eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟❌ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟❌ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟ ❌ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😞 بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.😣 روزی به نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی😭.! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح بود😴 با صدای @زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد😲 یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد😳..! انگار محترم شده بود... نگاه تعـقــیبش نمی کرد😍! احساس امنیت کرد😇...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!. 😍 ☺️🌺 😌❤️ 😇
😈خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️ 👌🏻 🌹 @chadoram
😈خانوووووووووم......شمارہ بدم؟ 🚗خانوم خوشگلہ برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظہ از وقتتو بہ ما میدے؟؟ ☝️اینها جملاتے بود ڪہ دخترڪ در طول مسیر خوابگاہ تا دانشگاہ مے شنید!‼️ بیچارہ اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیہ بہ شدت آزارش مے داد😔 🎋 تا جایے ڪہ چند بار تصمیم گرفت بے خیال درس و مدرڪ شود و بہ محل زندگیش بازگردد... 🌸روزے بہ امامزادہ ے نزدیڪ رفت… 👈شاید مے خواست گلہ ڪند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترڪ وارد حیاط امامزادہ شد خسته… انگار فقط آمدہ بود ڪند… دردش گفتنے نبود…!!! 🍃رفت و از روے آویز چادرے برداشت و سر ڪرد‌‌‌ وارد شد و ڪنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزے مے گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا ڪمڪم ڪن… ☝️چند ساعت بعد،دختر ڪہ ڪنار خوابیدہ بود با صداے زنے بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راہ نشستے! مردم مے خوان ڪنن!!!‼️ 😧دخترڪ سراسیمہ بلند شد و یادش افتاد ڪہ باید قبل از ساعت 8 خود را بہ خوابگاہ برساند… 💃بہ سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزے شدہ بود… دیگر ڪسے او را بد نگاہ نمے ڪرد..! 😯 انگار محترم شدہ بود… تعقیبش نمے ڪرد!‼️ 🌼احساس ڪرد…با خود گفت: مگہ میشہ انقد زود دعام شدہ باشہ!!!! 🙎فڪر ڪرد شاید اشتباہ مے ڪند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یڪ لحظہ بہ خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️ڪپے باذڪر صلوات 🌹🌹 خدا 🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج @chadoram
😈خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️ 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 @chadoram