۲۴ دی ۱۳۹۸
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن❤️
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود💅🏼
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
قرآن کریم :ولاتتبِع خُطَواتَ الشیطان
شیطان قدم قدم انسان را به انحراف می کشد ؛مراقب اعمالمان باشیم .
#تلنگرانه
@chadoram
۲۵ دی ۱۳۹۸
💠🍃💠🍃💠
#تلنگر
تقوا چیست؟
شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن.
عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی چه میکنی؟
شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! تقوا همین است.
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.!!
#پیش_به_سوی_آرامش
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@chadoram
۲۶ دی ۱۳۹۸
R&Z:
*سلام سردار!*
چقدر دوهفته نبودنت زود گذشت ...
*واقعا نیستی سردار؟*
هنوز باور نمیکنم نبودت را
چقدر خوب شد که نیستی ...
خوب شد نبودی و ندیدی
خوب شد ندیدی که رفیقت چطور میگوید گردنم از مو باریک تر است...
خوب شد ندیدی رفیق دیگرت را چطور در "مجلس "حاضر کردند...
بهتر که ندیدی چطور تمام زحمات سالهای سال تو و رفقایت را زیرسوال بردند...🔍
خوب شدکه ندیدی همان پرچم که تو و دوستانت برای به قله نشاندن آن ده ها شهید دادید را دوباره آتش زدند...
ولی حیف شد.
نیستی که سنگ صبور دل آقا باشی..
حداقل با نگاه به ابروان شمشیرمانند تو زخم دلش التیام یابد...
*جایت حسابی میان نمازگزاران این هفته خالی است*.
حاج قاسم !آخرین نماز جمعه را کی پشت سر آقا خواندی؟
راستی حاج قاسم ...
از آنطرف چه خبر؟
لبخندحضرت زهرا(س) را دیدی؟
آغوش اباعبدالله چقدر شیرین بود؟
دست ابالفضل را بوسه زدی؟
چه خبر از حاج همت؟
چه خبر از سردارهمدانی؟
حاج احمد را دیدی؟
........🌹🌹🌹........
حاج قاسم !
اگر ان بالاها خوش میگذرد
ما پایینی هارا یادت نرود....
یادت نرود دستمان را بگیری...
ماخیلی این پایین تنهاییم🥺😓
خواهش میکنم سردار!
دست مارا بگذار توی همان دست هایی که بوسه شان زدی
کمکمان کن....😓🙏🙏
@chadoram
۲۶ دی ۱۳۹۸
🔴 برخی فرازهای تاریخی و ماندگار امروز رهبر انقلاب :
*1⃣ ترامپ، دلقکی است که تظاهر میکند حامی ایرانیها است اما به آنها خیانت خواهد کرد.*
*2⃣ فریاد انتقام مردم, سوخت حقیقی موشکهایی بود که پایگاه آمریکایی را زیر و رو کرد.*
*3⃣ جنتلمنهای پشت میز مذاکره همان تروریستهای فرودگاه بغداد هستند.*
*4⃣ تنها راه ملت ایران قوی شدن است (نه مذاکره).*
*5⃣ دولتهای انگلیس، فرانسه و آلمان ؛ شما کوچکتر از آن هستید که بخواهید ملت ایران را به زانو در بیاورید.
@chadoram
۲۷ دی ۱۳۹۸
۲۷ دی ۱۳۹۸
#قلهها_را_فتح_خواهید_کرد💪
. 🌸 #رهبرانقلاب: در میدان سیاسی، فتنهی سال ۸۸ را جوانهای ما خواباندند...
توی صحنه بمانید عزیزان من! کشور مال شماست... در دورانی که شما به کمال سنی رسیدید، انشاءالله این قلهها را خواهید دید و برای ملت خودتان افتخار خواهید آفرید...
.
#جوانان #دختران_انقلابی
🆔 @Chadoram
۲۸ دی ۱۳۹۸
💠💠💠💠
✳️می خواهی معمولی باشی یا ...ترین ؟
معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و ...
من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره معلم مان را کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.
حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم.
آن روزها آن قدر ضعیف بودم که با شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند.
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، آن گچ حتماً بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.
💟اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
✅تصمیم گرفته ام خودِ معمولی ام را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین"هایم به رسمیت بشناسند.
از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه مى دهم به منِ معمولی عشق بورزند.
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@chadoram
۲۹ دی ۱۳۹۸
۲۹ دی ۱۳۹۸
۳۰ دی ۱۳۹۸
در عجبم از مردی که از ترس خط و خش، ماشینش را
با چادر میپوشاند اما همسر و دخترش را رها میکند.😞
.
🌺@chadoram
۳۰ دی ۱۳۹۸
رمانِ آنلاین 💚درهای همیشه باز💚
🌸داستانی با تم: #مذهبی #عاشقانه #پلیسی #هیجانی🌸
📚قسمتی از داستان:
زیر پای چپم، یک دایره ی بزرگ سرخ رنگ در حال بزرگ شدن بود و یک صحنه ی تراژدی را به وجود آورده بود. تشنگی به گلویم چنگ میزد. احساس سبکی و لختی داشتم... مثل کسی که میخواهد بخوابد... نه... نباید میخوابیدم... باید میدیدم... باید چشمان محمد را میدیدم... باید صداقت چشمانش را میدیدم... باید مطمئن میشدم که آرش دروغ گفته. صدای با اقتدارش در خانه پیچید... دعا دعا کردم که خرده شیشه ها پایش را زخم نکنند. -«هستــی؟» صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار آمد: «یا حسیـن! هستی کجایی؟» آخرین توانم را در صدایم ریختم و کمی آه و ناله کردم. به ثانیه نکشیده، در فلزی حمام را باز کرد و داخل آمد. لباس فرمش را به تن داشت. هراسان جلو آمد: «یا خدا... هستی؟ هستی صدامو میشنوی؟» پلکهایم را بر هم فشردم. در چشمانم خیره شد: «فقط پات زخمی شده؟؟ آره؟» به آرامی سر تکان دادم. تشنگی داشت جانم را میگرفت. -«کرمی اورژانس خبر کن.... کـرمـی!» شانه هایم را تکان داد: «هستی... هستی نخواب...منو نگاه کن...» به زور پلکهایم را باز کردم... آن چشمهای نگران به من دروغ نمیگفتند... میگفتند؟ خدای من... رنگش پریده بود! به خاطر من بود؟ یا به خاطر پرونده هایش؟ نه... چشمانش فریاد میزد که به خاطر من است. یک دستش را پشت کمرم و یک دستش را زیر زانویم انداخت. خواستم ممانعت کنم و بگویم نه... اما اجازه نداد. با یک یا علی جانانه بلندم کرد. تا به حال قدرت بدنی اش را اینقدر واضح ندیده بودم. شاید دیوانه شده بودم ولی حس خیلی خوبی بود... حس حمایت... حس تکیه گاه داشتن... چشمانم را با آرامش بستم و بو کشیدم... عطر تنش را بو کشیدم... برایم مهم نبود که چه میشود... میدانستم او به من دروغ نمیگوید... همین کافی بود!
😍پارت گذاری منظم
😍داستان به یک سوم پایانی خود رسیده
💚آدرس کانال: @yaasnevis💚
۳۰ دی ۱۳۹۸