eitaa logo
مدافعان حجابیم
237 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★: :پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ... اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ... یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ... فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ... با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ... باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ... _کی پوستر من رو پاره کرده؟ ... مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ... _کدوم پوستر؟ ... چرخیدم سمت الهام ... _من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ... و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ... _چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم! @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود.. شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند! فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید! صدای زیبایش که لحظه آخر گفت: _مراقب خودت باش سمیرا.. ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت. خداحافظ. کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم! لعنت بر دل نازکم که امانم نداد.. در را بستم و رفتم داخل و حالا فرصت آزاد کردن هق هقم بود... انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!! بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد! بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد! _چطووووری عروس؟؟؟ _زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم. _ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!! بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!! زهرا نزدیک آمد و گفت: _سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا رو خیلی دیدم و تجربه کردم. میخوام بگم که هنوز اول راهی!! زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا! و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم! زهرا ادامه داد: _آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم. مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم بهت میگه.. من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم چشم به هم بزنی یک ماه گذشته.. _زهرا؟ _جونم؟ _میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟! نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم... از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم! میشه تو پیشم اینجا بمونی؟ زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: _چشم خواهرگلم. چقدر خوب که زهرا پیشم میماند! اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم.. کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram