eitaa logo
مدافعان حجابیم
241 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم! وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم: _مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟! حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟! حسین روی زمین مقابلم نشست.. با دست های مهربانش دستانم را گرفت و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت: _میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی و هرچی بگی حق داری.. اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو سخت نگیر و بزرگش نکن.. امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟! با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم.. _خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم.. تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا... از هیچی نترس! من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه و هرجایی که باشی کنارتم.. اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم... دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم: _این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟! لبخندی زد و ایستاد.. بعد از چند ثانیه گفت: _هرکاری که تو بگی انجام میدم! با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم: _صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات.. و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!.. حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت: _خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!! با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم.. صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌86 حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سازی هایم را برای روز مبادا با حسین کرده بودم. حسین قرار بود امروز بعد از نماز صبح به همراه برادرش راهی سوریه بشود.. من اما تمام شب را بیدار بودم و خیره نگاهش میکردم. بعدها دلم برای همین خوابیدنش در این خانه هم تنگ خواهدشد..دلم برای مظلومیت و معصومیتش در خواب... صدای ساعت یعنی وقت نماز و بیدار شدن حسین. چشمانش را که باز کرد با چشمان من در مقابلش رو به رو شد: _تو کی بیدار شدی؟ _نخوابیدم!! چشمانش گرد شد و یک آن از جایش بلند شد و با تعجب گفت: _تموم شب رو بیدار بودی؟؟؟؟ سرم را با حالتی بچگانه بالا و پایین کردم حسین دستهایم را گرفت و مهربان گفت: _آخه چرا خانمم؟ مریض میشی اینجوری.. _میخواستم تا صبح تماشات کنم مگه من چندبار میتونم تورو نگات کنم؟؟ حسین لبخندی زد و بوسه ای روانه ی پیشانی ام کرد و گفت: _حالا پاشو یه صبحونه مشتی بزار که اومدم.. _چشم صبحانه را آماده کردم و تا حسین بعد از نمازش بیاید و مشغول خوردن بشود.. هنوز تا رفتنش یک ساعتی وقت بود... وقت صبحانه خوردنش هم روبرویش نشستم و فقط تماشایش میکردم.. حسین_پس چرا تو نمیخوری؟ _حالا فرصت زیاده برای خوردن..تورو بابد تماشا کنم! تمام تلاشم را میکردم که جلویش گریه نکنم و فعلا موفق بودم! بفد از خوردن صبحانه به بستن ساکش کمکش کردم و بعد هم آینه و قرآن و کاسه آبی که میدانم در نهایت دل من هم پشت سرش کاسه آبی خواهد شد و ریخت.. بالاخره دل زارم کار دستم داد و حین بستن ساکش قطره های اشکم را همراه آن کرد.. حسین سرم را بالا آورد و گفت: _گریه نکن دیگه... _دست خودم نیست! _هست،، دل منو آتیش نزن دیگه سمیرا! _چشم.. وقت رفتن رسیده بود..لباس های زیبایش را به تن کرد روبرویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت: _مراقب خودت باش خانمم گریه هایم شدت گرفت و گفتم: _تو بیشتر مراقب خودت باش.. دیگر نماند که گریه هایم اذیتش بکند! رفت دم در و میخواست موتینش را ببند که فریاد زدم: _نههه! اون کار منه..صبر کن! ایستاد و بند پوتینش را با گریه هایم بستم و رفت.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود.. شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند! فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید! صدای زیبایش که لحظه آخر گفت: _مراقب خودت باش سمیرا.. ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت. خداحافظ. کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم! لعنت بر دل نازکم که امانم نداد.. در را بستم و رفتم داخل و حالا فرصت آزاد کردن هق هقم بود... انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!! بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد! بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد! _چطووووری عروس؟؟؟ _زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم. _ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!! بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!! زهرا نزدیک آمد و گفت: _سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا رو خیلی دیدم و تجربه کردم. میخوام بگم که هنوز اول راهی!! زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا! و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم! زهرا ادامه داد: _آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم. مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم بهت میگه.. من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم چشم به هم بزنی یک ماه گذشته.. _زهرا؟ _جونم؟ _میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟! نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم... از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم! میشه تو پیشم اینجا بمونی؟ زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: _چشم خواهرگلم. چقدر خوب که زهرا پیشم میماند! اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم.. کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت88 آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته ب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خوراکی در دست چپم و با سرخوشی درب حیاط را باز کردم و داخل شدم... _زهررررااااا؟؟ کجاییی؟ _چخبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی آشپزخونه ام.. چادرم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم. مستقیم رفتم سمت آشپزخانه و برگه را جلوی چشمان زهرا چپ و راست کردم: _جیجیجیییینگگگ! _این چیه؟ _ببینش! زهرا برگه را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد از چندثانیه با چشمان گرد شده و لبخندی عمیق نگاهم کرد و مرا درآغوش گرفت و صدایش را باز کرد: _وایییییی سمیرااااا تو بارداری!!! مبارررکهههههه دختررررر. به حسین گفتی؟ _نه..هفته آینده میاد میخوام سورپرایزش کنم! _ای شیطوووون. لبخندی زدم و خوراکی ها را به دستش دادم و گفتم: _تا من میرم لباسامو دربیارم اینارو بریز توی ظرف و بیار تا پای تلویزیون باهم بخوریم!! _چشششمممم مامانِ خوشگل! با ذوق و ‌شوق رفتم توی اتاق تا لباسهایم را تعویض کنم سه هفته از رفتن حسین میگذشت و او امروز صبح گفته بود که هفته آینده به همراه برادرش به مرخصی می آیند. تصمیم داشتم وقت آمدنش هدیه کوچکی بگیرم و برگه را درون هدیه به اون نشان بدهم. چقدر مشتاق آن روز بودم.. در دلم برای این فسقل درونم قند آب میکردم که صدای زهرا مرا به خود آورد: _دو سه روز دیگه اربعینه سمیرا. ریحانه و شوهرش توی خونشون روضه دارن. میای تا وقت برگشت حسین و رضا یه سر بریم تهران؟ _اوووممم..فکر خوبیه! منم این خبر بارداریمو به مامانم بدم.. _پس بزن بریممم.. پ.ن:بابت کوتاهے این قسمت شرمنده. همراه ما باشید رمان داره جذاب میشه😍 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🤔جسارت میخواد ...!!! *اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی!! *اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!. *اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!👌 *اینکه تو فاطمیه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگیرن!! *اینکه به جاى آهنگ و ترانه ،قرآن گوش کنى!! *ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخرالزمان است، *به خودت افتخار کن،،،✌ *تو خاصی... *تو شیعه على هستى.. *تو منتظر فرجى... *تو گریه کن حسینى... *نه اُمُّل....... *بگذار تمام دنیا بد و بیراهه بگویند! *به خودت... *به محاسنت... *به چادرت... *به عزاداریت... *به سیاه پوش بودنت... 🔹می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه(عج) *باافتخار قدم بزن خواهر! *با افتخار قدم بزن...... @chadoram
تو اتوبوس پیرمرد به دختره که کنارش نشسته بود ! گفت : این چه حجابیه که داری ؟😕 همه ی موهات بیرونه ؟😳 دختره با پررویی گفت : 😶 تو نگاه نکن !😮 بعد از چند دقیقه ⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی ؟😩 پیرمرد باخونسردی گفت :😒 تو بو نکن !😉😂 @chadoram
🌷🍃 اسیر شده بود!😢 مأمور عراقے پرسید: اسمت چیه؟!🤔 - عباس😐 اهل ڪجایے؟!🤔 - بندر عباس😌 اسم پدرت چیه؟!🤔 - بهش میگن حاج عباس!😍 ڪجا اسیر شدے؟!🤔 - دشت عباس!☺ افسر عراقے ڪه ڪم ڪم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمےخواد حرف بزنه محڪم به ساق پاش زد و گفت: دروغ مےگے!😡 او ڪ خود را به مظلومیتـ😢 زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄 •🕊• @chadoram
🍂🌸 یه جمله قشنگ خوندم نوشته بود: " اۍ مهــدی یـــاور!😍 باد با شمع‌هاے خاموش ڪارۍ ندارد اگر بر تو میگذرد بدان ڪه !(: @chadoram
یه همکلاسی داشتیم که چادری بود. البته خب من و خیلی از بچه های دیگه هم چادری بودیم ولی اون با ما فرق داشت.🙄 چادر سرش می کرد ولی موهاشو می ریخت بیرون، حتی چندبار که با هم رفتیم بیرون یا اتفاقی بیرون دیدمش؛ فهمیدم به همینجا ختم نمیشه...چنان آرایش غلیظی کرده بود که خانومای بدحجاب هم با تعجب نگاهش می کردن! نگرانش بودم چون نه تنها با این کارش باعث صدمه زدن به خودش میشد بلکه به جامعه هم آثار منفی وارد میکرد و تازه آبرو و حرمت چادر رو هم زیر پا میزاشت.💔😞 یه روز که موقعیت مناسب پیش اومد و داشتیم دوتایی تو حیاط قدم می زدیم سر بحثو باز کردم: -سارا جونم! چی شد که تصمیم گرفتی چادری بشی؟😊 جوابش یه نگاه تند و خشمگین ولی پر از حرف بود😠 ترسیدم که داد و قال راه بندازه و جای درست کردن ابرو چشم رو هم کور کنم. واسه همین دیگه حرفی نزدم.😨 ولی بعد از چند لحظه خودش جوابمو داد:به اجبار خانواده.😞 حدس می زدم که موضوع این باشه. چون اگه کسی واقعا اعتقاد داشت تا این حد از حجاب اصلی و قابل قبول دور نمیشد. کمی فکر کردم و گفتم: خونوادت میگن باید به هر قیمتی چادر سرت باشه؟🤔 با ناراحتی سر تکون داد😔 -پس واسه همینه که داری سعی می کنی لجبازی کنی و اعتراض خودتو بهشون نشون بدی☺️ برگشت و نگاهم کرد،اما نه نگاهش تند بود نه خشمگین. آهی کشید و گفت:آره...به ذهنم رسید تنها کاری که می تونم بکنم همینه. ولی هر چی بیشتر میگذره اختلافم با مامان بابام بیشتر... شاید اگه از اون اول اجباری در کار نبود انقد از حجاب دور نمیشدم 😳یعنی خودشم می دونست داره چیکار می کنه؟...خودش جوابمو داد -من از حجاب بدم نمیاد...ولی وقتی دیدم نمی تونم زورگویی هاشونو تحمل کنم ناخودآگاه از اون چیزی که باید می بودم فاصله گرفتم... -تا حالا فکر کردی این چادری که رو سر ماست چجوری به دست ما رسیده؟🤔 -یعنی چی 🤔? -این چادر از کوچه های مدینه گذشته و خاکی شده...از میون قافله ی اسرا رد شده و از سر پاک ترین بانو کشیده شده...😔 بیشتر از بیست هزاااارتا جوون واسه موندن این چادر روی سر ما جون دادن...محسن حججی رو می شناسی؟...می دونی سرش واسه چی رفت؟😭 دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ولی برای اینکه تاثیر بدی رو بحثمون نزاره زود خودمو جمع و جور کردم و منتظر جوابش شدم. فقط نگاه کرد.👀 فهمیدم حرفام بی تاثیر نبوده. با شنیدن صدای زنگ بحث رو تموم کردم. -سارا! من نه میخوام تو موضوعات خونوادگیتون دخالت کنم نه بهت امر و نهی کنم که چیکار کنی و چیکار نکنی. فقط میخوام بعد از این چندسال رفاقت نه بعنوان یه دوست،بعنوان یه خواهر بهت بگم حواست باشه! این یه پارچه ی مشکی معمولی نیست که رو سرمونه.پس اگه انتخابش کردیم حواسمون باشه که خون جوونای کشورمون پاش رفته...رفته که نزاره دوباره حرمتش بشکنه،واسه نشون دادن اعتراض خیلی کارها میشه کرد.این وسط چادرمون رو فراموش نکنیم.😊 البته اینا رو اول به خودم میگم بعد به تو😘 سارا تو فکر بود.امیدوار بودم حرفام موثر بوده باشه. دست به دست هم به سمت کلاس رفتیم.دیگه تا آخر ساعت حرفی در این مورد نزدیم.... اون روز که این حرفا بین ما رد و بدل شد چهارشنبه بود. جمعه سارا رو تو خیابون دیدم. دیگه نه لاک داشت نه موهاش بیرون بود نه جلو نامحرم عشوه میومد😍 از خوشحالی محکم بغلش کردم. -ببینم؟! حرمت چادرو خوب نگه داشتم😉? -راضیم ازت سارا😁...البته من که کسی نیستم ولی مطمئنم مادر هم ازت راضیه😍 @chadoram
خیلی ها میپرسند : کی گفته محجبه ها فرشته اند؟🤔 حکمت۴۷۴ نهج البلاغه رو بخونید متوجه میشید کی گفته امام علی (ع): همانا عفیف و پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا