eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌77 خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی که به سرم میخورد چشمانم را باز کردم. اینجا کجاست؟؟ سقف سفید و و پنجره و تخت خواب.. چقدر شبیه هتلمان است! خوب نگاه کردم دیدم آری.. من داخل اتاقم توی هتل هستم! سرم را به سمت دستی که روی دستانم حرکت میکرد چرخاندم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم بالشت را خیس کرد.. آرام و با بغض گفتم: _فکر کردم برای همیشه ازدستت دادم و رفتی.. حسین دستم را گرفت و گفت: _من شکر بخورم خانمم رو تنهاش بزارم. لبخندی زدم و گفتم: _دور از جونت.. کجا رفته بودی؟! _رفته بودم جلوی ایوان طلا تا یکم آروم بشم کاش نرفته بودم و تورو اذیت نمیکردم.. نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدمت رو زمینی.. صدات میکردم نگام میکردی اما انگار نه میدیدی و نه میشنیدی! خدا منو نبخشه..حلالم کن سمیرا. دستش را فشار دادم و گفتم: _این حرفا رو نزن.. من حالم خوبه میبینی که. اتفاقی نیوفتاده اصلا درسته؟! لبخند و چشمکی برایش زدم تا حال و هوایش خوب شود.. بوسه ای روی دستم زد و گفت: _خدا برام حفظت کنه خانوم مهربونم. _ان شاءالله !!!! لبخند خانه خراب کنی زد و باز هم مرا دیووانه کرد! ناگهان نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد و با تعجب رو به حسین گفتم: _الآن دو و نیم ظهره یا شب؟؟؟ _دیگه داره صبح میشه خانوووم! چهارده ساعته مارو نگران خودتون کردین و چشم به راهمون گذاشتین! چشمانم از تعجب گرد و باز شد! چهارده ساعت بیهوووووش!! حسین_چیه؟ چرا چشماتو گرد کردی؟ _من چیشدم؟ _حالت خوبه نگران نباش..یه سرم بهت زدن بعدش من آوردمت اینجا و منتظر نشستم تا چشماتو واکنی. _حسین جانم؟ _جانم؟ _تنهام نزار خب؟ _قول نمیدم! _اذیت نکن دیگه.. _خب من چند روز دیگه اعزامم باز چجوری قول بدم تنهات نزارم؟ خیره به سقف شدم و گفتم: _اعزاااام..به این زودی زمانش رسید؟! _خب آره دیگه..این ماه کامل نموندم حالا باید برم بیشتر بمونم!! _اوهوم درست میگی.. البته من منتظورم از تنها نگذاشتنم این نبود.. بیخیال اصلا.. میخوام برگردیم تهران.. _چرررررااااا؟؟ _بریم سر خونه زندگیمون دیگه.. یه روزم باتو بیشتو توی خونمون باشم جای شکر داره! _عجب! که اینطور.. _بله..لطفا همین صبح برگردیم! _چشم. پس با خیال راحت میخوابم تا صبح... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃🍃 🍃 🌼 🍃 - اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مي آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياي کنوني، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان ملعبه به بازار بيايد و غريزه را تأمين کند. زن وقتي با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مي دهد نه دستور گذشت. (زن در آئينه جلال و جمال، ص 372) @chadoram
✋ایـــســ⛔ــتـــــ✋ ❌یکبار هم که شده با خودت و خدایت خلوت کن 📛نکند مجازی شدنت مساوی شود با سقوط ایمانت!!😔 🚫خـیلی از چت ها 👬گروه های مختلط👫 📱و دوستی های مجازی💻 💣پـرتگاه ِ ایمان توست...❗️ 👈بیاین همیشه یادمون باشه مولامون امام زمان(عج) به تک تک کارای ما نظر دارن ، حتی یه کلیک کردن 😉اونوقت به حرمت اماممون هم که شده خیـــــلی از کارها رو انجام نمیدیم ┄┅═══✼❣☀❣✼═══┅ @chadoram
شهدا بهترین میزبانان اند پذیرای همه رنگ ها هستند. اما آن را که دل ,زلال تر نگاه شهدا هم بیشتر ای شهید در هوایت بی قرارم... @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد صدایی بین ناله و التماس .. کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم خوب دقت کردم، صدای حسین بود! در تاریکی اتاق پیدایش کردم. روی تخت نشستم و تماشایش کردم توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت. همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم: _کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟! برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت: _بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم. و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد! دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم. ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم. مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت.. بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم! توی راه از هر دری سخن گفتیم.. و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد. من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم.. مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی حسرت این ها به دلم بماند!؟ گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود.. نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است. کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم.. یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود! خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید: _خانمی چیشده؟! سرحال نیستی.. نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: _چیزی نیست خوبم.. درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین.. انگار متوجه شد و گفت: _حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای.. سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم: _من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم! برام باورش سخته.. هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه! سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم: _یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟! حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: _این حرفا حرفای خودت نیست.. اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست! چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟ کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟! لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را بالابرد و فریاد زد: _بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی.. دیگه کافیه! و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده تا اینکه رسیدیم به شهرستان.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم چندتا کافه آنجا بود.. حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد نگاهی به من انداخت و گفت: _معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم دست خودم نبود.. اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم. توروخدا منو ببخش.. اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است. سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد.. دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم: _اشتباه از من بوده تو حق داری. سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید! لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت: _جیگر میخوری یا چنجه؟! بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم: _هرچی آقامون بخواد.. _آقاتون شما رو میخواد!! سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود! _خجالتتون منو کشته خانووووم! شما امر بفرما چی سفارش بدم؟ در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم: _جفتش! حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: _ای به چشم.. ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد.. بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم.. چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت: ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟! سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد: _یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو دوره شون کردن و به اسارت بردن.. اینو که دیگه قبول و باور داری؟! _اوهوم... الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده.. اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم.. تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه. _خب ببین حسین جان.. این بحث برای من جا افتاده است، من فقط.. فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع حتما باید بمیری!!؟ لبخندی زد و گفت: _خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری! ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم.. _آهاااا پس برای مُردن نمیرید! _بله دقیقا! خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
⚠️ ایـست✋⛔️ یڪبار هم ڪه شده با خودت و خدایت خلوت ڪن نڪند مجازۍ شدنت⛔️ مساوۍشود با سقوط ایمانت!!😔 خـیݪۍ از چت ها🚫 گروه هاۍ مختلط👫 📱و دوستۍهاۍمجازۍ💻 💣پـرتگاه ِایمان توست...❗️ 👈بیاین همیشہ یادمون باشہ مولامون امام زمان(عج) بہ تڪ تڪ ڪاراۍ ما نظر دارن حتۍ☝️یہ ڪلیڪ ڪردن 😉اونوقت بہ حرمت اماممون هم ڪه شده خیـــــلۍاز ڪارها روانجام نمیدیم @chadoram
چـادرِ مـن🌺 نـه بـرای نشـان دادن فقـر در سریـال هـای کشـورم است …😔 نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا …👮 چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است …👑 سنـد زهـرایی بـودنـم را امضــا میکنـد …!📝 @chadoram
♻️ وجودی زن، پیش خدا به قدری بالاست که رو به عهده‌ش گذاشته ... 🔺کسی که چنین مسئولیت بزرگی داره هر کوتاهی در انجام وظایفش می‌تونه زیادی به جامعه بزنه⚡️ 👈یک زن وقتی می‌تونه به درستی از عهده‌ی وظایفش بربیاد که به خودش بده✅ 🔸حالا خدا برای این که زنان رو از آسیب‌ها حفظ کنه، بهشون دستور داده داشته باشن👌 چون روح زن انقدر لطیفه که حتی با یه نگاه هم ممکنه آسیب ببینه، خب یک زن چطور می‌تونه فرزند تربیت کنه در حالی که برای سلامت خودش ارزش قائل نیست؟! @chadoram
چادرانه من ملڪه هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚👑 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوب کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻‍♀️ چه کسی لایق دیدن زیبایی‌هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 آنان که بی قید و لاابالی اند، می گویند :« ! » نمی دانند که پاکی دل، در پاکی رفتار و متانت و وقار،نمایان می شود و از دل پاک،جز نگاه پاک برنمی آید . 👌از کوزه همان برون تراود که در اوست. @chadoram
💢 : 🕵 چادر و حفظ آن سخت است،گرم است، مانع فعالیت اجتماعی است،😥 خودنمایی نیاز طبیعی زن است و… ⚛ پاسخ: ✅✅✅ روایت است که «افضل العباده احمزها» یعنی بالاترین عبادات سخت ترین آنهاست.😃 لذا هرگاه امیرالمومنین علی علیه السلام نزد رسول خدا (صل الله علیه و آله) می آمد، می فرمود: «یا رسول الله! سخت ترین کار را (که غالبا بر زمین می ماند) به من بدهید». ضمن اینکه به این سختی هم که می گویند نیست😳 و اگر قابل تحمل نبود خداوند تکلیف نمی کرد☝️ «لایکلف الله نفسا الا وسعها»👌 و بانوان محجبه در عرصه های مختلف اجتماعی تا حد وزارت، نمایندگی در مجلس شورای اسلامی، ورزش، سخنگوی وزارت امور خارجه و… مشغول به خدمت هستند ☺️ و به قول معروف «ادلّ الدلیل علی امکان شیء وقوعه» بهترین و رساترین دلیل برامکان چیزی، این است که خود آن چیز اتّفاق بیفتد. ضمن اینکه ارزش حفظ عفت و نجابت و رضای خدا خیلی برتر از زحمت ناچیز پوشیدن چادر است و هر آنچه که سودش بر زحمتش غالب باشد عقلایی است.✅✅ و البته راه برای ارائه مدل های مختلف چادر با حفظ کمالات آن، جهت سهولت در استفاده باز است.👌 لذا این قبیل سخنان از حرف های سست و بی پایه است. و نیز اسلام با خودنمایی و زینت کردن زن مخالف نیست اما در محدوده خانواده و صرفا جهت همسر. 🍃🌸🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🌸🍃️ @chadoam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفتـــ↓ میدونۍ‌کِۍ‌از‌چشم‌خدا‌میوفتۍ؟؟ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو ‌بڪشہ😞 ولۍتـو‌انگار‌نہ‌انگار😒 رفیــق ..‼️☝️🏻
مدافعان حجابیم
میگفتـــ↓ میدونۍ‌کِۍ‌از‌چشم‌خدا‌میوفتۍ؟؟ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌
تا کی بنگارم غـــَــمِ بی طاقتی ام را ای بُـرده مــَــــرا طاقت أیام کُجایی 🌹الٰلهُمَ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟ نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن! بمیرم برایش چقدر گرسنه بود.. چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟! نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع به خوردن این صبحانه لذیذ کردم.. گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!! خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید: ــچیشد؟! چرا میخندی؟ _آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه... _مهم نیست الان دارم میخورم دیگه. توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم.. میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!! لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم... در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش.. و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم.. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست! درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم.. _زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟ _زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده. _الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟! _سلام بر عروس کم طاقت ما! _هههه چرا کم طاقت؟! _چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!! _واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟! _مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!! خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم: _اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه! ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد.. خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه. _نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد. خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم! _اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر درکنار شماها باشم و بگذرونم.. درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم: _چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟! _هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه! اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه.. _چشم قربان.. ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت و با لبخند بلند شد و گفت: _تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌82 حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گفتم: _لوسم نکن بلند شو بریم دیگه.. _چشم خانوووم هرچی شما بفرمایید. بلند شد و صبحانه را حساب کرد و راه افتادیم سمت خانه.. همین که رسیدیم همه آمدند بیرون و استقبال. چه استقبال باشکوهی!! تا به حال انقدر کسی برای حضورم اهمیت قائل نشده بود.. این هم از برکت حسین بود دیگر! شاید هم از برکت چادر و امام حسین!! آری این است.. تا خواستیم وسایلمان را از ماشین پیاده کنیم آقا رضا نگذاشت و به زور و التماس ما را روانه ی خانه مان کرد و گفت خودش وسایل را می آورد... زهرا جلو آمد و با شیطنتی که از ریحانه به او رسیده بود گفت: _خب عروس خانم دستپاچمون دست دومادت رو بگیر و برو بالا توی خونه ات!! خنده ای زدم و گفتم: _وااا دنیا برعکس شده؟! شازده دوماد باید دست منو بگیرن و ببرن بالا که.. نگاهی به حسین انداختم که از خنده سرخ شده بود! دستم را خیلی آرام در دستش گذاشتم و او هم بی معطلی راه افتاد سمت طبقه بالا.. ** چند ساعتی بود که مشغول حرف زدن و نگاه کردن به خانه و وسایلمان و تزئیناتش بودیم که تلفن حسین زنگ خورد..نگاهی با نگرانی به صفحه تلفنش انداخت و بعد رفت توی یکی از اتاق ها و مشغول حرف زدن شد! نمیدانم که بود و چه گفت اما حسین را وقتی برگشت بسیار ناراحت و درهم دیدم!! لیوان چای را به دستش دادم و با ترس و لرز پرسیدم: _تلفن کی بود؟ _هیشکی! چیز مهمی نبود از بچه ها بودن .. _آها.. دروغ نمیگفت! از بچه ها بودند اما انگار من نباید میفهمیدم چه به او گفته اند که درهمش کردند! بحث را ادامه ندادم و سعی کردم امروز و این ساعت های کنارهم بودنمان را خوش باشم..هرچند دلم آرام و قرار نداشت و همه اش میترسیدم بیایند حسین را از کنارم ببرند! کاش این یکی دو هفته ای که حسین اینجاست زود نگذرد! کاش بتوانم استفاده بکنم از بودنش.. حسین با همان گرفتگی حالش رفت دوش بگیرد تا کمی سرحال بشود و بعد هم ناهار که خانه مادرش دورهم بودیم.. یادم افتاد حسین عاشق خوراک لوبیا چیتی بود.. سریع دست به کار شدم تا برای شب لوبیا را آماده و پخته جلوی همسر ایده آلم بگذارم.. حسین که از حمام بیرون آمد و مرا در آشپزخانه کنار لوبیاها پیدا کرد با ذوق گفت: _ببین این عروس خانم چه کرده؟! هنوز نیومده دلبریتو شروع کردی!!! خنده ای زدم و رو به حسین گفتم: _بالاخره باید لایق همسری این فرشته زندگیم باشم.. با شنیدن این جمله نزدیک آمد و دستی روی موهایم کشید: _تو همیشه لایق بودن با منی.. تو معجزه ی زندگی منی سمیرا.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فِرِشتِهـ☽ خَندید😌 چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻 صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓ اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد دَرِ دِلَش داد مے زَد : 【خوشحال باش بانوے عِشقـ ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】 و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂 دلت را نوازش داد چِشمـ👀 گرفتے اَز دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود بُغضت فُروخوردے🙂 وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے : « اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 » با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے @chadoram
✨گروه فرهنگی اقتصادی انسیه الحورا در راستای فرهنگ عفاف و حجاب در نظر دارد تعدادی قواره چادر ندوخته رو با جنس اعلی و زیر قیمت بازار ارائه نماید. ب کانال ما ی سری بزنید ✨ @horaolensiieh @horaolensiieh @horaolensiieh
✍آیت الله بهجت (ره): ✔️خدا نکند حرام‌ در انسان زینت‌ داده شود این یک ‌بیماری قلبی است که انسان به آن مبتلا میشود و با وجود راههای حلال که‌نیازش را برآورده میکند خود رابه حرام گرفتار مینماید. ____________✨🌹 @chadoram
مــے گـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 👤| ♥️ @chadoram
در روایات می گشت دنبال ←علائم ظهـــــــور...⁉️ ←گفتمش نگرد! ←علامت همین جاست! با تعجـب نگاهـــــــــم کرد کہ گفتم: علامت ماییــم❗️ عوض شدیـــم😞 می آیـــ❣ـد... 💢سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان(عج) صلوات❤️ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم.. لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم: _آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟ _اومدم خانم آقای جذاب!! لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول اتاقم برانداز کردم.. چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود! اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد.. فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!! فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش! خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم.. با صدای حسین به خودم آمدم: _خانم چرا نمیای؟! _اومدم آقا.. چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین. همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!! با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم! چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا رو به حسین گفت: _خب داداش تا کی مرخصی هستی؟! حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد! ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم: _خان داداش با شما بودن آقاحسین.. حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه.. _ای به چشم شادوماد عزیز.. با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد! حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد.. صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود.. نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم به خودم آمدم: _نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه! نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود! من نگران این بودم.. سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و برادرش به جمع ما اضافه شدند.. همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم: _از بچه ها بود؟! _چی؟! _تلفنو میگم.. _آها..آره گفتم که چیزی نیست. بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم: _باید زودتر از موعد بری؟! نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم: _هرکاری صلاح میدونی انجام بده.. خودم از حرفی که زدم تعجب کردم! منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!! حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و صدای آرامبخشش گفت: _ممنون که هستی سمیرا. همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم خودت اما الان خیلی کمکم کردی.. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم.. حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد.. _خانم من چرا داری گریه میکنی؟! بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش انداختم و میام گریه هایم گفتم: _حسین؟! _جون دلم؟ _شهید شدی شفاعتم میکنی؟! صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت: _مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟! تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا... بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم.. کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!! آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون.. حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من.. _میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!! ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم: _توهم دلت خوشه ها. شوهرمون چهار روز دیگه میرن.. _خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم بالاخره یه روزی میرن؟؟ آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب و مقداری صدای بلند گفتم: _یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟! نمیترسی .... حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت: _عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه.. ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
حجاب زیباست ولی… شهیدی گفت: «خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…» .شهید دیگری گفت: «خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم... شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… .حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… .بانوی خوبم ! .فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست! .که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور می‌طلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! .جنـس تو با حیـا خلق شده... .رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است. @chadoram
چادرانه من ملڪه هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚👑 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوب کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻‍♀️ چه کسی لایق دیدن زیبایی‌هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 👇👇👇👇👇👇 @chadoram
📝 😌 🍃 💚 گوشه ی که گیر کند به این ... یا زخمی می شوی...🤕 یا می سوزی و آتش می گیری... زندگی با جگرپاره شده... سختِ سختِ سخت است... اما چاره چیست؟ التیام از کجاست؟ جز آنکه باید دست دل را گرفت و ...🚶 در این شهر شلوغ و هزار رنگ و فریب باید همپای دل بروی و ببینی که کجا او را آرام می یابی...😌 همراهش که می روی می بینی تو را به محضر می برد... می برد تا را بگویی... از از و بن بست های به مصلحتی... می بردت تا بگویی به آن ها که دنیا چقدر سخت است😥 می بردت تا بخواهی از آن ها که نشانت دهند یعنی چه؟!! اصلا را یادت می دهند...😇 کافیست دل بدهی به حرف هایشان!! سکوتشان ، فضای ملکوتی و بی آلایش مرقدهایشان... برای توی ،هزار هزار حرف دارد... به قول سید، ، اما کو محرمی که این حضور را دریابد... این قطعه بی نشانیتان هزار هزار نشان است تا بفهماندمان که همه ی خوبی ها در بی نشانی هاست ، تا آن جا که مقدور است بی نشان بمان ! بی نشانی پر از است اما حیف ✋ جز آنان که چشیده اند کسی نمی داند یعنی چه... حال بنگر لحظه ای در کنار پلاک بودن چه دارد ، تصور حضور در محضرشان...😍 آسمانی شدن به این سبک هم که بماند... @chadoram
حالا بریم چنتا نکته بگیم برای بچه مذهبیا😊 -🌵- (•~•)🌈 -☁️-همیشه مرتب و منظم باشین]= قبل اینکه از خونه برین بیرون حتمن خودتون رو تو اینه نگاه کنین و اگر مشکلی بود درست کنین و سعی کنین همیشه تمیز و بی نقص از خونه پاتون رو بیرون بزارین و همیشه لباس فرمتون اتو کرده و مرتب باشه و همچنین هر وقت خواستین کفش هاتون رو پاتون کنین حتمن دستمال بکشین یا شب قبلش این کارو انجام بدین. چادرتون مرتب و تمیز و اتوکشیده باشه*-*🌸💕 -🌻-همیشه آن تایم باشین]= همیشه به موقع از خواب پاشین و کاراتون رو انجام بدین و نندازین دقیقه نود هم کارتون درست پیش نمیره هم وقتتون بیشتر صرفش میشه و مجبور هم میشین که دوباره انجام بدین پس همیشه آن تایم باشین^-^😻 -💞-درس خون باشین]= درستون رو همیشه کامل بخونین و همیشه داوطلب باشین و همینطور مسلط بر چیزی که خوندین اینجوری باعث میشه هم شما تو ذهن معلمتون بمونین هم بقیه دانش اموزان و اگ کسی بهتون گف خر خون خوشحال شین حتمن طرف رو حرص دادین با کارتون و این یه نقطه قوت برای شماست(:💪🏻✨ -💎-تو فعالیت مدرسه شرکت کنین]= اینجوری مدیر و معاون شما رو میشناسن و میفهنن که شما چه دانش اموزی هستین و همینطور دانش اموزان مدرسه حتما اگه میتونین تو مسابقات و هر چیزی ک هست شرکت کنین و خودتون رو نشون بدین شما نماینده دختران چادری هستید☺️🌿 -💭-تو نماز جماعت شرکت کنید] = زنگ قبل از نماز وضو بگیرید اگه نداشتین تا زنگ نماز به موقع تو نمازخونه حاضر بشید، دوستاتونم دعوت کنید باهم برین نماز بخونید☺️ @chadoram