#پارت312
دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینهاش گذاشتم و بغضم را رها کردم.
–مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگهایی بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟
مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت:
–میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها...
سرم را بلند کردم.
–نمیخوام به سختیهاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمیتونستم.
مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند. چشمهایش پرآب شد و گفت:
–هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم.
–الانم میخوام مامان.
–باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت.
همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد.
–ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟
مادر با لبخند گفت:
–آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم.
–خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟
مادر جای آرد را گفت.
فوری گفتم:
–سعیده جعفری هم توش بریزا.
سعیده دستش را در هوا چرخاند.
–برو بابا جعفریم کجا بود.
مادر گفت:
–خشکش رو داریم الان میام بهت میدم.
سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را میخوردیم که مادر گفت:
–امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت:
–برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح میکردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول میکردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم.
سعیده گفت:
–بابا عجب آدم فهمیدهاییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد.
اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
مادر ادامه داد؛
–خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم.
سعیده لقمهاش را قورت داد و پرسید:
–نظر خودتون چیه خاله؟
مادر مکثی کرد و گفت:
–باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد. بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت.
–یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمیتونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفهایی که دل هر کس رو میشکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده.
اسرا پوفی کرد و گفت:
–من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا.
سعیده گفت:
–دوباره این شروع کرد.
اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت:
–نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول...
مادر کشیده گفت:
–اسرا!
–مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که...
چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کردهام کف دست اسرا گذاشته است.
مادر گفت:
–چرا به این فکر نمیکنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمیکنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا میخوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو میخورن. من نمیدونم تو چرا با اون چپ افتادی؟
اسرا سرش را پایین انداخت و گفت:
– نمیدونم مامان احساس میکنم راحیل براش زیاده.
–تو بهش حسادت میکنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی.
اسرا فوری گفت:
–فردا رو روزه میگیرم.
–نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه.
–خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟
مادر گفت:
–نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پساندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی.
اسرا با چشمهای گرد شده مادر را نگاه کرد.
با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت.
سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت:
–وای بر دهانی که بیموقع باز شود. والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟
پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون میگیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافهی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو...
از سر سفره بلند شدم و دیگر نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد.
#پارت313
*آرش*
وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون امدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان روزورکنه که خونه ایی روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتا بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم.
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
–هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره میکشید.
–میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟
مژگان کمی جا خورد و پرسید:
#پارت314
–چرا؟ اون خونه حق منم هست.
–تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه روازت می گیره، با هزارترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیونس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط.
–چه شرطی؟
بااحتیاط گفتم:
– این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمیکردم اینقدر کینهایی باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره.
اخم هایش در هم شد و کنارم نشست.
–انگار فریدون قضیهی شمال را برایش تعریف کرده بود چون گفت:
–فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه.
– کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شانهایی بالا انداخت و گفت:
–چه میدونم. بعدشم مگه قرارنشد دیگه به راحیل فکرنکنی واسمش رو نیاری؟
–من دیگه حرفش رو نمیزنم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه دراتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
سکوت کردم و او ادامه داد:
–آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمی کنه. اصلا اون اسم تو میادقاطی میکنه، میگه دیگه نمی خوام اسمش روبشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم را به طرفش چرخاندم وچشم هایم را ریز کردم.
–مگه اون روز حرفهای دیگهایی هم زدید که بهم نگفتی؟
–نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که امد دنبالش راحیل اونقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه.
جدی و آرام گفتم:
–حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه.
عصبی دستش را گذاشت روی پایم و گفت:
آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم را تکان دادم.
–آره. سعی می کنم، فقط یکی دو هفتهایی بهم وقت بده.
دستم را گرفت و گفت:
–قول دادی ها.
کلافه گفتم:
–باشه دیگه، دستم را از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید می رفتم جایی که هیچ کس نباشد باید نفس می کشیدم...
بی هدف راه می رفتم. بعد از مدتی که خسته شدم.
راه رفته را برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام راندم.
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی آنجا بلند شد.
یادم امد یک بار از راحیل پرسیدم:
– حالا اگه یک ساعت بعداز اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه. جواب داد:
–آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمان بازه.
بهش خندیدم وگفتم:
– حالا درآسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا ازاین کلون دارهاست؟ اونم خندید و گفت:
–نه بابا احتمالا اشاره اییه، شایدم از این کُد دارهاست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان. بعدجدی شد.
–فکر می کنم موقع اذان همه ی انرژیهای مثبت میان به طرف زمین وما با نمازخوندنمون سروقت، می تونیم جمعشون کنیم، حالاهرچقدر دیرتربرسیم کمتر نصیب می بریم. قیافه ام را برایش خنده دار کردم و گفتم؛
– چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخندمیزنه ومیگه:
–آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمیدانم این صدای اذان چه داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش را تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیه ی راحیل را که همیشه همراهم بود را از جیبم درآوروم، همیشه بوی دستهایش را میداد. بوی یاس موهایش را...مادر میگفت موهایش را کوتاه کرده. پس تلاش میکند برای فراموش کردنم. من هم باید سعی کنم. تسبیح را به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان را چه کنم."
#پارت315
شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم.
مژگان گفت :
–خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشه ها. خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهایی بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتوانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان میکشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد. البته همیشه گوش میکرد.
مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
–شامت رو گرم کنم؟
باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود را باز کردم و داخل شدم. پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم را قفل میکردم تا کسی وارد نشود. میترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم در اتاقم حس میکردم را مثل بقیهی چیزها از من بگیرند.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسهای مادر که دیگر سخت میرفت و میآمد فهمیدم وارد اتاقم شده است.
–مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم.
بعد روی تخت نشست و بغض کرد.
–آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم. منم مادرم می فهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ایی نداشتیم.
می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی.
کنارش نشستم.
سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت:
– بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن.
سرم را پایین انداختم.
–اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم.
مادر گفت:
– اولا مژگان میتونست بچهاش هم برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهایی داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی.
چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمیتوانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهاش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایدهایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد.
زمزمه وار گفتم:
–شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مادر منتظر نگاهم کرد و گفت:
–مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
–مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
– به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مادر لبخندی زد و گفت:
–الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه.
بیا بریم شامت روبخور.
#پارت316
با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود. از اتاق بیرون امدم. مژگان در سالن بچه به بغل این ورواون ورمی رفت و باخودش غرمیزد.
–مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
بادیدنش پرسیدم:
–چی شده؟
–عه بیدار شدی آرش؟
–آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم:
–تو با کی هستی؟
آرام گفت:
–دوباره زن همون قاتله امده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم امده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که ازجلوی در ورودی میآمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس می کرد واشک می ریخت.
مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسرهمان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش.
آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند.
بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم:
–مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد. خانم کناریاش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوان بود. من با دیدن صورتش نتوانستم نگاهم را از او بردارم.
چادر و روسریاش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریاش، از همان آویزها هم کنار روسریاش وصل کرده بود. با همان تیپ و همان وقار و متانت. حتی چهره اش هم کمی شبیهه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
–مامان جان بیایید بریم.
ولی مادرش دست بردارنبود. باناله گفت:
–آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفهای شوهرم روشنیدید، برادرتون تعادلش روازدست داده و افتاده زمین، اصلاتقصیرشوهر من نبوده. شوهرمن برای ضد وخورد نیومده بوده که، برادرشما اینجوری فکرکرده ودعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید...نزارید بچه هام یتیم بشن...
مدام التماس می کرد. نمی توانستم چشم از آن دختر بردارم، مثل راحیل آرام بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهایی که به پهلویم خورد مجبورشدم نگاهم را از او بگیرم و به مادر بدهم.
–آرش تو چته؟ زشته...
صداها را می شنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهانهایی دوباره نگاهش کنم.
مادر با عصبانیت رو به خانم گفت:
–خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد می کنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
زن بیجاره نگاه درمانده ایی به مادر کرد و گفت:
–نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مادر درحالی که سخت تر نفس میکشید گفت:
–پس صبرکنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش را کشید و گفت:
–مامان درست می گن فعلا بایدصبرکنیم.
نمی دانم چه شد که بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم:
–همسایهها صداتون رو می شنون درست نیست، بیایید توی خونه تا باهم صحبت کنیم.
مادر نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب مرا به عقب کشید و به خانم گفت:
–توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در را بست.
من هم هاج و واج نگاهش کردم.
–مامان چیکار می کنی؟
–تو چیکارمی کنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینارو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که در عالم دیگری هستند، گفتم:
–دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیهه راحیل بود.
مادر با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهش را روی مژگان که او هم بی حرکت ایستاده بود و نگاهمان می کرد، سُر داد.
#پارت317
بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
–از دیدنشون ناراحت شدی؟
–بیشتر دلم سوخت. به روبرو خیره شدم و ادامه دادم:
–اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود. مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی در سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم. در اتاق نیمه باز بود.
–مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه.
اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی.
مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف میزد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک میکرد که نور اذیتش نکند.
"ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمیکند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟
چنددقیقه ایی روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بودهام. حرفهای مژگان آزار دهنده بود.
آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت:
–یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیهه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت:
–مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه میگویند.
آرام بیرون آمدم و در را بستم.
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه.
بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر میشود.
با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل میشود.
اگر هم از تصمیمش کوتا نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل دادهاند و در حال بحث هستند.
همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت:
–خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم. بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود.
هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود.
دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشرزدنهایش...
موقع شام خوردن متوجهی اشاره های مژگان به مادر شدم.
مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
–دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، می گفت...
#پارت318
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن.
لقمهی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم.
تکیه دادم به صندلییام و در چشم های مادر دقیق شدم.
می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود.
–چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ایی نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن.
مادر مِن ومِنی کرد و گفت:
–راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطورتوی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید.
–اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه.
اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسهای زن و بچهاش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
–مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش.
مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت:
–مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه. آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه.
سوالی نگاهش کردم.
–حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت:
–خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یدونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟
پوفی کردم و گفتم:
–مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود. بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت.
سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم:
–این چی میگه؟
–هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه میآمد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
–مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مادر حرفم را برید.
–همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم.
دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که میبینه...
مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم. با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت:
–همه ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه.
سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم:
–شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید. چرا اینقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مادر دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت:
–من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره.
پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
#پارت319
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشیاش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد.
نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم:
–قضیه ی خونه چی شد؟
–به گهواره سارنا زل زد و گفت:
–همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
–از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
–نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن.
راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
حرفش را بریدم.
–در گیره یا گیره؟
شانه ایی بالا انداخت.
–نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم.
–ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟
لبخندرضایت آمیزی زد و گفت:
–نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش...
بعددستم را گرفت و ادامه داد:
–آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده.
آهی کشیدم وگفتم:
–آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم.
من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم.
اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم.
– پرسید:
–به چی؟
–به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهوارهی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم:
– بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه.
مژگان هم امد کنارم ایستاد.
–حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم:
–به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود.
مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو دادهام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم:
–راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده.
من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین.
با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد.
–نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره...
–من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست.
خجالت زده سرش را پایین انداخت.
–آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی.
–آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم.
دلخور روی لبهی تخت نشست و گفت:
–ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل...
–خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده،
فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی.
فقط نگاهم می کرد.
–مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمیخوره. فقط باید صبر کرد. سخت ترین کار دنیا.
#پارت320
*راحیل*
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت:
–پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را میشناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
–تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
–صبح مگه برات توضیح نداد؟
–چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
–برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
–سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره. ما که تو این مدت موفق نشدیم.
–شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رسد میکنید؟
خندید و گفت:
–رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
–بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم.
شقایق حق به جانب گفت:
–بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت.
حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهایی سویشرتم را برداشتم.
باصدای کمیل برگشتم.
–ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها.
هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانهاش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم.
–میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم را برید.
–من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
دستپاچه گفتم:
–این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن.
بیتوجه به حرفم گفت:
–شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم. خوب میدانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد.
–پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم را پایین انداختم.
–کمیل گفت:
–میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
–بفرمایید:
–لطفا همهچیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد.
– من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبهی رئیس گونهاش خبری نبود. بدون هیچ منیّت.
سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را میکند. شانههایم خسته بودند. دیگر نمیتوانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم.
–امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید.
#پارت321
چشمهایم را باز کردم و گفتم:
–نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمهام یه کم خسته شدن.
به روبرو خیره شد.
–من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه...
–نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربهی خوبیه برام. کمکم عادت میکنم.
کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
–دستتون درد نکنه.
انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد.
فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامهها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب میکردم که سوگند به گوشیام زنگ زد و گفت که نمرههای درسهایمان آمده است. از صبح به بهانههای مختلف تلفن روی میز زنگ میخورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق میگشت و سراغش را از من میگرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک میکشید. بیخودی وقتم گرفته میشد.
فوری سیستم را روشن کردم تا نمرهها را ببینم. همینطور که شماره دانشجوییام را وارد میکردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم.
دنبال نمرهها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود.
گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم...
صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بیتوجه به صدا نمرهها را یکییکی از نظر گذراندم. درسی که میترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیهی نمرهها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم:
–خدایا شکرت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد.
«وای خدا دوباره این جذبه گرفت»
کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم.
–سلام.
جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم.
باهمان خوشحالی گفتم :
– سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟
لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم.
–نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟
چشمهایش را روی میز چرخاند.
–همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست.
زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم.
–وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم.
–می خواستم زودتر نمره هام روببینم.
جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمرهها گفت:
–آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره.
بعداخمی کرد.
–البته این همه هم خوشحالی نداره،
–اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
–خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید.
چشمهایم گرد شد.
بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد.
–چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا.
نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر میمونید و به کارهاتون میرسید.
به طرف در حرکت کرد و رفت.
"یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن."
البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام میداده؟
دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چارهایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم."
با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم.
–بله.
–من میرم پارکینگ شما هم بیایید.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.
پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد.
–از این ور بیایید.
با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم.
وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم:
–شما میرفتید، من با سعیده برمیگشتم.
نگاهم کرد.
– یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه.
در دلم قند آب شدم و گفتم:
–الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️
#پارت322
اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس میکردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–این توبیخها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم. تا دیگه تکرار نکنید. شما باید حواستون به همه جا باشه. نگاهش کردم و حرفی نزدم. خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود. نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم.
–راستی پنج شنبهها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست. میتونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید.
نگاهش کردم.
–کار خاصی تو خونه ندارم.
لبخند زد و گفت:
–مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را میگفت.
–مهمونامون بعد از ظهر میان. تا اون موقع وقت زیاده.
–ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمیکنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم...
با لبخند گفتم:
–لطف شما همیشه شامل حال من هست.
نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم.
نفسش را بیرون داد.
–منظورم این نبود.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم:
–پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده.
–نه اون میمونه پیش بچهها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد.
–میشه ریحانه رو بیارید؟
سرش را کج کرد و گفت:
–اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد.
ابرویی بالا دادم.
–واقعا؟
لبهایش را بیرون داد.
–شک نکنید.
–اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس میکنم اتفاق تازهایی افتاده.
کمی فکر کرد و گفت:
–نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم.
روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش را به من رساند و گفت:
–یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی.
بدون این که نگاهم را از مانیتو بگیرم پرسیدم:
–دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟
–عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه.
فوری نگاهش کردم.
–چی شده؟
–ژست برندهها را به خودش گرفت و گفت:
–مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال میخوری.
حرصی گفتم:
–شقایق کارم زیاده، زود باش بگو...
–رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم.
آب دهانم را قورت دادم.
–از کجا میدونی؟
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه.
بعدقیافهی غمگینی به خودش گرفت.
–تازه مثل این که دختره نازشم زیاده...
نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت:
–خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض...
دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کردهاند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم.
–شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
بادی به غبغب انداخت.
–ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:
–نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.
ریز خندیدم.
–بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟
–آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم.
–شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟
–هیچی بابا، سیماگفت.
–سیما؟
–همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله.
با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...
–وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده...
فکری کرد و گفت:
–آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری.
بی تفاوت پرسیدم:
–حالا اون ازکجا میدونه؟
روی میزم خم شد.
–آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه.
می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.
هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم.
–بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه.
اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟
نوچ نوچی کرد.
–واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری.
این دفعه کمی با حرص گفتم:
–برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم.
–نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.
شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت:
–ببخشید با راحیل کار داشتم.
کمیل خیلی جدی گفت:
–منظورتون خانم رحمانیه؟
–بله، همون، خانم رحمانی.
کمیل از جلوی در کنار رفت. شقایق به سرعت برق ناپدید شد.
از قیافهی هر دویشان
#پارت323
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد.
با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند.
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا.
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم.
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس.
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه.
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید. اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم .
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
از حرفهایش ترس به جانم افتاد.
–فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد.
–دلیل عجلتون اونه، نه؟
کمی جابه جا شد.
–راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
–وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و...
–اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه.
–ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامهای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم.
#پارت324
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان.
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت. نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم.
بیحرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم.
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت. خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهایی هم دارم که الان نمیتونم بگم.
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه.
لبخند زد.
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم.
یک هفتهایی طول کشید که کارها انجام شد.
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم.
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم.
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا.
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد.
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من.
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید.
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله.
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن. حالا تو هر زمینهایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم.
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن.
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره.
#پارت325
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود.
تقریبا همهی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود.
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم.
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم. خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان. خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم. نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد.
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد.
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد.
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا.
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت.
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد.
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت.
–خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی.
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه.
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده.
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم.
مدافعان حجابیم
#پارت325 بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر
15پارت رمان عبوراز سیم خاردار نفس و براتون گذاشتم نوش نگاهتون🌹
✍ روزی از عارفی سؤال شد: چرا ما امام زمان را نمیبینیم؟
عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان میتوانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید؟!
💥 چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانیها به امام زمان پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم
@chadoram
#فرصتی_برای_آسمانی_شدن
#شهید_مدافع_حرم
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹
دست نوشته ای از شهید:
یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، بعد از نماز خواندن، بدون آنکه همسر عزیزم بفهمد، به بی غیرتی خویش گریه کردم.
💔 چرا که داعش کثیف و حرامزاده به حرم دختر علی(ع) حمله کرده بود و من بی غیرت به راحتی خوابیده بودم
و خیلی از امیرالمومنین خجالت کشیدم و از ایشان خواستم که مرا به سوریه ببرد تا من فدای دختر عزیز ایشان شوم.
که الحمدلله این امر برای من محیا شد و من به سوریه رسیدم.
💌فاطمه خانم و ریحانه خانم بابا! بدانید که شما دو گل ، عشق من هستید.
بدانید که شما را به اندازۀ تمام ستارگان دوست دارم. اگر شما را تنها گذاشتم برای این بود که فدای راه علی (ع) شوم.
💫 کودکانی مثل شما به دست کثیفترین و خبیثترین حیوانات انساننما قطعهقطعه می شوند و به خدا من تحمل آن را ندارم»...
#شهید_محمد_پورهنگ
@chadoram
#مادرم
#دوستت_دارم
#مهربانم
مادرم گوشی اندروید ندارد
ولی همیشه در دسترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند
ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه میکند...
محبتش همیشه بروز است
تب کنم، برایم می میرد
هرگز بی پاسخم نمیگذارد
درد دلم را گوش میدهد
سایلنت نمیکند
دایورت نمیکند
تا ببیند سردم شده لایک نمی کند
پتو را به رویم می کشد...
مادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز
من بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ میزند...
ساعت آف مرا چک نمیکند
فقط غر میزند
که مبادا چشم هایم درد بگیرد...
فالوورهای مادرم
من، خواهر و برادرهایم هستیم...
اینستاگرام ندارد ولی
هنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درد دل هایی از جنس مادرانه...
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنهاست
چون ما گوشی مان اندروید است
بله ما اینترنت داریم
تلگرام داریم
واتساپ داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم
یک لحظه صبر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان می زند
چقدر این مادرها مهربانند
مــن در عجبم با چقدر صبر و تواضع و مهر و محبت
میتوان " مادر " بود...
@chadoran
✨﷽✨
✅چـشـم و هـمچـشـمـی
💠درجوانی اسبی داشتم،وقتی سوار بر آن
از کنار دیواری عبور میکردیم و سایهی
خودش را روی دیوار میدید خیال میکرد
اسب دیگری است خرناس میکشید
و سعی میکرد از آن جلوبزند
هر چه تند میرفـت، میدید
هنوز از سایهاش جلو نیفتاده، باز به
سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر
این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد.
اما دیوار تمام میشد، سایهاش از بین
میرفت و آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی،
بدنت(که مرکب توست)میخواهد از
آنها جلو بزند و اگر از چشم و هم چشمی
با دیگران بازش نداری تو را به نابودی میکِشد
📚حـاج اسماعیل دولابـی
@chadoram
#تلنگر
👩:ببخشید اقا یه سوال داشتم
👱♂️:بفرمایید👂
👩:راست میگن که شماها از بچه چادریا بیشتر خوشتون میاد؟؟؟🎗
👱♂️:بله��
👩:پس چرا هر موقع من از کناره یک پسر رد میشم با تمام وجود به من نگاه میکند ولی وقتی شماها از کناره یک دختره چادری رد میشید سرتونو پایین میندازید و از کنارش رد میشید؟
👱♂️:راست میگی سر پایین انداختن کمه!
👩:بله ؟ متوجه نمیشم؟!😳
👱♂️:مقابله چادر زهرا(س)سرپایین انداختن کمه باید سجده کرد😊
💜💜خواهرم ارزشت را با چادرت حفظ کن💜💜
#چادر_نماد_عزت_و_احترام
#چادر_نشان_مادرم_زهرا❤️😍
@chadoram
🌷شهدا بهتر از فرشتهها
به ڪمڪ ما آدم هاے مردنی، میشتابند...!
•| استاد پناهیان
@chadoram
به برادرش مجید زنگ زده بود 📞 گفته بود:
🔸 آقا منو دعوت کرده.
خوب به حرفهام گوش کن!
👈 مواظب مامان و بابا باش. به اونا بگو هیچ وقت بی تابی نکنن ❌ هر وقت دلشون گرفت؛ برن #بهشت_زهرا(س)، مشکلشون را #حل_میکنم....✨
شادی روح همه شهدا صلوات...
#شهید_مهدی_عزیزی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
@chadoram
⭕️مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم.
وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#درس_اخلاق
@chadoram
💕💕
اگر فرزندی منطقی میخواهید وقتی او با جیغ و داد چیزی خواست با خونسردی بگویید
"وقتی جیغ میزنی نمیفهمم چی میگی
آنقدر این حرف را تکرار کنید تا آرام صحبت کند.
اگر فرزندی منطقی میخواهید وقتی او با جیغ و داد چیزی خواست با خونسردی بگویید
"وقتی جیغ میزنی نمیفهمم چی میگی
آنقدر این حرف را تکرار کنید تا آرام صحبت کند.
@chadoram
💚#دوربین_آسمانے
رفتم سوپر مارڪتے دیدم بالاے در مغازه نوشته این مغازه مجهز به دوربین 🎥 مداربسته است. موقع حساب ڪردن نڪَاهے به سقف و ڪَوشه و ڪنار انداختم ولے هیچ اثرے از دوربین ندیدم.
ڪَفتم:
«این دوربین مداربسته را ڪجا نصب ڪردهاید؟»اشاره به قاب بالای سرش ڪرد ڪه دیدم ڪلمه
"اللّهﷻ " نوشته شده و ڪَفت: «این بهترین دوربین مداربسته جهان است،همیشه یڪ نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است.»
هیچ وقت یادمان نرود ڪه:
( أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ )
آیا نمی داند که مسلماً, خداوند
(همه اعمالش را) می بیند؟!
سوره علق آیه 14❤️
#خداوند_ناظر_اعمال_ماست
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
@chadoram
👈 کتابی که در عکس می بینید از غیرمعتبرترین کتبی هست که تا به حال در عمرم دیدم،تا دلتان بخواهدمطالب غلط و جعلی.منظورم دعای ضعیف السند نیست،منظورم مطالب جعلی و غلطی هست که در آن است از جمله:
👈 دعای معراج ،دعای گنج العرش ، دعای یک هیکل و دو هیکل و سه هیکل تا هفت هیکل !!! دعای بیست قفل و چهل قفل !!! و...
💠 چیزهایی که در هیچ کتاب دعایی و حدیثی پیدا نمی کنید، هیچ هیچ هیچ ! اگر کسی سندی برای این دعاهایی که نام بردم پیدا کرد، در خدمتش هستیم
❇️ چرا باید قشر مذهبی به جای پرداختن به دعاهای مهمی که در مفاتیح شریف و کتاب اقبال الاعمال سید بن طاوس و... آمده ،سراغ این کتابهای بی سر وته بروند؟
✳️ اگرکتاب اقبال سیدبن طاوس را نگاه کنید، دوجلدی هست، اما فقط یک جلد کامل آن درباره دعاها ونمازهای مختلف ماه رمضان است که شاید فقط 20 درصد آن در مفاتیح آمده. اگر واقعا اهل دعاخواندن هستیم و دوست داریم بیشتر دعا بخوانیم می توانیم به این کتاب رجوع کنیم . چراسراغ کتابهایی می رویم که هیچ سندی ندارند دعاهایش؟
🌀سوق پیدا کنیم به سمت کتب دعایی معتبر مثل مفاتیح،اقبال الاعمال وفلاح السائل ازسیدبن طاوس و...
✍️ احسان عبادی
@chadoram