مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت86
حرف های زهرا کمی آرامم کرد..
به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان
تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم!
وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را
روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم:
_مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟!
حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟!
حسین روی زمین مقابلم نشست..
با دست های مهربانش دستانم را گرفت
و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت:
_میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی
و هرچی بگی حق داری..
اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو
سخت نگیر و بزرگش نکن..
امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم
که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟!
با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش
نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم..
_خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم..
تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا...
از هیچی نترس!
من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که
همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه
و هرجایی که باشی کنارتم..
اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم...
دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم:
_این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟!
لبخندی زد و ایستاد..
بعد از چند ثانیه گفت:
_هرکاری که تو بگی انجام میدم!
با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
_صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات..
و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!..
حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت:
_خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!!
با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم..
صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست
و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram