★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت88:پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
_کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
_کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
_من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
_چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم!
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت88
آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود..
شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش
چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند!
فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید!
صدای زیبایش که لحظه آخر گفت:
_مراقب خودت باش سمیرا..
ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت.
خداحافظ.
کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم!
لعنت بر دل نازکم که امانم نداد..
در را بستم و رفتم داخل و حالا
فرصت آزاد کردن هق هقم بود...
انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!!
بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد!
بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد!
_چطووووری عروس؟؟؟
_زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم.
_ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!!
بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم
و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم
برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!!
زهرا نزدیک آمد و گفت:
_سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا
رو خیلی دیدم و تجربه کردم.
میخوام بگم که هنوز اول راهی!!
زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا!
و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم!
زهرا ادامه داد:
_آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن
نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم.
مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم
بهت میگه..
من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم
چشم به هم بزنی یک ماه گذشته..
_زهرا؟
_جونم؟
_میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟!
نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم...
از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم!
میشه تو پیشم اینجا بمونی؟
زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
_چشم خواهرگلم.
چقدر خوب که زهرا پیشم میماند!
اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم..
کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram