*فروش جهاز عروسی؛ فروش ۳۰ قلم جهاز عروسی، از طرف گروه جهادی و خیریه*
*و برای افراد نیازمند متاهل*
*مدارک لازم*
*فتوکپی شناسنامه زوجین*
*فتوکپی کارت ملی زوجین*
*نامه تاییدیه متاهل نیازمند از هیات امنا مسجد یا شورای محل سکونت*
۱- یخچال فریزر ۱۵ فوت ( با گارانتی )
۲- اجاق گاز ۵ شعله طرح فر ( با گارانتی )
۳- لباسشویی دوقلو ۷ کیلو گرم ( با گارانتی )
۴- دو تخته فرش ۶ متری
۵- یک دست رخت خواب دو نفره با متکا
۶- سرویس قاشق و چنگال استیل ۶ نفره با جعبه
۷- سرویس تفلون درب پیرکس ۷ پارچه
۸- سرویس قابلمه روحی
۹- سرویس اوپال ( ۱۲ نفره )
۱۰- کتری و قوری لعابی
۱۱- سرویس کارد آشپزخانه
۱۲- جارو برقی سطلی
۱۳- سرویس کفگیر، ملاقه، آویز تفلون
۱۴- چای ساز استیل
۱۵- آبمیوه گیری چهار کاره
۱۶- پلوپز سه کاره
۱۷- آون توستر
۱۸- اتو بخار
۱۹- سرویس سینی چای خوری استیل ۳ تایی
۲۰- زود پز استاندارد تک دسته
۲۱- کارد و چنگال میوه خوری ۶ نفره
۲۲- ساعت دیواری
۲۳- بلورجات
۲۴- فلاکس چای جعبه دار
۲۵- پتو
۲۶- بشقاب و سینی
۲۷- لیوان چایخوری و آب خوری
کل جهیزیه فقط ۸ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان
*تلفن تماس؛ حاج آقا اسلام پی ۰۹۱۷۷۴۴۶۹۰۴*
بفرستید داخل گروه ها شاید نیازمندی پیدا شد ثواب دَارد
۞﷽۞
خداجون!
سال گذشته یکی از از بهترین هایت در میانمان بود
اما امسال همنشین اولیائت شده...
❣️چقدر بودن و رفتن همانند او را دوست دارم❣️
میشود مرا نیز از بهترین هایت از جنس شهیدان کنی...
🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حجابیم
*فروش جهاز عروسی؛ فروش ۳۰ قلم جهاز عروسی، از طرف گروه جهادی و خیریه* *و برای افراد نیازمند متاهل* *م
دوستان راجب این خبر من از چند نفر پرسیدم گفتن حقیقت داره(طبق گفته اون افراد)
Mammad11228
سلام دوستان این یکی از پیج های امیر تتلوهست ،امیر تتلو در اهنگی که به تازگی خوندتش واون اهنگ اسمش حرمسراهست بی احترامی خیلی بزرگی به حضرت اقا کرده،
ما نباید این اجازه روبدیم که این افراد هر طور که دوست دارن رفتار کنن
لطفا پیجشو ریپورت وبلاک کنین و اعتراض خودتونو به گوش همه مردم و مسئولین برسونین ما نباید سکوت کنیم .
دوستان یه دست صدانداره 😔
خواهش میکنم دست به دست هم بدین تا پیجش بسته شه و مجازات شه 😔
اگه دست به دست هم بدیم میتونیم
هرکی تو این کار شرکت کرد اجرش با صاحب الزمان(عج)
🍃 #مقام_معظم_رهبری:
دختران در رفتارشان، در محیط بیرون خانه یا در محیطهای معاشرتهای خانوادگی، طوری نباشد که شوهرشان دچار حسادت یا سوءظن شود.
⚠️ مردان هم چه در محیط کار و چه تحصیلی، عین همین را باید رعایت کنند؛ مانند گرم گرفتنها، حرف زدنها، شوخی و خندهها؛ کارهایی که در اسلام ممنوع شده، اثرش در خانواده ظاهر میشود. ۸۱/۶/۲۸
🍃 #پویش_حجاب_فاطمے
✅جامعه سکولاریسم و لیبرال و دنیای غرب همینو میخوان اینکه ما شیعه هارو از هدف اصلی مون یعنی شناخت امام زمانمون حضرت مهدی (عج) دور نگہ دار اون هم بامشغول کردن ما با فضایی به اسم مجازی و زیباجلوه دادن دنیا ومیخوان افکار مام مثل خودشون شه یادمون نره ما باآقامون عهد بستیم شانسی شیعه نشدیم 😌
#هشیارباشیم
#بیدار باشیم
#هدفمند باشیم
👌🏼👌🏼😊🌹🌹
@chadoram
♻️مهربونی راههای مختلفی داره ...
👈 میدونستی رعایت_حجاب هم یه نوع مهربونیه ...؟😊
• مهربونی به مردایی که موقعیت ازدواج ندارن ...
• و مهربونی به خانومایی که به اندازه تو زیبا نیستن ... ! و اگه شوهرشون زیباییهای تو رو ببینه ممکنه با همسرش مقایسهات کنه و از زندگیش دلسرد بشه⚡️😔
✅پس با رعایت حجاب مهربونتر شو ...😉👌
چـــــــــادر یادگار مادرم...
@chadoram
#ماه_رمضان💛🌙
خدایا؛ 🌱
گفتم دست خالی زشت است°😢°
مهمانی رفتن!°🙃°
دست پر آمده ام...°🤲🏻°
دستی پر از°🍂°
گناه°💔°
چشمی °😭°
پر از°✨°
امید!°🧡°
══════°✦ ❃ ✦°══════
@chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹
❤️ داستان اخلاقی
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
✅روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
🔻در تمام رویدادها و حوادث زندگی #صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!
@chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹
❤️ داستان طنز
پدر: پسرم میخوام برات برم
خواستگاری!
پسر: زن نمیخوام
پدر: اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟
☺️
پسر:اوکی حله! ( 😋)
پدر رفت پیش بیل گیتس: اومدم دخترتو واسه پسرم خواستگاری کنم.
بیل گیتس: نه، شرمنده
پدر: اخه پسرم معاون بانک جهانی هستش
بیل گیتس: اوکی حله!
پدر رفت پیش رییس بانک جهانی و گفت:
میتونین پسرم رو استخدام کنین و پست معاونت بدینش؟
رییس: نه؛ شرمنده!
پدر: اخه پسرم داماد بیل گیتس هستش.
رییس: اوکی حله!
به این میگن کلاه برداری !!!
😂😂😂😉😉
@chadoram
خاطرات جبهه ❤️🌹
بر خلاف بعضي كه انگار دائم خودشان را غلغلك مي دادند و يك لحظه هم لبخند از روي لبانشان دور نمي شد و يك سره با هم گل مي گفتند و گل مي شنيدند، بعضي ها را هم با يك خروار عسل هم نمي شد خورد ؛ از بس تو لاك خودشان بودند آدم خيال مي كرد جواب سلامش را هم زوركي مي دهند. وقتي عده اي مي خواستنداين جور افراد را اذيت كنند، البته اذيت كه نه، يعني به جمع و جماعت بكشانندشان و بگويند:«تك نپر و تنهايي حال نكن». به آنها كه مي رسيدند مي پرسيدند:«تو رو خدا چطوري؟»كه آن ها هم ديگر نمي توانستند جلوي لبخندشان را بگيرند😍😂😂
@chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹
❤️ داستان شهداء
همسر سردار بروجردى در مورد مواظبت بر نماز اول وقت ایشان مى گوید: محمّد در عرض ده سال زندگى مشترکمان طورى بود که همیشه نمازش را در اول وقت اقامه مى کرد. در طول مسافرتهایى که با محمّد داشتیم ، هرگاه در راه صداى اذان به گوشش مى رسید، هر کجا بود ماشین را پارک مى کرد و همانجا نمازش را بجا مى آورد. اگر چه به مقصدى که مورد نظرش بود دور یا نزدیک بود. بارها به ایشان گفتم : حالا که نزدیک مقصد است نمازتان را شکسته نخوانید بگذارید وقتى به منزل رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید. محمّد در جواب مى گفت : حالا که موقع اذان است نماز مى خوانیم شاید به منزل نرسیدیم . اگر رسیدیم دوباره کامل مى خوانم و در تمام این مدّت هیچگاه یاد ندارم که او بدون وضو باشد.❤️
@chadoram
روز معلم، بوی مادر!
خیلی زیباست حتما بخونید🌹
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت.
لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.
با بقیه بچه ها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس #لذت میکرد.
روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد".
معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است".
اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد".
در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد".
اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و #شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد.
در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد.
از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد.
پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".
خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد!
او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد.
آیا میدانید تیدی که بود؟
تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است.
@chadoram
🔴 آیا واقعا #زن در #غرب ارزش دارد؟ !!!
اگر دارد 🤔 .....
این خود زن یعنی روح انسانی و شخصیتش است که مهم است و ارزش دارد یا ... کلا قضیه چیز دیگریست ... 🤔
این فقط بدن و ظاهر اوست که اهمیت دارد؟ در واقع خودش را نمیخواهند ...
بلکه فقط جسم و بدنش را میخواهند ...
آنهم فقط تا زمانی که به دلشان بچسبد و در نظرشان زیبا باشد ... 😕
اگر خوب #دقت کنیم ...
به این میگویند: نگاه #مادی_گرا ...
غربیها چون مخالف اسلام هستن، پس #مخالف زن هم هستن...
بله درست است ... این فقط اسلام است که زن را عمیقا درک میکند و روحیه ی شاد و لطیف و بدن ظریف و حساس زن را میشناسد و میخواهد همینطور شاد و زیبا و پرطراوت بماند.
شاید بپرسید چرا ؟ شما هیچ دین و مذهبی را در کل جهان از اول تا آخرخلقت انسان نمیتوانید پیدا کنید که تا این اندازه طرفدار زن باشد ... و دختر و زن را اینقدر دوست داشته باشد و حمایتش کند که حتی در قرآن یک سوره به اسمش باشد (نساء) .
اسلام هم روح و باطن زن را میخواهد و آن را عزیز و محترم میداند و ستایش میکند و هم جسم لطیف و ظاهر زیبای زن برایش مهم است ... که آنهم فقط متعلق به همسرش و برای اینکه در استفاده از بدنش خسته نشود .
ولی در غرب،مردها بدون در نظر گرفتن شرایط جسمی از زن فقط همین را میخواهند ... از زن کار میکشند ... او را برده قرار میدهند و صرفا ماهیت ابزاری زن را در نظر دارند...
@chadoram
مدافعان حجابیم
Mostafa_zohrevand
دوستان این ایدی حرف های زشتی به حضرت اقا زده و طرفداری امیر تتلوروکرده،لطفا در اینستابلاک و ریپورتش کنین🙏
نباید اجازه بدیم این ملعون ها هرطور که دوست دارن رفتار کنن
فردا شنبه هستش 15پارت رمان عبور از سیم خاردار نفس و براتون میزارم
منتظرمون باشین😉
عطر یاس:
حواست به رفیقات هست؟!🤔
تو رو یاد خدا میندازن؟🙄
یاشوق گناه؟😔
گاهی لازمه
بعضی ها رو پاک کنی
وبا اونی مانوس بشی که بوی خدا میده!
#دوستی_با_شهدا❤️
#گمنام🌱
@chadoram
عبور از سیم خاردار نفس
#پارت296
سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد.
در سالن نشستم و فکر کردم چرا
سعیده اینقدر حالش بدشده است.
دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی میگفت:
–آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل میفرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش...
مادر حرفش را برید و گفت:
–چرا فکر میکنی همهی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمیتونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمیتونست بیخیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچهی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل میخواست میتونست جلوش رو بگیره، میتونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونهی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونهی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماسهاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کمکم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار میآمد.
بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم میکردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که میگفت:
–مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه.
دست خنک مادر را روی پیشانیام احساس کردم.
–تب کرده، هذیون میگه.
چشم هایم را باز کردم.
–خوبی دخترم؟
–سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت:
–بچهها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام.
هوا تاریک شده بود.
سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت.
–راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم.
–از سرما میلرزیدم. خم شد و لپم را بوسید.
ازخودم جدایش کردم.
–مریض میشی.
سعیده دوباره بغض کرد.
–آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
سعیده رو به اسرا گفت:
–یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد.
–بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟
سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت:
–الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش.
اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد.
مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت:
–چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم.
سعیده از اتاق بیرون رفت.
مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت:
–شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی.
اسرا با اعتراض گفت:
–مامان من فردا امتحان دارم.
–به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعهی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت.
سعیده همانطور که روسریاش را مرتب میکرد وارد اتاق شد.
چشمهایش قرمز بودند.
–خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون.
–باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره.
–باشه پس بعد از خریدش برش میگردونم خونه بعد میرم.
#پارت297
مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم. احساس بهتری داشتم.
با نوازشهای مادر دوباره خوابم گرفت.
در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید.
–تومثلا امدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت.
دست خاله روی موهایم کشیده شد.
–الهی خالت بمیره. چشمهاش گود افتاده، نه اسرا؟
صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد:
–وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمهایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید.
–بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟
– خوبم خاله.
–الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه.
–ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش را فرو داد.
–این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه. لبخند زدم و گفتم:
–الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟
–عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت:
–یه کم؟
خاله لبش را گزید و گفت:
–خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه.
اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت.
–پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره.
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم.
خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ایی که شاهکار سعیده بود افتاد.
–اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید.
این روزها سعیده و اسرا تمیز کاری اتاق را انجام میدادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خندهام شده بود.
سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت:
–بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسرا رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم. چشمکی زدم.
–خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
–هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو میرسیم.
–فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، –نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره.
لبخند زدم.
–آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
–اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی.
بلند خندیدم.
اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
–بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم.
سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت:
–بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم.
اسرا با ناراحتی گفت:
–نه سعیده نرو.
–ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم.
–اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه.
اسرا با خنده گفت:
–پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
–راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
–راحیل گفتم پنج میزنیا.
میبینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد.
اسرا با دلسوزی گفت:
–ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه.
با بی حالی گفتم:
–یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مادر و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
–همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل.
سرم را به بازوی خاله چسباندم.
–خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه.
–مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده.
خندیدم.
–همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید.
رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم.
–مگه میخوای بری امتحان بدی؟
–آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
–آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه.
–عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.
–میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
–نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.