی‌گردیم. سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد. نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت: –راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر می‌کنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمی‌دونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک می‌کردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطر‌ناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره. هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کرده‌ام که می‌خواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشم‌هایم آمد. –نمی‌تونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم. نگاهم کرد و گفت: –گریه می‌کنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم: –من ازش خیلی می‌ترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد. ماشین را کنار کشید و به فکر رفت. ریحانه سرش را در سینه‌ام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت: –گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت: –اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که ان‌شاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمی‌دانم چرا گفتم: –میخواهین بکشینش؟ پقی زد زیره خنده و بلند خندید. وقتی خنده‌اش تمام شد گفت: –در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. –واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد. ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانه‌مان راند و گفت: –من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق می‌کرد. شما هم با همه فرق می‌کنید. سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد: –به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم. –در مورد چی؟ بی تفاوت گفت: –در مورد همین مشکل. باید حل بشه. –نه، مادرم بیخودی نگران میشن. اخم کرد. –بیخودی؟ می‌دونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بی‌تفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته. آرام گفتم: –ولی شما که میگید احتمالا معتاده. سرزنش بار نگاهم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
sarbazeF جزء های باقی مانده از جزء 3تا 29 کسانی که میخواهند در ثواب ختم قران شرکت کنند به این ایدی مراجعه کنند🌹
- از- سیم- خاردار- نفس آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانه‌ی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشی‌ام بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید. بلند گفتم: –وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت: –دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی می‌برد گفت: –شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشی‌ام رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید. –سلام. –سلام، حالتون خوبه؟ –ممنون. با شرمندگی گفتم: – من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر... –چه‌دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ –والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه. –من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت می‌کنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم. –چقدر زود امدید، روز جمعه‌ایی استراحت می‌کردید. –گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: –راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم. –چی شده؟ خب بفرمایید بالا، کمی مِن و مِن کرد و پرسید: –خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟ –راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم. –خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم. حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه ‌می‌خواهد بگوید. ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت. کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمی‌گردیم. سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد. نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت: –راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر می‌کنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمی‌دونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک می‌کردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطر‌ناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره. هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کرده‌ام که می‌خواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشم‌هایم آمد. –نمی‌تونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم. نگاهم کرد و گفت: –گریه می‌کنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم: –من ازش خیلی می‌ترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد. ماشین را کنار کشید و به فکر رفت. ریحانه سرش را در سینه‌ام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت: –گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت: –اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که ان‌شاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمی‌دانم چرا گفتم: –میخواهین بکشینش؟ پقی زد زیره خنده و بلند خندید. وقتی خنده‌اش تمام شد گفت: –در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. –واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد. ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانه‌مان راند و گفت: –من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق می‌کرد. شما هم با همه فرق می‌کنید. سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد: –به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم. –در مورد چی؟ بی تفاوت گفت: –در مورد همین مشکل. باید حل بشه. –نه، مادرم بیخودی نگران میشن. اخم کرد. –بیخودی؟ می‌دونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بی‌تفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته. آرام گفتم: –ولی شما که میگید احتمالا معتاده. سرزنش بار نگاهم کرد.
–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت می‌کنم. سوالی نگاهش کردم. –پیش مادرتون مطرحش می‌کنم. چون ایشون باید اجازه بدن. به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفته‌اند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشته‌اند که خودشان غذا درست کنند. وقتی کمیل کم‌کم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل می‌چرخاند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: –راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی. چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. کمیل برای پشتیبانی از من گفت: –خانم رحمانی ایشون فقط نمی‌خواستن شما رو نگران کنن. فکر می‌کردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمی‌کردم فریدون همچین آدم عقده‌ایی و بی‌شخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی می‌کنم تا از فریدون شکایت کنید. مادر از کمیل تشکر کرد و گفت: –اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مادر را بریدم. –نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمی‌خواستم فامیل بدونن، مادر اخم کرد. –به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: –خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می‌ کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود. مادر گفت: –شما چرا زحمت بکشید... کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت: –ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش می‌کنم به من این اجازه رو بدید. راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست. البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب... مادر گفت: –مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم. اگر مادر ماجرای گذشته‌ی فریدون را می‌فهمید بیشتر نگران میشد. کمیل با مِن ومِن گفت: –کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن. مادر هینی کشید. –یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد. کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست. –راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من می‌دونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه... کمیل حرف مادر را برید: –خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایه‌ها حرف در میارن؟ مادر سرش را پایین انداخت و گفت: –والا چی بگم. –هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایه‌ها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد. –منظورم در نقش راننده آژانس بود. –نگید اینجوری، شما لطف می‌کنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من. بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر می‌آمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم. از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد. اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را می‌داد و دوباره سکوت می‌کرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت: –شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو می‌شینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایه‌های کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه می‌داشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا می‌ماند و نگاه می‌کرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت. دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل می‌گذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره‌ ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد. –می‌بینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم. دوباره حرفهایش حالم را بد کرد.
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: –راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟ لبهایم از ترس می‌لرزید. فقط نگاهش کردم. چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت. –راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟ نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند. اخم کرد. –فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد. –چرا شکایت نمی‌کنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمی‌کنید؟ اون آدم بشو نیست. –آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن می‌ترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه. –چرا می‌ترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید. –از فریدون وحشت دارم. –تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم. صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون. حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط می‌خواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانه‌ی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن می‌خوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. می‌گفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی می‌شوند. –چرا نمی‌خوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشه‌ها. سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبه‌ی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست. پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبه‌ی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. می‌خواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمی‌خواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود. نمی‌دانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم. با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد. –راحیل...چیکار می کنی؟ کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب می‌چکید. –نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم. قربان صدقه‌ام رفت. –عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری. به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود. آب گرم کرختی بدنم را از بین برد. همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد. –بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم: –به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟ مادر هاج و واج نگاهم کرد. –آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی می‌کنن. –شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت: –چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد. –واقعا؟ –بله واقعا. –شما چی گفتید؟ –ردش کردم. لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمی‌داشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه می‌گشت. بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت. –باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم. مادر پرسید: –امروز کی زنگ زده بود؟ –یه دستی میزنید؟ –بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی. تلفن فریدون را برایش تعریف کردم. مادر کمی دلداریم داد و بعد همان حرف کمیل را زد.
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما می‌دونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی می‌مونن و دنبال هم می‌چرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی... تنها راهش اینه که بندازیشون دور. –انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو... –می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر... کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی. فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیه‌ی شکایت را هم به کمیل گفتم. به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که می‌گفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد. بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمی‌گردم قبول‌نکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید: –اینا میخوان بیان خونه‌ی شما؟ نگاهش به جلوی در خانه‌ی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانواده‌ایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانه‌ی ما ایستاده بودند. –فکر نمیکنم. با استرس گفت: –یعنی چی فکر نمی‌کنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی... –حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونه‌ی ما. ساختمون چند طبقس. انگار کمی خیالش راحت شد. –همسایه‌هاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود. نمی‌دانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم: –من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها. ناگهان به طرفم برگشت و گفت: –یعنی چی؟ کمی جا خوردم و گفتم: –همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –با اجازتون من برم. هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. کمیل بود. تعجب کردم. –الو، چیزی شده؟ –اونا مهمون شما بودن؟ –کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت: –راحیل خانم! –آهان، نه، حتما مهمون همسایه‌ها بودن. انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد. –گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست. سکوت کردم و او ادامه داد: –فردا چه ساعتی امتحان دارید؟ –صبحه، با دختر خالم میرم. –تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه. –نه، سعیده کلا خونه‌ی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبح‌ها وقتش آزاده. با تامل گفت: –آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید. گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت: –بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایه‌هامونم می‌گیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم. آیفن را برداشتم. سعیده بود. –راحیل بیا پایین امانتی داری. –چیه‌؟ –نمی‌دونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده. باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشه‌ایی برایم کشیده است. ترس برم داشت. –سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین. –باشه، چادرم را سرم کردم. اسرا گفت: –چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت: –راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم. اسرا لبخندش جمع شد و گفت: –چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم. بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن. جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت: –ایشونن. آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت. یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم. روبرویم ایستاد. –بفرمایید این مال شماست. من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید: –ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت: –نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم. –وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟ –گفتن خودشون متوجه میشن. سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود. –خانم نمی خواهید بگیرید؟ سعیده سبد را گرفت و پرسید: –هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟
–نه خانم، قبلا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: –چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد. از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد را روی کانتر گذاشت. –وای سنگین بودا، از دست افتادم. اسرا ذوق زده خودش را به سبد رساند. –وای، اینجا روببین، چقدرقشنگه، این همه گل نرگس!...کی داده؟ –سعیده گفت: –معلوم نیست، بی نام ونشونه، یکی واسه راحیل فرستاده. مادر با تعجب به من و بعد به گلها نگاهی انداخت وگفت: –بین گلها رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره. من و اسرا مشغول نگاه کردن شدیم. اسرا باصدای بلند گفت: –عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت را از از برگ جداکرد. سعیده باتعجب گفت: –حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچه‌ی آدم همین جلو می‌چسبونددیگه... با یه حرکت کارت را از اسرا گرفتم. –چرا اینجوری می کنی خواهر من، می خواستم بهت بدم دیگه، بعد رو کرد به مادر. –مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده. کارتی که اسرا کشفش کرده بود از کارتهای تبریک کوچکتر بود. دورتادورش را گلهای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگه‌ی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خواندنش نفسم گرفت. هرچه می خواندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همه‌ی رگهای بدنم تقسیم شد. همه‌ی تنم باهم متحد شده بودند و می‌کوبیدند. صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدند. سعیده کنارم امد و آرام پرسید: –چی شده وَسرکی به کاغذ داخل دستم کشید. کاغذ را به دستش دادم و به اتاق برگشتم. سعیده دنبالم امد و گفت: –ببخشیدنمی خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم. روی تخت نشستم. –اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش. سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت. –از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟ –بخونی متوجه میشی... می خوام صدباربخونمش...برای تموم شدن لازمه...نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، بی صدا شکسته بودم. دیگر دلم نمی خواست ضعیف باشم. سعیده شروع کرد به خواندن. راحیل، کنار دریا یادت هست؟...شمردن صدفها؟...تو "دارم" را شمردی ومن "دوستت" را...تعدادشان را که جمع زدیم شدسیصدوشصت وچهارتا...یعنی تمام گلهایی که در سبد جمع شدند. نمی دانم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می خواست این سبد را روز عقدمان تقدیمت کنم، همان سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگری کنارم نشست و عقد کردیم. "راحیل، دیگر هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست می گویند عمق عشق درهجران مشخص می‌شود. جای خالی خوبی‌هایت هر روز در گوشمان فریاد میزند. سعیده عصبانی کاغذ را برگرداند و با صدای لرزانی ادامه داد: موسیقی تنهایی‌هایم صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش را به چشم هایم می رساند و آن نگاهت که با استرس از من می خواست جایی را برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیست که مرا به تو می‌رساند. هیچ گاه ترکش نمی‌کنم. راحیل، اندوه نداشتنت همیشه بامن است ...خوشبختیت آرزویم است وهمیشه برایت دعا می کنم... بعد از عقد مادر همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همه‌ی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم را نمی‌بخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانواده‌ام شرمنده‌ی تو بودم. حالا حداقل دیگر شرمنده‌ی آن چشم‌های معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت را نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش" سعیده بغض کرد و برگه را روی زمین پرت کرد و گفت: –که چی بشه...مثلا می خوادبگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعدکم‌کم صدایش بالارفت. اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می کرد، یه کم به خودش زحمت میداد...بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. گریه‌ام نگرفت، به برگه‌ایی که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم. سعیده مرا در آغوشش کشید و گفت: –چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: –سعیده، بیا واسه این گلها یه فکری کنیم، حیفه... –جاش توی سطل آشغاله. اشکهایش را با پشت دستم پاک کردم. – وقتی میشه یکی روخوشحال کنیم چرابندازیم سطل آشغال... عصبانی تر شد. –نکنه می خوای سبد به این گندگی وسنگینی روببری ملاقات مریض. –چیزی نگفتم و به نامه‌ی آرش نگاه کردم. نامه را برداشت وتکه تکه‌اش کرد و زیرلب آرش را به باد فحش گرفت.
بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم. مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار حرفهای سعیده را شنیده بودند. تا مرا دیدند دلسوزانه نگاهم کردند. رو به مادر گفتم: –مامان یه چیزی میدی بخورم. احساس ضعف دارم. مادر فوری از جایش بلندشد و دستم را گرفت: –احتمالا فشارت افتاده، بیا روی کاناپه دراز بکش. اسرا دوید و بالشتی برایم آورد. دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگاهم کرد. مادر برایم قاشقی عسل آورد. –راحیل جان کم‌کم این عسل رو بخور. –مامان. –جانم. –می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟ مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت: –خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد: –اون حسینیه‌ی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم. همانطور که عسل را می‌خوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت: –خودم میبرمت. مادر لبخندی زد و گفت: –آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو می‌کنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید. سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند. فقط من منظور مادر را می‌فهمیدم. سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت. بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت: –این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچه‌ها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز می‌کرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله می‌کرد و پرتابش می‌کرد. با دیدن من گفت: –بهتر شدی؟ –آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد. –آره من نمی‌تونم مثل تو بی‌خیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت: –اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم: –تقاص از این بیشتر که همه‌ی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چاره‌ایی نداشته، دلش می‌خواست خودش نوه‌اش رو بزرگ کنه، می‌ترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچه‌ها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه... سعیده با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ –آخه مژگان فکر می‌کرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه. البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بی‌عقلی خودشون رو می‌خورن. بعد زمرمه وار گفتم: –شاید منم بی عقلی کردم. بلند شدم و گفتم: –من حاضر بشم بریم. سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد. همین که راه افتادیم پرسید: –این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟ صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد. –خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟ –چه میدونم، ول کن دیگه. باهمان بغضش گفت: –باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟ بغضش را فرو داد. –حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی... –سعیده میشه بس کنی؟ سعیده دیگر حرفی نزد. سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم. پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید: –خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه. بلند شدم و گفتم: –هر جور صلاح میدونید. زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت. سوار که شدیم سعیده گفت: –باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی. در چشمانش براق شدم و سکوت کردم. به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت: – حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری. همین که خواست از در بیرون، برود مادر دستش را گرفت. –سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم میریم.
مدافعان حجابیم
#پارت295 بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم. مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار
رمان عبور از سیم خاردار نفس از پارت 284تا290صبح گذاشتم از 290تا295هم الان گذاشتم نوش نگاهتون🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه❌❌ ختم جهانی ۵۹ میلیون صلوات به نیت فرج و سلامتی صاحبمون😍 ✅✅از ۱ عدد تا ۵۹ میلیون هر تعداد که صلوات میفرستین عددشو{ اعلام کنین} تا ثبت بشه✅✅ ✅✅قرار نیست همشو خودتون بفرستین میتونین پخش کنین بین دوستان همون تعدادی که به ما اعلام میکنین✅✅ تا پایان ماه مبارک رمضان😇 مخلص همه دوستان اجرتون با اقا امام زمان اینجوریه که مثلا میگین روزی یدونه تا اخر ماه رمضان میشه ۳۰ تا... حالا روزی چند تا می تونین قبول کنین؟!
💐🍃| ... 😂پس صدام آش فروشه!😂 🍂روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم. روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»😜 یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...😄😄 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد... 😉😂 عاشَ! یعنی زنده باد.❤️ @chadoram
🌙 °•رمضان را به خاطر همین تضادهایش دوست دارم.✨ °•اینکه حقیر و خاک برسر و بی سر و پایی چون من،🙃 °•میهمان عزیز و بزرگ و خوب و نازنینی چون تو می شود ...😍 خدایا  میهمان " خوانده ات " را دریاب .... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا