eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرانه من ملڪه هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚👑 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوب کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻‍♀️ چه کسی لایق دیدن زیبایی‌هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 آنان که بی قید و لاابالی اند، می گویند :« ! » نمی دانند که پاکی دل، در پاکی رفتار و متانت و وقار،نمایان می شود و از دل پاک،جز نگاه پاک برنمی آید . 👌از کوزه همان برون تراود که در اوست. @chadoram
💢 : 🕵 چادر و حفظ آن سخت است،گرم است، مانع فعالیت اجتماعی است،😥 خودنمایی نیاز طبیعی زن است و… ⚛ پاسخ: ✅✅✅ روایت است که «افضل العباده احمزها» یعنی بالاترین عبادات سخت ترین آنهاست.😃 لذا هرگاه امیرالمومنین علی علیه السلام نزد رسول خدا (صل الله علیه و آله) می آمد، می فرمود: «یا رسول الله! سخت ترین کار را (که غالبا بر زمین می ماند) به من بدهید». ضمن اینکه به این سختی هم که می گویند نیست😳 و اگر قابل تحمل نبود خداوند تکلیف نمی کرد☝️ «لایکلف الله نفسا الا وسعها»👌 و بانوان محجبه در عرصه های مختلف اجتماعی تا حد وزارت، نمایندگی در مجلس شورای اسلامی، ورزش، سخنگوی وزارت امور خارجه و… مشغول به خدمت هستند ☺️ و به قول معروف «ادلّ الدلیل علی امکان شیء وقوعه» بهترین و رساترین دلیل برامکان چیزی، این است که خود آن چیز اتّفاق بیفتد. ضمن اینکه ارزش حفظ عفت و نجابت و رضای خدا خیلی برتر از زحمت ناچیز پوشیدن چادر است و هر آنچه که سودش بر زحمتش غالب باشد عقلایی است.✅✅ و البته راه برای ارائه مدل های مختلف چادر با حفظ کمالات آن، جهت سهولت در استفاده باز است.👌 لذا این قبیل سخنان از حرف های سست و بی پایه است. و نیز اسلام با خودنمایی و زینت کردن زن مخالف نیست اما در محدوده خانواده و صرفا جهت همسر. 🍃🌸🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🌸🍃️ @chadoam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفتـــ↓ میدونۍ‌کِۍ‌از‌چشم‌خدا‌میوفتۍ؟؟ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو ‌بڪشہ😞 ولۍتـو‌انگار‌نہ‌انگار😒 رفیــق ..‼️☝️🏻
مدافعان حجابیم
میگفتـــ↓ میدونۍ‌کِۍ‌از‌چشم‌خدا‌میوفتۍ؟؟ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌
تا کی بنگارم غـــَــمِ بی طاقتی ام را ای بُـرده مــَــــرا طاقت أیام کُجایی 🌹الٰلهُمَ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟ نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن! بمیرم برایش چقدر گرسنه بود.. چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟! نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع به خوردن این صبحانه لذیذ کردم.. گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!! خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید: ــچیشد؟! چرا میخندی؟ _آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه... _مهم نیست الان دارم میخورم دیگه. توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم.. میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!! لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم... در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش.. و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم.. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست! درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم.. _زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟ _زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده. _الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟! _سلام بر عروس کم طاقت ما! _هههه چرا کم طاقت؟! _چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!! _واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟! _مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!! خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم: _اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه! ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد.. خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه. _نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد. خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم! _اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر درکنار شماها باشم و بگذرونم.. درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم: _چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟! _هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه! اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه.. _چشم قربان.. ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت و با لبخند بلند شد و گفت: _تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌82 حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گفتم: _لوسم نکن بلند شو بریم دیگه.. _چشم خانوووم هرچی شما بفرمایید. بلند شد و صبحانه را حساب کرد و راه افتادیم سمت خانه.. همین که رسیدیم همه آمدند بیرون و استقبال. چه استقبال باشکوهی!! تا به حال انقدر کسی برای حضورم اهمیت قائل نشده بود.. این هم از برکت حسین بود دیگر! شاید هم از برکت چادر و امام حسین!! آری این است.. تا خواستیم وسایلمان را از ماشین پیاده کنیم آقا رضا نگذاشت و به زور و التماس ما را روانه ی خانه مان کرد و گفت خودش وسایل را می آورد... زهرا جلو آمد و با شیطنتی که از ریحانه به او رسیده بود گفت: _خب عروس خانم دستپاچمون دست دومادت رو بگیر و برو بالا توی خونه ات!! خنده ای زدم و گفتم: _وااا دنیا برعکس شده؟! شازده دوماد باید دست منو بگیرن و ببرن بالا که.. نگاهی به حسین انداختم که از خنده سرخ شده بود! دستم را خیلی آرام در دستش گذاشتم و او هم بی معطلی راه افتاد سمت طبقه بالا.. ** چند ساعتی بود که مشغول حرف زدن و نگاه کردن به خانه و وسایلمان و تزئیناتش بودیم که تلفن حسین زنگ خورد..نگاهی با نگرانی به صفحه تلفنش انداخت و بعد رفت توی یکی از اتاق ها و مشغول حرف زدن شد! نمیدانم که بود و چه گفت اما حسین را وقتی برگشت بسیار ناراحت و درهم دیدم!! لیوان چای را به دستش دادم و با ترس و لرز پرسیدم: _تلفن کی بود؟ _هیشکی! چیز مهمی نبود از بچه ها بودن .. _آها.. دروغ نمیگفت! از بچه ها بودند اما انگار من نباید میفهمیدم چه به او گفته اند که درهمش کردند! بحث را ادامه ندادم و سعی کردم امروز و این ساعت های کنارهم بودنمان را خوش باشم..هرچند دلم آرام و قرار نداشت و همه اش میترسیدم بیایند حسین را از کنارم ببرند! کاش این یکی دو هفته ای که حسین اینجاست زود نگذرد! کاش بتوانم استفاده بکنم از بودنش.. حسین با همان گرفتگی حالش رفت دوش بگیرد تا کمی سرحال بشود و بعد هم ناهار که خانه مادرش دورهم بودیم.. یادم افتاد حسین عاشق خوراک لوبیا چیتی بود.. سریع دست به کار شدم تا برای شب لوبیا را آماده و پخته جلوی همسر ایده آلم بگذارم.. حسین که از حمام بیرون آمد و مرا در آشپزخانه کنار لوبیاها پیدا کرد با ذوق گفت: _ببین این عروس خانم چه کرده؟! هنوز نیومده دلبریتو شروع کردی!!! خنده ای زدم و رو به حسین گفتم: _بالاخره باید لایق همسری این فرشته زندگیم باشم.. با شنیدن این جمله نزدیک آمد و دستی روی موهایم کشید: _تو همیشه لایق بودن با منی.. تو معجزه ی زندگی منی سمیرا.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فِرِشتِهـ☽ خَندید😌 چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻 صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓ اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد دَرِ دِلَش داد مے زَد : 【خوشحال باش بانوے عِشقـ ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】 و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂 دلت را نوازش داد چِشمـ👀 گرفتے اَز دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود بُغضت فُروخوردے🙂 وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے : « اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 » با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے @chadoram
✨گروه فرهنگی اقتصادی انسیه الحورا در راستای فرهنگ عفاف و حجاب در نظر دارد تعدادی قواره چادر ندوخته رو با جنس اعلی و زیر قیمت بازار ارائه نماید. ب کانال ما ی سری بزنید ✨ @horaolensiieh @horaolensiieh @horaolensiieh
✍آیت الله بهجت (ره): ✔️خدا نکند حرام‌ در انسان زینت‌ داده شود این یک ‌بیماری قلبی است که انسان به آن مبتلا میشود و با وجود راههای حلال که‌نیازش را برآورده میکند خود رابه حرام گرفتار مینماید. ____________✨🌹 @chadoram
مــے گـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 👤| ♥️ @chadoram
در روایات می گشت دنبال ←علائم ظهـــــــور...⁉️ ←گفتمش نگرد! ←علامت همین جاست! با تعجـب نگاهـــــــــم کرد کہ گفتم: علامت ماییــم❗️ عوض شدیـــم😞 می آیـــ❣ـد... 💢سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان(عج) صلوات❤️ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم.. لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم: _آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟ _اومدم خانم آقای جذاب!! لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول اتاقم برانداز کردم.. چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود! اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد.. فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!! فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش! خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم.. با صدای حسین به خودم آمدم: _خانم چرا نمیای؟! _اومدم آقا.. چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین. همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!! با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم! چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا رو به حسین گفت: _خب داداش تا کی مرخصی هستی؟! حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد! ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم: _خان داداش با شما بودن آقاحسین.. حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه.. _ای به چشم شادوماد عزیز.. با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد! حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد.. صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود.. نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم به خودم آمدم: _نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه! نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود! من نگران این بودم.. سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و برادرش به جمع ما اضافه شدند.. همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم: _از بچه ها بود؟! _چی؟! _تلفنو میگم.. _آها..آره گفتم که چیزی نیست. بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم: _باید زودتر از موعد بری؟! نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم: _هرکاری صلاح میدونی انجام بده.. خودم از حرفی که زدم تعجب کردم! منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!! حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و صدای آرامبخشش گفت: _ممنون که هستی سمیرا. همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم خودت اما الان خیلی کمکم کردی.. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم.. حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد.. _خانم من چرا داری گریه میکنی؟! بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش انداختم و میام گریه هایم گفتم: _حسین؟! _جون دلم؟ _شهید شدی شفاعتم میکنی؟! صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت: _مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟! تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا... بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم.. کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!! آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون.. حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من.. _میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!! ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم: _توهم دلت خوشه ها. شوهرمون چهار روز دیگه میرن.. _خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم بالاخره یه روزی میرن؟؟ آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب و مقداری صدای بلند گفتم: _یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟! نمیترسی .... حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت: _عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه.. ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
حجاب زیباست ولی… شهیدی گفت: «خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…» .شهید دیگری گفت: «خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم... شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… .حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… .بانوی خوبم ! .فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست! .که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور می‌طلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! .جنـس تو با حیـا خلق شده... .رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است. @chadoram
چادرانه من ملڪه هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚👑 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوب کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻‍♀️ چه کسی لایق دیدن زیبایی‌هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 👇👇👇👇👇👇 @chadoram
📝 😌 🍃 💚 گوشه ی که گیر کند به این ... یا زخمی می شوی...🤕 یا می سوزی و آتش می گیری... زندگی با جگرپاره شده... سختِ سختِ سخت است... اما چاره چیست؟ التیام از کجاست؟ جز آنکه باید دست دل را گرفت و ...🚶 در این شهر شلوغ و هزار رنگ و فریب باید همپای دل بروی و ببینی که کجا او را آرام می یابی...😌 همراهش که می روی می بینی تو را به محضر می برد... می برد تا را بگویی... از از و بن بست های به مصلحتی... می بردت تا بگویی به آن ها که دنیا چقدر سخت است😥 می بردت تا بخواهی از آن ها که نشانت دهند یعنی چه؟!! اصلا را یادت می دهند...😇 کافیست دل بدهی به حرف هایشان!! سکوتشان ، فضای ملکوتی و بی آلایش مرقدهایشان... برای توی ،هزار هزار حرف دارد... به قول سید، ، اما کو محرمی که این حضور را دریابد... این قطعه بی نشانیتان هزار هزار نشان است تا بفهماندمان که همه ی خوبی ها در بی نشانی هاست ، تا آن جا که مقدور است بی نشان بمان ! بی نشانی پر از است اما حیف ✋ جز آنان که چشیده اند کسی نمی داند یعنی چه... حال بنگر لحظه ای در کنار پلاک بودن چه دارد ، تصور حضور در محضرشان...😍 آسمانی شدن به این سبک هم که بماند... @chadoram
حالا بریم چنتا نکته بگیم برای بچه مذهبیا😊 -🌵- (•~•)🌈 -☁️-همیشه مرتب و منظم باشین]= قبل اینکه از خونه برین بیرون حتمن خودتون رو تو اینه نگاه کنین و اگر مشکلی بود درست کنین و سعی کنین همیشه تمیز و بی نقص از خونه پاتون رو بیرون بزارین و همیشه لباس فرمتون اتو کرده و مرتب باشه و همچنین هر وقت خواستین کفش هاتون رو پاتون کنین حتمن دستمال بکشین یا شب قبلش این کارو انجام بدین. چادرتون مرتب و تمیز و اتوکشیده باشه*-*🌸💕 -🌻-همیشه آن تایم باشین]= همیشه به موقع از خواب پاشین و کاراتون رو انجام بدین و نندازین دقیقه نود هم کارتون درست پیش نمیره هم وقتتون بیشتر صرفش میشه و مجبور هم میشین که دوباره انجام بدین پس همیشه آن تایم باشین^-^😻 -💞-درس خون باشین]= درستون رو همیشه کامل بخونین و همیشه داوطلب باشین و همینطور مسلط بر چیزی که خوندین اینجوری باعث میشه هم شما تو ذهن معلمتون بمونین هم بقیه دانش اموزان و اگ کسی بهتون گف خر خون خوشحال شین حتمن طرف رو حرص دادین با کارتون و این یه نقطه قوت برای شماست(:💪🏻✨ -💎-تو فعالیت مدرسه شرکت کنین]= اینجوری مدیر و معاون شما رو میشناسن و میفهنن که شما چه دانش اموزی هستین و همینطور دانش اموزان مدرسه حتما اگه میتونین تو مسابقات و هر چیزی ک هست شرکت کنین و خودتون رو نشون بدین شما نماینده دختران چادری هستید☺️🌿 -💭-تو نماز جماعت شرکت کنید] = زنگ قبل از نماز وضو بگیرید اگه نداشتین تا زنگ نماز به موقع تو نمازخونه حاضر بشید، دوستاتونم دعوت کنید باهم برین نماز بخونید☺️ @chadoram
🥀 شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️ دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ.. حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزݩ اما ... حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..❗️ 🌱 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم! وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم: _مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟! حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟! حسین روی زمین مقابلم نشست.. با دست های مهربانش دستانم را گرفت و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت: _میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی و هرچی بگی حق داری.. اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو سخت نگیر و بزرگش نکن.. امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟! با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم.. _خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم.. تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا... از هیچی نترس! من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه و هرجایی که باشی کنارتم.. اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم... دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم: _این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟! لبخندی زد و ایستاد.. بعد از چند ثانیه گفت: _هرکاری که تو بگی انجام میدم! با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم: _صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات.. و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!.. حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت: _خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!! با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم.. صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌86 حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سازی هایم را برای روز مبادا با حسین کرده بودم. حسین قرار بود امروز بعد از نماز صبح به همراه برادرش راهی سوریه بشود.. من اما تمام شب را بیدار بودم و خیره نگاهش میکردم. بعدها دلم برای همین خوابیدنش در این خانه هم تنگ خواهدشد..دلم برای مظلومیت و معصومیتش در خواب... صدای ساعت یعنی وقت نماز و بیدار شدن حسین. چشمانش را که باز کرد با چشمان من در مقابلش رو به رو شد: _تو کی بیدار شدی؟ _نخوابیدم!! چشمانش گرد شد و یک آن از جایش بلند شد و با تعجب گفت: _تموم شب رو بیدار بودی؟؟؟؟ سرم را با حالتی بچگانه بالا و پایین کردم حسین دستهایم را گرفت و مهربان گفت: _آخه چرا خانمم؟ مریض میشی اینجوری.. _میخواستم تا صبح تماشات کنم مگه من چندبار میتونم تورو نگات کنم؟؟ حسین لبخندی زد و بوسه ای روانه ی پیشانی ام کرد و گفت: _حالا پاشو یه صبحونه مشتی بزار که اومدم.. _چشم صبحانه را آماده کردم و تا حسین بعد از نمازش بیاید و مشغول خوردن بشود.. هنوز تا رفتنش یک ساعتی وقت بود... وقت صبحانه خوردنش هم روبرویش نشستم و فقط تماشایش میکردم.. حسین_پس چرا تو نمیخوری؟ _حالا فرصت زیاده برای خوردن..تورو بابد تماشا کنم! تمام تلاشم را میکردم که جلویش گریه نکنم و فعلا موفق بودم! بفد از خوردن صبحانه به بستن ساکش کمکش کردم و بعد هم آینه و قرآن و کاسه آبی که میدانم در نهایت دل من هم پشت سرش کاسه آبی خواهد شد و ریخت.. بالاخره دل زارم کار دستم داد و حین بستن ساکش قطره های اشکم را همراه آن کرد.. حسین سرم را بالا آورد و گفت: _گریه نکن دیگه... _دست خودم نیست! _هست،، دل منو آتیش نزن دیگه سمیرا! _چشم.. وقت رفتن رسیده بود..لباس های زیبایش را به تن کرد روبرویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت: _مراقب خودت باش خانمم گریه هایم شدت گرفت و گفتم: _تو بیشتر مراقب خودت باش.. دیگر نماند که گریه هایم اذیتش بکند! رفت دم در و میخواست موتینش را ببند که فریاد زدم: _نههه! اون کار منه..صبر کن! ایستاد و بند پوتینش را با گریه هایم بستم و رفت.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود.. شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند! فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید! صدای زیبایش که لحظه آخر گفت: _مراقب خودت باش سمیرا.. ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت. خداحافظ. کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم! لعنت بر دل نازکم که امانم نداد.. در را بستم و رفتم داخل و حالا فرصت آزاد کردن هق هقم بود... انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!! بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد! بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد! _چطووووری عروس؟؟؟ _زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم. _ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!! بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!! زهرا نزدیک آمد و گفت: _سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا رو خیلی دیدم و تجربه کردم. میخوام بگم که هنوز اول راهی!! زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا! و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم! زهرا ادامه داد: _آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم. مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم بهت میگه.. من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم چشم به هم بزنی یک ماه گذشته.. _زهرا؟ _جونم؟ _میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟! نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم... از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم! میشه تو پیشم اینجا بمونی؟ زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: _چشم خواهرگلم. چقدر خوب که زهرا پیشم میماند! اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم.. کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت88 آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته ب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خوراکی در دست چپم و با سرخوشی درب حیاط را باز کردم و داخل شدم... _زهررررااااا؟؟ کجاییی؟ _چخبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی آشپزخونه ام.. چادرم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم. مستقیم رفتم سمت آشپزخانه و برگه را جلوی چشمان زهرا چپ و راست کردم: _جیجیجیییینگگگ! _این چیه؟ _ببینش! زهرا برگه را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد از چندثانیه با چشمان گرد شده و لبخندی عمیق نگاهم کرد و مرا درآغوش گرفت و صدایش را باز کرد: _وایییییی سمیرااااا تو بارداری!!! مبارررکهههههه دختررررر. به حسین گفتی؟ _نه..هفته آینده میاد میخوام سورپرایزش کنم! _ای شیطوووون. لبخندی زدم و خوراکی ها را به دستش دادم و گفتم: _تا من میرم لباسامو دربیارم اینارو بریز توی ظرف و بیار تا پای تلویزیون باهم بخوریم!! _چشششمممم مامانِ خوشگل! با ذوق و ‌شوق رفتم توی اتاق تا لباسهایم را تعویض کنم سه هفته از رفتن حسین میگذشت و او امروز صبح گفته بود که هفته آینده به همراه برادرش به مرخصی می آیند. تصمیم داشتم وقت آمدنش هدیه کوچکی بگیرم و برگه را درون هدیه به اون نشان بدهم. چقدر مشتاق آن روز بودم.. در دلم برای این فسقل درونم قند آب میکردم که صدای زهرا مرا به خود آورد: _دو سه روز دیگه اربعینه سمیرا. ریحانه و شوهرش توی خونشون روضه دارن. میای تا وقت برگشت حسین و رضا یه سر بریم تهران؟ _اوووممم..فکر خوبیه! منم این خبر بارداریمو به مامانم بدم.. _پس بزن بریممم.. پ.ن:بابت کوتاهے این قسمت شرمنده. همراه ما باشید رمان داره جذاب میشه😍 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🤔جسارت میخواد ...!!! *اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی!! *اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!. *اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!👌 *اینکه تو فاطمیه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگیرن!! *اینکه به جاى آهنگ و ترانه ،قرآن گوش کنى!! *ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخرالزمان است، *به خودت افتخار کن،،،✌ *تو خاصی... *تو شیعه على هستى.. *تو منتظر فرجى... *تو گریه کن حسینى... *نه اُمُّل....... *بگذار تمام دنیا بد و بیراهه بگویند! *به خودت... *به محاسنت... *به چادرت... *به عزاداریت... *به سیاه پوش بودنت... 🔹می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه(عج) *باافتخار قدم بزن خواهر! *با افتخار قدم بزن...... @chadoram
تو اتوبوس پیرمرد به دختره که کنارش نشسته بود ! گفت : این چه حجابیه که داری ؟😕 همه ی موهات بیرونه ؟😳 دختره با پررویی گفت : 😶 تو نگاه نکن !😮 بعد از چند دقیقه ⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی ؟😩 پیرمرد باخونسردی گفت :😒 تو بو نکن !😉😂 @chadoram
🌷🍃 اسیر شده بود!😢 مأمور عراقے پرسید: اسمت چیه؟!🤔 - عباس😐 اهل ڪجایے؟!🤔 - بندر عباس😌 اسم پدرت چیه؟!🤔 - بهش میگن حاج عباس!😍 ڪجا اسیر شدے؟!🤔 - دشت عباس!☺ افسر عراقے ڪه ڪم ڪم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمےخواد حرف بزنه محڪم به ساق پاش زد و گفت: دروغ مےگے!😡 او ڪ خود را به مظلومیتـ😢 زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄 •🕊• @chadoram
🍂🌸 یه جمله قشنگ خوندم نوشته بود: " اۍ مهــدی یـــاور!😍 باد با شمع‌هاے خاموش ڪارۍ ندارد اگر بر تو میگذرد بدان ڪه !(: @chadoram