★∞Ƒⓐイⓔℳⓔみ∞★:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت89: کرکر مردی
(ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
_تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
_خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
_کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
_خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
_مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
_بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
_هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
_برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت88 آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته ب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت89
با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خوراکی
در دست چپم و با سرخوشی درب حیاط را باز کردم
و داخل شدم...
_زهررررااااا؟؟ کجاییی؟
_چخبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی آشپزخونه ام..
چادرم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم.
مستقیم رفتم سمت آشپزخانه و برگه را جلوی چشمان
زهرا چپ و راست کردم:
_جیجیجیییینگگگ!
_این چیه؟
_ببینش!
زهرا برگه را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت.
بعد از چندثانیه با چشمان گرد شده و لبخندی عمیق
نگاهم کرد و مرا درآغوش گرفت و صدایش را باز کرد:
_وایییییی سمیرااااا تو بارداری!!!
مبارررکهههههه دختررررر.
به حسین گفتی؟
_نه..هفته آینده میاد میخوام سورپرایزش کنم!
_ای شیطوووون.
لبخندی زدم و خوراکی ها را به دستش دادم و گفتم:
_تا من میرم لباسامو دربیارم اینارو بریز توی ظرف
و بیار تا پای تلویزیون باهم بخوریم!!
_چشششمممم مامانِ خوشگل!
با ذوق و شوق رفتم توی اتاق تا لباسهایم را تعویض کنم
سه هفته از رفتن حسین میگذشت و او امروز صبح
گفته بود که هفته آینده به همراه برادرش به مرخصی می آیند.
تصمیم داشتم وقت آمدنش هدیه کوچکی بگیرم و
برگه را درون هدیه به اون نشان بدهم.
چقدر مشتاق آن روز بودم..
در دلم برای این فسقل درونم قند آب میکردم که
صدای زهرا مرا به خود آورد:
_دو سه روز دیگه اربعینه سمیرا.
ریحانه و شوهرش توی خونشون روضه دارن.
میای تا وقت برگشت حسین و رضا یه سر بریم تهران؟
_اوووممم..فکر خوبیه! منم این خبر بارداریمو به مامانم بدم..
_پس بزن بریممم..
پ.ن:بابت کوتاهے این قسمت شرمنده.
همراه ما باشید رمان داره جذاب میشه😍
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram