رمانِ آنلاین 💚درهای همیشه باز💚
🌸داستانی با تم: #مذهبی #عاشقانه #پلیسی #هیجانی🌸
📚قسمتی از داستان:
زیر پای چپم، یک دایره ی بزرگ سرخ رنگ در حال بزرگ شدن بود و یک صحنه ی تراژدی را به وجود آورده بود. تشنگی به گلویم چنگ میزد. احساس سبکی و لختی داشتم... مثل کسی که میخواهد بخوابد... نه... نباید میخوابیدم... باید میدیدم... باید چشمان محمد را میدیدم... باید صداقت چشمانش را میدیدم... باید مطمئن میشدم که آرش دروغ گفته. صدای با اقتدارش در خانه پیچید... دعا دعا کردم که خرده شیشه ها پایش را زخم نکنند. -«هستــی؟» صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار آمد: «یا حسیـن! هستی کجایی؟» آخرین توانم را در صدایم ریختم و کمی آه و ناله کردم. به ثانیه نکشیده، در فلزی حمام را باز کرد و داخل آمد. لباس فرمش را به تن داشت. هراسان جلو آمد: «یا خدا... هستی؟ هستی صدامو میشنوی؟» پلکهایم را بر هم فشردم. در چشمانم خیره شد: «فقط پات زخمی شده؟؟ آره؟» به آرامی سر تکان دادم. تشنگی داشت جانم را میگرفت. -«کرمی اورژانس خبر کن.... کـرمـی!» شانه هایم را تکان داد: «هستی... هستی نخواب...منو نگاه کن...» به زور پلکهایم را باز کردم... آن چشمهای نگران به من دروغ نمیگفتند... میگفتند؟ خدای من... رنگش پریده بود! به خاطر من بود؟ یا به خاطر پرونده هایش؟ نه... چشمانش فریاد میزد که به خاطر من است. یک دستش را پشت کمرم و یک دستش را زیر زانویم انداخت. خواستم ممانعت کنم و بگویم نه... اما اجازه نداد. با یک یا علی جانانه بلندم کرد. تا به حال قدرت بدنی اش را اینقدر واضح ندیده بودم. شاید دیوانه شده بودم ولی حس خیلی خوبی بود... حس حمایت... حس تکیه گاه داشتن... چشمانم را با آرامش بستم و بو کشیدم... عطر تنش را بو کشیدم... برایم مهم نبود که چه میشود... میدانستم او به من دروغ نمیگوید... همین کافی بود!
😍پارت گذاری منظم
😍داستان به یک سوم پایانی خود رسیده
💚آدرس کانال: @yaasnevis💚