مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_شانزدهم _من یعنی ما مذهبی ها یه روشی بل
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هفدهم
احساس ضعف و سرگیجه داشتم ولی نمیخواستم کنار آرمین منتظر بمانم. باید زودتر خودم را به مادرم میرساندم.
به سرعت برق و باد به خانه رسیدیم و خودم را بغل مادرم انداختم..
دوتایی باهم گریه میکردیم..
و خاله بود که سعی در آرام کردنمان داشت:
_ای بابا بس کنید... آقاداریوش هنوز زنده است نمرده که اینجور عزا گرفتید.
بی حوصله و بی توجه به حرف های خاله نسرین بلند شدم و داخل اتاقم رفتم.
سرم را در زانو فرو کرده بودم و گریه میکردم..
شاید پدرم برای من پدری نکرد اما من هم دختر خوبی برای او نبودم.
هیچوقت حس پدرانگی اش نگذاشتم به نمایش بگذارد ...
همیشه با غرور لعنتی ام خردش کردم..
خدای من اگر بابا برود من چه کنم؟!
با این غم سنگین مانده در دل چه کنم؟
مامان به اتاقم آمد و باهم از بابا میگفتیم..
او میکفت و من گریه میکردم
من میگفتم و او به خود میزد!
_سمیرا؟پاشو چمدونتو ببند صبح باید بریم پیش بابات.
پاشو دخترم بابات منتظرمونه..
با گریه بلند شدم که احساس سنگینی در قفسه سینه ام
و احساس خفگی به من دست داد..
فضای اتاق تیره و تار شد و...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هفدهم احساس ضعف و سرگیجه داشتم ولی نمیخ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هجدهم
فضای اتاق تیره و تار شد و...
....
صداهای نامفهمومی در اطراف میشنیدم
خوب که دقت کردم صدای مامان و خاله نسرین بود.
به سختی چشمانم را باز کردم..
اینجا کجاست؟!
با تعجب به اطرافم خیره بودم که صدای مامان مرا به خود آورد:
_حالت خوب نبود،بیهوش شدی آوردیمت بیمارستان.
به سرم توی دستم نگاه کردم!
_چیزیت نیست..یکم فشارت افتاده الان برمیگردیم خونه.
بی حوصله لب زدم:
_بابا چیشد؟!
_از اون ور زنگ زدن گفتن بابات بهوش اومده نگران نباش..
چشمانم در اوج خستگی برق زد!
_واقعا؟! پس میارنش اینجا؟!
_نه دیگه ما میریم اونجا..مگه نمیخواستی تخصص قلب بخونی؟!
ناله ای کردم..
_مامان...بابا رو بیارین اینجا و من همینجا راحت ترم.
_فعلا که نمیشه چون بابات تحت نظره و دکتر اجازه جابجایی نمیده.
سکوت کردم و بیحوصله به سرم خیره شدم که صدای مردی آشنا
مرا به تعجب درآورد..
_خانم پرستار؟ وضعیت این خانم رو چک کنید به من اطلاع بدین.
_باشه دکتر..
سرم را به سمت صدا چرخاندم..
خودش بود!
او..
مگر پزشک است؟!
پزستار به سمتم آمدو از من سوالاتی پرسید و من بی حوصله جواب میدادم..
وقت رفتن صدایش کردم:
_خانم پرستار؟ ببخشید یه لحظه..
_بله؟چیشده؟
_بخشید اون آقای دکتر اسمشون چیه؟
من خودمم پزشکم تاحالا ایشونو ندیدم..
پرستار لبخند محوی زد و گفت:
_ایشون آقای طباطبایی هستن..دکتر سید حسین طباطبایی.
تازه به این بیمارستان اومدن و قبلا توی شهرستان بودن..
سری به معنی تایید تکان دادم و از پرستار تشکر کردم.
پس اسمش حسین است..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
⚜️ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
💢سلام بر تو ای #مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو♥️ می تراود...
💢سلام بر #تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
❥پرِ پروازمان را بسازیم♡↓
『❀ @chadoram
#خاطرات_شهدا 🌹
_اینکه نمی شود بـــرادر من😠!
هروقت دوست داشتـے، می آیی و هر
وقت هم دلـت نخواست ،نمی آیی؛ رفت
و آمد #خادم_مسجد_جمکران روی نظم
وانضـباط است،دل بخواهی نیست😤❗️
یا #تعهد_اخلاقی میدهی که هر سه
شنبه در مســـجد حاضر باشی یا اینکه
دور خــادم بودن را خط بکش و وقت ما
را هم نگیر😒.
وقتی حـرف حاج آقا تمام شد. مهدی
لبخـندی زد و گفت☺️: چشــم.تعهد می
دهم هر سه شنبه سر وقت در #مسجد
حاضر باشم.
پای #برگه_تعهد را امضـا کرد📝 و از
اتاق بیرون آمدیم.
گفتـم: مهدی لااقل دلیل غیبت این چند
هفتــه را به حاج آقا میگفتی که به
سوریـــه رفته بودی😔...
سه شنبه شد و حاج آقا زیر تابوتی که
پیکر سوخـــته مهدی در آن بود؛ بلند
#لبیک_یا_زینب(س) می گفت.😭💚
#شهید_مهدی_طهماسبے🌸
Join➟ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هجدهم فضای اتاق تیره و تار شد و... ....
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_نوزدهم
مامان و خاله رفتند کارهای ترخیص من را بکنند و من همچنان در فکر او بودم که خودش آمد!
استرس تمام وجودم را گرفت..تپش قلبم بیشتر شد که باعث
تعجب او شد و به سرعت نبض و فشار مرا گرفت..اما...
آیا واقعا اومرا ندیده؟! یا خودش را زده به ندیدن و نشناختن؟!
درهمین فکر بودم که صدایش مرا لرزاند!
_خانم دارین با خودتون چیکار میکنید؟!
ضربان قلبتون بالاست نن اینجوری نمیتونم اجازه بدم مرخص بشین.
کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_من.. چیزیم نیست.
انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد،وقفه ای کرد و سپس..
سرش را بالا آورد و با همان چشمان قهوه قاجاری اش به من نگاه کرد...
با ترس و اضطراب به او خیره شدم.
این قلب لعنتی کار را خراب کرد! آخر الان وقت تپش بود؟!
اصلا او چه کرده که باید برایش بتپی؟!
او به حرف آمد:
_شما...
سعی کردم خیلی عادی و بی تفاوت باشم و گفتم:
_من چی؟! چیزی شده؟!
او هم که متوجه بی تفاوت بودنم شد سریع خودش را جمع کرد و گفت:
_فعلا یه آرام بخش براتون مینویسم و مرخص نمیشید.
باید تحت نظر باشید.
با عجله به حرف آمدم:
_نهههه من چیزیم نیست..
با تعجب نگاهم کرد..
آرامتر ادامه دادم:
_من خودمم پزشکم..میدونم چیزیم نیست.
_فعلا من تشخیص میدم بمونید و تحت نظر باشید..
و رفت!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram