eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم.. لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم: _آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟ _اومدم خانم آقای جذاب!! لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول اتاقم برانداز کردم.. چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود! اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد.. فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!! فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش! خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم.. با صدای حسین به خودم آمدم: _خانم چرا نمیای؟! _اومدم آقا.. چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین. همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!! با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم! چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا رو به حسین گفت: _خب داداش تا کی مرخصی هستی؟! حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد! ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم: _خان داداش با شما بودن آقاحسین.. حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه.. _ای به چشم شادوماد عزیز.. با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد! حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد.. صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود.. نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم به خودم آمدم: _نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه! نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود! من نگران این بودم.. سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و برادرش به جمع ما اضافه شدند.. همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم: _از بچه ها بود؟! _چی؟! _تلفنو میگم.. _آها..آره گفتم که چیزی نیست. بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم: _باید زودتر از موعد بری؟! نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم: _هرکاری صلاح میدونی انجام بده.. خودم از حرفی که زدم تعجب کردم! منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!! حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و صدای آرامبخشش گفت: _ممنون که هستی سمیرا. همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم خودت اما الان خیلی کمکم کردی.. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم.. حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد.. _خانم من چرا داری گریه میکنی؟! بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش انداختم و میام گریه هایم گفتم: _حسین؟! _جون دلم؟ _شهید شدی شفاعتم میکنی؟! صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت: _مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟! تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا... بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم.. کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!! آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون.. حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من.. _میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!! ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم: _توهم دلت خوشه ها. شوهرمون چهار روز دیگه میرن.. _خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم بالاخره یه روزی میرن؟؟ آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب و مقداری صدای بلند گفتم: _یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟! نمیترسی .... حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت: _عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه.. ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم! وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم: _مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟! حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟! حسین روی زمین مقابلم نشست.. با دست های مهربانش دستانم را گرفت و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت: _میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی و هرچی بگی حق داری.. اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو سخت نگیر و بزرگش نکن.. امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟! با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم.. _خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم.. تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا... از هیچی نترس! من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه و هرجایی که باشی کنارتم.. اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم... دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم: _این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟! لبخندی زد و ایستاد.. بعد از چند ثانیه گفت: _هرکاری که تو بگی انجام میدم! با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم: _صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات.. و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!.. حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت: _خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!! با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم.. صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌86 حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سازی هایم را برای روز مبادا با حسین کرده بودم. حسین قرار بود امروز بعد از نماز صبح به همراه برادرش راهی سوریه بشود.. من اما تمام شب را بیدار بودم و خیره نگاهش میکردم. بعدها دلم برای همین خوابیدنش در این خانه هم تنگ خواهدشد..دلم برای مظلومیت و معصومیتش در خواب... صدای ساعت یعنی وقت نماز و بیدار شدن حسین. چشمانش را که باز کرد با چشمان من در مقابلش رو به رو شد: _تو کی بیدار شدی؟ _نخوابیدم!! چشمانش گرد شد و یک آن از جایش بلند شد و با تعجب گفت: _تموم شب رو بیدار بودی؟؟؟؟ سرم را با حالتی بچگانه بالا و پایین کردم حسین دستهایم را گرفت و مهربان گفت: _آخه چرا خانمم؟ مریض میشی اینجوری.. _میخواستم تا صبح تماشات کنم مگه من چندبار میتونم تورو نگات کنم؟؟ حسین لبخندی زد و بوسه ای روانه ی پیشانی ام کرد و گفت: _حالا پاشو یه صبحونه مشتی بزار که اومدم.. _چشم صبحانه را آماده کردم و تا حسین بعد از نمازش بیاید و مشغول خوردن بشود.. هنوز تا رفتنش یک ساعتی وقت بود... وقت صبحانه خوردنش هم روبرویش نشستم و فقط تماشایش میکردم.. حسین_پس چرا تو نمیخوری؟ _حالا فرصت زیاده برای خوردن..تورو بابد تماشا کنم! تمام تلاشم را میکردم که جلویش گریه نکنم و فعلا موفق بودم! بفد از خوردن صبحانه به بستن ساکش کمکش کردم و بعد هم آینه و قرآن و کاسه آبی که میدانم در نهایت دل من هم پشت سرش کاسه آبی خواهد شد و ریخت.. بالاخره دل زارم کار دستم داد و حین بستن ساکش قطره های اشکم را همراه آن کرد.. حسین سرم را بالا آورد و گفت: _گریه نکن دیگه... _دست خودم نیست! _هست،، دل منو آتیش نزن دیگه سمیرا! _چشم.. وقت رفتن رسیده بود..لباس های زیبایش را به تن کرد روبرویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت: _مراقب خودت باش خانمم گریه هایم شدت گرفت و گفتم: _تو بیشتر مراقب خودت باش.. دیگر نماند که گریه هایم اذیتش بکند! رفت دم در و میخواست موتینش را ببند که فریاد زدم: _نههه! اون کار منه..صبر کن! ایستاد و بند پوتینش را با گریه هایم بستم و رفت.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود.. شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند! فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید! صدای زیبایش که لحظه آخر گفت: _مراقب خودت باش سمیرا.. ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت. خداحافظ. کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم! لعنت بر دل نازکم که امانم نداد.. در را بستم و رفتم داخل و حالا فرصت آزاد کردن هق هقم بود... انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!! بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد! بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد! _چطووووری عروس؟؟؟ _زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم. _ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!! بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!! زهرا نزدیک آمد و گفت: _سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا رو خیلی دیدم و تجربه کردم. میخوام بگم که هنوز اول راهی!! زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا! و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم! زهرا ادامه داد: _آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم. مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم بهت میگه.. من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم چشم به هم بزنی یک ماه گذشته.. _زهرا؟ _جونم؟ _میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟! نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم... از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم! میشه تو پیشم اینجا بمونی؟ زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: _چشم خواهرگلم. چقدر خوب که زهرا پیشم میماند! اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم.. کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت88 آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته ب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خوراکی در دست چپم و با سرخوشی درب حیاط را باز کردم و داخل شدم... _زهررررااااا؟؟ کجاییی؟ _چخبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی آشپزخونه ام.. چادرم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم. مستقیم رفتم سمت آشپزخانه و برگه را جلوی چشمان زهرا چپ و راست کردم: _جیجیجیییینگگگ! _این چیه؟ _ببینش! زهرا برگه را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد از چندثانیه با چشمان گرد شده و لبخندی عمیق نگاهم کرد و مرا درآغوش گرفت و صدایش را باز کرد: _وایییییی سمیرااااا تو بارداری!!! مبارررکهههههه دختررررر. به حسین گفتی؟ _نه..هفته آینده میاد میخوام سورپرایزش کنم! _ای شیطوووون. لبخندی زدم و خوراکی ها را به دستش دادم و گفتم: _تا من میرم لباسامو دربیارم اینارو بریز توی ظرف و بیار تا پای تلویزیون باهم بخوریم!! _چشششمممم مامانِ خوشگل! با ذوق و ‌شوق رفتم توی اتاق تا لباسهایم را تعویض کنم سه هفته از رفتن حسین میگذشت و او امروز صبح گفته بود که هفته آینده به همراه برادرش به مرخصی می آیند. تصمیم داشتم وقت آمدنش هدیه کوچکی بگیرم و برگه را درون هدیه به اون نشان بدهم. چقدر مشتاق آن روز بودم.. در دلم برای این فسقل درونم قند آب میکردم که صدای زهرا مرا به خود آورد: _دو سه روز دیگه اربعینه سمیرا. ریحانه و شوهرش توی خونشون روضه دارن. میای تا وقت برگشت حسین و رضا یه سر بریم تهران؟ _اوووممم..فکر خوبیه! منم این خبر بارداریمو به مامانم بدم.. _پس بزن بریممم.. پ.ن:بابت کوتاهے این قسمت شرمنده. همراه ما باشید رمان داره جذاب میشه😍 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت89 با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همان ظهر ماشین گرفتیم و راه افتادیم سمت تهران.. زهرا گفته بود که مامان نرگس صبح اول وقت خودش رفته بوده تهران خانه ی خواهرش و ماهم مستقیم به آنجا میریم.. چقدر دلم برای ملیحه تنگ شده بود. به مادرم زنگ زدم و گفتم خودش را به آنجا برساند تا همگی دور هم جمع باشیم. اربعین هم تمام شده بود و حسین و برادرش هم طبق قولشان قرار است با شهادت امام رضا تهران باشند... ..... یک هفته تهران بودیم و روزها میرفتیم خانه ی ریحانه روضه ی آخر ماه صفر ... مادرم و مادر حسین با فهمیدن باردار بودنم دورم را میگرفتند و نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم! با حرفهایشان خجالت میکشم و سرخ و سفید میشدم اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم! قند در دلم آب میشد که بچه ای از جنس حسین در شکم دارم و میخوام به دنیا بیارم و تربیت کنم.. شب آخر بود و صبح قرار بود حسین و برادرش بیایند.. نگذاشتند بیایم فرودگاه و طبق آخرین تماسی که زهرا با شوهرش داشت گفته بود خودمان میاییم خانه.. استرس گرفته بودم برای آمدنش.. نمیدانم چرا دلم شور میزد؟ رو به زهرا گفتم: _میگم چرا حسین گوشیشو جواب نمیده؟ چرا تلفنی نیومد بامن صحبت کنه؟ سابقه نداشت اینجور باشه نکنه ... _زبونتو گاز بگیر دختر. فکرای الکی رو از خودت دور کن..هیچ اتفاقی نیوفتاده. صبح میان دیگه.. شب تا صبح نخوابیدم و در فکر جواب برای چراهایم بودم... صبح بعد از نماز خواندن از شدت نگرانی بین درب حیاط و داخل پذیرایی در رفت و آمد بودم. ملیحه و زهرا که حال مرا میدیدند مدام سعی در آرام کردنم داشتند اما انگار چیزی درونم نمیگذاشت خیالم راحت باشد. حدود ساعت 8 بود که زنگ درب حیاط به صدا درآمد.. با عجله پریدم جلوی درب تا حسین را ببینم اما.. _پس حسین کو؟ آقا رضا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت صدایم را بالا بردم و فریاد زدم: _گفتم حسین کووووو؟! با صدایم اهالی خانه بیرون پریدند.. همه دورم را گرفتند. زهرا رفت نزدیک شوهرش و گفت: _خب آقاسید پس داداش حسین کجاست؟ _نیست.. _یعنی چی؟ _یعنی گم شده! و دیگر صدایی نشنیدم و جایی را ندیدم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت90 همان ظهر ماشین گرفتیم و راه افتادیم س
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چشمانم را باز کردم، کسی اطرافم نبود! زنگ بالای سرم را به صدا درآوردم و کمی بعد پرستار کم سن و سالی وارد اتاق شد: _چیشده خانم؟ _من میخوام از اینجا برم.. _نمیشه! مگه نمیبینید؟ _همراه...همراهام کجان؟! _بیرون پشت در نشستن..بگم بیان تو؟! باحرکات سرم بله را گفتم و پرستار رفت و زهرا با خوشی و لبخند وارد شد.. _ای قربون دل نازک و حساست برم.. تو چرا انقدر زود غش میری؟! _حسین چیشده زهرا؟! توروخدا راستشو بهم بگو... _هیچی! گیج و مبهوت نگاهش کردم! _یعنی چی؟! _یعنی آقاتون،بابای بچه تون بیرون پشت در ایستاده تا بیان داخل و ببیننت! تو زود غش رفتی نذاشتی ادا و بازی اونا درست تموم بشه... اینا همش بازیشون بود و نازِ آقا حسینتون! پوزخندی زدم و زیرلب گفتم: _ای حسین...خدا بگم چیکارت نکنه! بهش میگی بیاد تو؟! دلم براش یه ذره شده... _چشم. زهرا رفت و بعد از چند ثانیه حسین با دست گل بزرگ و یه کادو در دستش وارد شد.. _سلام بر خانم من و مادر بچه ام! _سلام بر پدر نامرد!! حسین لبخندی زد و نزدیک شد و گل و هدیه را به دستم داد! من هم مشتاقانه شروع به باز کردن هدیه کردم.. _وایییی حسین ممنوووونم!! کی وقت کردی این انگشتر خوشگلو بخری؟! _قابل شما رو نداره خانم جان. _ممنون که هستی حسین... ............. سه سال بعد _محمدجواد؟؟ محمدجواد، مامان بیا اینجا بازی بسه دیگه...بیا لباستو عوض کن الان سال تحویل میشه ها.. _چشم مامان. اومدم. ماماااان؟ _جانم؟ _پس بابا حسین کی میاد؟! _میاد عزیزم..تا تو حاضر بشی میرسه. چه سال تحویلی بشود امسال‌! مادرم و مادر حسین خوشحالترین آدم های روی زمین هستند! راستی،، گفتم زهرا هم بالاخره بچه دار شد؟! آری او هم اکنون یک دختر 1 ساله به اسم کوثر دارد. چیزی به سال تحویل نمانده و دوربین عکاسی برای ثبت این جمع خوب آماده است ولی حسین هنوز نیامده.. کاش به اونگفته بودم برود ریحانه و شوهرش را بیاورد!!! دقایق آخر بود که زنگ در به صدا در آمد.. آری خودشان بودند.. حالا جمعمان جمع است و آماده برای عکس! والسلام. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت: –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –قابلی نداره. دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد. – وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم: –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. لبخندی زدو گفت: –وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد. از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم. –با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم: –دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ... حرفم را بریدو گفت: –چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم: – با اجازتون من برم. نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم. – کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من. این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم: –خدا حافظ و دور شدم. کنار سعیده که رسیدم گفت: –وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام. ــ نه سعیده نیازی نیست. اخم هایش را در هم کشیدو گفت: –زشته بابا. ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا. تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت: – راحیل با خودت اینجوری نکن. کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد. پرسیدم: –چی شد پس؟ –حالش خیلی گرفته بود. همین که پشت فرمان جای گرفت گفت: –راحیل دلم براش کباب شد. با نگرانی پرسیدم: – چرا؟ ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه. دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم. با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد. بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد. ✍ ...
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود.سعیده نگاه از روبه روش برنمی داشت ومنم غرق افکارم بودم. مامان راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش. صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد. راحیل. ــ جانم. ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – هم من رو؟ باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست. اخم کردم و گفتم: –مگه من گفتم پسر بدیه؟ باحرفم آتشفشان شدوفریادزد: –پس چته؟ سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت. ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم. ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد. ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟ از حرفش یهو خنده ام گرفت و گفتم: –خودت خود آزاری داری. اوهم لبخندی زدو گفت: –فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم. سرم را تکیه دادم به در ماشین و گفتم: – شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کردو گفت: – گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی. خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم: – ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب. اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت. متفکر نگاهم کردو گفت: –یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟ با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی. منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی. – خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم. اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا. سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تموم شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. وقتی جلو در رسیدیم، ازش خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت: –نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش. لپش رو کشیدم و گفتم: – مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری. خندیدو گفت: –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن. باخنده موهایی رو که از شالش بیرون بود رو کشیدم و گفتم: –یه مامور پردل و جرات. اونم خندید و بعد خداحافظی کردیم. ✍ ...
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم. وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده. اخمی کردو گفت: – باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره. می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم. آهی کشیدم. – احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود.ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا. ــ آره، خیلی. بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بود. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود. ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربون صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد، امروز خوش تیپ تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم. نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد. آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود. همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده. ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ ــ هر جور راحتید. یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟ خنده ایی کردو گفت: – واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه. از حرفش کمی خجالت کشیدم. کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد. وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابهمن چسباند. دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست. با این افکار بغض گلویم را فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد. –ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید. بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم. بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بودو از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود. خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم: – قشنگه؟ با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده. ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت من را دید گفت: – می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم. از افکارم بیرون امدم و گفتم: – نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه. دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم. ✍ ...
موقع خوردن غذا مامان هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادردهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مامان نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان دادو گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مامان نگاهی به اسرا انداخت که معنیش را نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسرا نگاه کردم و گفتم: – رو نمی کنی چی خریدیا. اسرا سرش و با ناز تکونی دادو گفت: –شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده ام. خنده ی صدا داری کردوتو همون حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مامان هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم. اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی براش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم. اسرا یک مانتو فیروزه ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشگی. و یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی. از تعریفم خوشش امدو گفت: – ما اینیم دیگه. مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسرا با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن. مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسرا فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. –ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسیدروی شانه هایش رهاکرده. با دیدنش ذوق کردم. – وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروزآقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند. مامان هم با لبخند نگاهش کردو گفت: – مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: – ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مامان با هم گفتیم: –هردو. واین حرف زدن هم زمان، هرسه مون را به خنده انداخت. ✍ ...