eitaa logo
مدافعان حجابیم
237 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت40 با تعجب گفتم: _چیز خنده داری گفتم؟! ح
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _فال گوش وایسادن کار خوبی نیست! به خانما اعلام کنید اذان نزدیکه وضو بگیرن و آماده نماز بشن.. باشه ای گفتم و با خجالت رفتم داخل و به همه اعلام کردم که برای نماز آماده بشوند.. سپس رفتم سمت زهرا: _ریحانه و ملیحه کجان؟! _ریحانه که شیفته ولی تا شب واسه هیئت خودشو میرسونه ملیحه هم داره حسینیه رو برای امشب آماده میکنه.. _آها.. _سمیرا،تا ما نماز میخونیم تو حواست به قیمه ها باشه.. چقدر به من برخورد این حرفش! چرا مرا کافر حساب کرده..؟ نمیدانم چرا انتظار داشتم بگوید توهم بیا نماز بخوان.. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. ولی از دور همه حواسم پرت حسین بود! چقدر دوست داشتم نماز خواندنش را ببینم که بالاخره دیدم! چه نمازی بود..پر از گریه! چرا گریه میکرد؟! بمیرم برایت که درد داری... ......... شب شد و همه باهم داشتیم پیاده میرفتیم سمت حسینیه. چقدر مشتاق این هیئت بودم. میخواستم ببینم اینجا چه دارد که حسین درگیرش است؟! رسیدیم به حسینه و من و زهرا و ملیحه گوشه ای کنارهم نشستیم.. چند دقیقه بعد هم ریحانه آمد..اما بدون شیطنت های همشگی اش! چقدر امشب حال همه گرفته است.. سخنرانی شروع شد و من سعی میکردم با دقت گوش کنم.. گاهی هم حواسم پرت دعایی میشد که در دست ریحانه بود.. ناچاراً راجب کتاب دعایش از او پرسیدم: _این چه کتابیه؟! _زیارت عاشورا. _راجب چیه؟! _راجب امام حسین.. راجب اعلام دشمنی با دشمنان خدا و اهل بیت و اعلام دوستی با خدا و اهل بیت.. _میشه ببینمش؟! _آره عزیزم حتما. وکتابی از کیفش بیرون آورد و به دستم داد: _این زیارت عاشورا رو از قبل آماده کرده بودم یه روزی بهت بدمش.. چه بهتر که الان خودت خواستی. لبخندی زدم و کتاب را باز کردم.. از عربی آن چیزی نمیفهمیدم و سعی کردم ترجمه هایش را بخوانم.. چقدر قشنگ♡.. محو دعا بودم که صدای ریحانه مرا به خود آورد: _الان روضه شروع میشه. دعا رو بزار بعدش بخون فکر کنم دوست داشته باشی روضه ی امام حسین رو بشنوی.. _اوهوم.. و سراپا گوش شدم.. مداح داشت از رسیدن امام حسین به کربلا میگفت.. از مظلومیتش.. واقعا چقدر مظلوم بوده.. دلم شکست. از اینکه به بچه ی شش ماهه او رحم نکردند گفت.. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.. چقدر سخت.. چقدر مظلوم.. چقدر غریب.. مداح گفت هرحاجتی دارین بخواین.. شروع کردم حاجت خواستن: امام حسین اگه راسته که حاجت میدی پس حاجت منو بده.. امام حسین منو نزار غریب بمونم. من یه همنام تورو دوستش دارم نزار بدون اون بمونم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
❤️ چـادری اگر هستم✋ لباس های قشنگ هم دارم😉 غروب جمعه اگر دلم میگیرد💔 شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!😁 سر سجاده اگر گریه میکنم!😭 گاهی هم از ته دل میخندم😂 شاید جایم بهشت نباشد!🤔 اما چادر من بهشت من است.😉🙃 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت41 _فال گوش وایسادن کار خوبی نیست! به خا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین عجب شب خوبی بود. چقدر دلم را آرام کرد.. در انتهای مراسم مداح گفت: _هرکس هرحاجتی داره نیت کنه این ده شب رو خادمی کنه توسل کنه به امام حسین ان شاءالله حاجتش برآورده میشه.. یادم افتاد به کتاب دعای توسلی که ریحانه به من داده بود. عهد بستم برای رسیدن به حسین آن را بخوانم! انقدر محو این شب خوب بود که فراموش کردم کمک بچه ها غذا را تقسیم کنم و تا به خودم آمدم دیدم هیچکس اطرافم نیست و بچه ها مشغول پذیرایی هستند! بلند شدم و رفتم جلوی درب حسینیه تا به آنها کمک کنم. رفتم نزدیک ریحانه: _چرا منو نگفتی بیام کمک؟ ریحانه لبخندی زد و گفت: _دوس نداشتم حال خوبتو خراب کنم! _ولی من میخواستم توی پخش کردن این غذا کمک کنم.. _بفرما عزیزم..هنوز خیلی مونده. برو توی حیاط آقای طباطبایی داره غذا میگیره.. ازش بگیر و بیار اینجا. ذوق زده چشمی گفتم و پریدم توی حیاط! حسین گوشه ای نشسته بود و به همراه برادرش که شوهر زهرا بود غذا را بسته بندی میکرد. رفتم نزدیکشان و سربه زیر سلام کردم.. حسین سرش را بالا آورد: _سلام خانم اکبری قبول باشه. _ممنون. غذاهارو بدین ببرم.. _چشم. و بعد از مکث کوتاهی گفت: _از هیئت راضی بودین؟! چطور بود؟ _خوب بود.. اما یه سری سؤالاتی ذهنمو درگیر کرده. _بپرسید..اگر بلد باشم جواب میدم. _امام حسین که میدونست کشته میشه چرا رفت؟! چرا خانواده شو برد و باعث شد اون ها هم بمیرن؟! حسین دست از غذا ها کشید و نگاهم کرد.. _امام حسین کشته نشده،شهید شده! _فرقی نداره.. _خیلی فرق داره! شهدا زنده ان..اگر مرده پس چرا بهش توسل میکنیم؟ مگه یه مرده کاری از دستش برمیاد؟ حرفش منطقی بود.. و او ادامه داد: _امام حسین برای حفظ اسلام رفت.. برای برائت از کفر.. برای نهی یزید و یارانش.. برای به نمایش گذاشتن اسلام واقعی.. برای من.. برای شما.. برای هممون! گیج و مات نگاهش میکردم! ظرف غذاها را به دستم داد و گفت: _اینارو ببرید مردم گرسنه ان، سر فرصت مناسب جواب سؤالاتون رو میدم. چشمی گفتم و ظرف غذاهارا از او گرفتم و راه افتادم سمت داخل حسینیه که ناگهان صدای فریاد یک زن سکوت ترسناکی درفضا حاکم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت42 عجب شب خوبی بود. چقدر دلم را آرام کرد
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با عجله رفتم داخل دیدم همه دور یک بچه جمع شده اند و گریه میکنند.. غذاهارا دست یکی از خانم ها دادم و نزدیکتر رفتم. از خانمی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: _چیشده؟! _میگن شفا گرفته. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: _چجوری؟ مگه میشه؟! _حضرت ابوالفضله دیگه عزیزم..شفا میده،حاجت میده. _حضرت ابوالفضل؟! آهسته گفتم: این کیه دیگه؟ با قیافه ی درفکر فرو رفته برگشتم سمت ورودی حسینه. کسی آنجا نبود.. سرکی توی حیاط انداختم.. ملیحه بود و زهرا و حسین و شوهر زهرا.. رفتم توی حیاط و نزدیکشان.. همه شان باچهره های علامت سؤال شده نگاهم کردند. ناخودآگاه پرسیدم: _حضرت ابوالفضل کیه؟! ملیحه لبخندی زد و گفت: _برادر امام حسین. میگن باب الحوائجه..خیلی خوب حاجت میده. بمیرم برای فرق بریده اش.. و قطره اشکی از گوشه چشمانش ریخت.. با تعجب پرسیدم: _فرق سرشو بریدن؟؟؟ زهرا ادامه داد: _فرق سرشونو بریدن..دوتا دستاشونو قطع کردن..به چشماشونم تیر زدن... با تعجب نگاه کردم و پس از چندثانیه مکث گفتم: _یاخدا! پس چرا مداح چیزی راجبش نگفت؟! _عزیزم ده شب مراسم داریم و هرشب مختص یکی از عزیزانه.. شب نهم محرم مخصوص آقا ابوالفضله. _آها.. نگاهی به ساعت روی صفحه موبایلم انداختم.. _واییی ساعت یک نیمه شبه! من باید برم خونه.. زهرا نگاهی به حسین انداخت و سپس گفت: _آقاحسین میرسونتت. آهسته گفتم: _زحمتش میشه.. خودش به حرف آمد: _نه چه زحمتی..رحمته. من میرم توی ماشین شماهم زودتر خدافظی کنید و بیاید! حسین رفت و من هم با زهرا و ملیحه خداحافظی کردم و به دنبال حسین رفتم تا ماشینش! درب جلو را باز گذاشته بود و خودش پشت فرمون منتظرم بود. بی هیچ حرفی سوار شدم و او هم ماشین را روشن کرد و راه افتاد به سمت خانه.. اواسط مسیر که بودیم او به حرف آمد: _واسه قضیه پسرخاله تون دیگه نمیخواد نگران باشید. نگاهش کردم و گفتم: _غروب چی بهش گفتین که گریه کرد؟ لبخندی زد و گفت: _عجله نکنید دیگه! میفهمید.. _چیو؟! _بماند! و سکوت سردی بینمان حاکم شد! پس از چنددقیقه دوباره گفت: _با دل پاکتون برای من نالایق خیلی دعا کنید.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _دل پاک من؟! کی نالایقه؟ شما؟؟؟ چرا اون وقت؟! دستی به سر و رویش کشید و گفت: _همه رفیقام رفتن فقط من موندم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت43 با عجله رفتم داخل دیدم همه دور یک بچه
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _کجا رفتن؟! خب شماهم برین پیششون.. این که دیگه دعا کردن نمیخواد. لبخندی زد و گفت: _شهادت لیاقت میخواد که اونا داشتن و من نداشتم.. تازه فهمیدم چه گندی زدم! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: _ببخشید.. _شما که کاری نکردین...خدا همه مارو ببخشه. _چرا میخواین شهید بشین؟ حیف جوونیتون نیست؟ زندگیتونو کنید بعدا حالا شهادت.. با تعجب نگاهم کرد و بعد زد روی ترمز و ایستاد و گفت: _حواستون هست اگر شهید نشیم میمیریم؟! توی حیاط حسینیه چی بهتون گفتم؟ گفتم امام حسین شهید شده و زنده است! شهدا زنده ان.. شهادت یه نعمته که نصیب هرکس نمیشه. شهادت یعنی رسیدن به خدا شهادت یعنی رسیدن به حسین.. سرم را پایین انداختم و گفتم: _خب اینارو شما باور دارین ولی منو قانع نمیکنه! نمیتونم درک کنم خودکشی یه نوع شهادت باشه! _کدوم خودکشی؟! _همین که میرین خارج از کشور و هدفتونم کشته شدنه برام غیرقابل درکه! خب اونجا یعنی خودش سرباز نداره از خودش دفاع کنه؟ _حواستون هست دارین راجب چی و کی حرف میزنین؟! _دفاع از حضرت زینب! الان اگر حضرت عباس نیست ماها باید عباس باشیم برای بی بی.. نباید خانم رو تنها بزاریم. توی راهش سر هم بدیم کم دادیم! آهی کشیدم و سکوت کردم.. حرف هایش را قبول داشتم اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست قبولش کند؟! بی هیچ حرف دیگزی ماشین را روشن کرد و مرا درب خانه رساند. تشکر و خداحافظی کردم و کلید انداختم و رفتم داخل. چراغ ها خاموش بودند..احتمالا مامان خواب است. بی سر و صدا رفتم داخل اتاقم.. لباس هایم را عوض کردم و خوابیدم تا صبح.. ..... صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم: _سمیرا پاشو لنگ ظهره مگه نمیخوای بری پیش دوستات کمک؟! تعجب کردم! مامان از کجا میدانست؟ چطور شده که خودش از من میخواهد بروم؟! از اتاقم بیرون رفتم و خواب آلود سلام کردم: _سلام چیشده ساعت چنده؟ _ساعت 11 است دختر دیرت نشه.. _مامان؟ _بله؟ _چرا داری ازم میخوای برم کمک دوستام؟! تو که...حرفم را قطع کرد و گفت: _بیا صبحونه ات رو حاضر کردم آژانس هم واست هماهنگ کردم الان میاد دنبالت زود باش بخور و حاضر شو منم برم یه سر پیش خاله ات. کاری داشتی بهم زنگ بزن تا شب نمیام خونه..خداحافظ! کلافه نگاهش کردم و رفت! مامان چقدر عجیب شده است! طبق حرف هایش صبحانه را خوردم و با آژانس رفتم موکب. با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و طبق معمول پشت میز ایستادم و چای میدادم. سرگرم چای ریختن بودم که حسین آمد و یک لیوان جای برداشت و گفت: _تشریف میارید یکم اون ورتر؟ عرضی دارم خدمتتون.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
‍ چرا حجاب 🤔 🌺سخنان زیبای استاد قرائتی درباره حجاب🌺 شما جنس مرغوب را در کادو می پیچید،🎁 روی تلویزیون پارچه می اندازید 📺 کتاب قیمتی را جلد می کنید📗 طلا و جواهرات را ساده در دسترس قرار نمی دهید.👑 🖐 بنابر این جلد و حجاب نشانه ارزش است. 💝 خداوند برای چشم 👁 که ظریف است و خطراتی آنرا تهدید می‌کند، حجاب قرار داده. ☺️ حجاب باعث تمرکز فکر "مرد" و در نتیجه پیشرفت جامعه میگردد چرا که بخش عمده تولید جامعه به دست مرد است 👷🏻🔧👨🏻‍🔧 در کشورهایی که بی‌حجابی رایج است، نظام خانواده از هم گسسته و آمار طلاق غوغا می کند 👨‍👦💔👩‍👦 اسلام به خاطر حفظ حیا، کرامت و جلال، و برای جلوگیری از بی‌نظمی جنسی و هوسبازی و گسستن نظام خانواده "حجاب" را واجب فرموده.☂ باید دانست که "حجاب" مانع تولید نیست.⚙ بزرگترین صادرات ایران بعد از نفت، قالی است که تولید بهترین نمونه‌اش به دست زنان با حجاب است✌️🏻 حجاب مانع تحصیل نیست 📚 وجود صدها هزار دانشمند زن در کشور ما شاهد این ادعّاست. 🎓🎓🎓 حجاب آرم جمهوری اسلامی ایران است. ☺️ دنیا انقلاب اسلامی ایران را باحجاب بانوان می شناسد🌍 و ابرقدرتها از این نشانه پرارزش انقلاب آنقدر هراس دارند که چند دختر مسلمان را با پوشش اسلامی بر سر درس تحمل نمی کنند. 😇 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت44 _کجا رفتن؟! خب شماهم برین پیششون.. ای
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار ماشینش روبه خیابان ایستاد. کتری را زمین گذاشتم و رفتم نزدیکش.. _سلام.. نگاهم کرد و چرخید سمتم: _سلام خسته نباشید. _ممنون . کاری داشتین؟ _بله..یه هدیه ناقابل واستون داشتم البته از طرف مادرمه... _هدیه؟! مگه مادرتون منو میشناسن؟ سر به زیر و آهسته گفت: _بله.. من واسشون از شما گفتم. ایشونم رفتن بازار و این هدیه خریدن و فرمودن بدم به شما. و درب ماشین را باز کرد و یک نایلون سفید که یک کادو داخلش بود را بیرون آورد و داد دستم: _بفرمایید اینه. _میشه بازش کنم؟ _بله حتما..مال خودتونه. امیدوارم خوشتون بیاد. مشتاق بودم بدانم داخلش چیست؟ سریع کاغذ کادو را باز کردم و چیزی که دیدم تعجبم را چندین برابر کرد! _چادر مشکی!؟ اما من که چادری نیستم.. چرا چادر فرستادن واسم؟؟ _اجباری واسه پوشیدنش نیست. ایشون گفتن مطمئناً شما با چادر والاتر میشید. هروقت باورش کردین سر کنید. درضمن یه چیز دیگه هم داخل اون نایلون هست.. با تعجب دست بردم داخل.. یک جانماز و تسبیح و تربت کربلا و یک دست نوشته! شروع کردم به خواندن دست نوشته.. انگار از زبان مادرش بود! _سلام دخترم.. امیدوارم از هدیه هام خوشت بیاد. قصد جسارت نداشتم اما من میدونم تو چقدر خوشگلی. واسه ی همین این چادر رو برات فرستادم تا کسی جز همسر آینده ات خوشگلیت رو نبینه. حیف نیست ملکه ای به این زیبایی در دید همه باشه؟! البته بگم که اجباری در سر کردنش نیست. هروقت تونستی حجاب رو باور کنی این هدیه ی ناقابل منو سر بنداز.. یه جانماز و تسبیح و تربت کربلا هم واست گذاشتم. اینو عید که رفته بودم کربلا به نیت یک شخصی آورده بودم اما الان کسی رو به جز تو لایقش ندونستم. منو ببخش اگر جسارت کردم. مراقب خودت و قشنگی هات باش عروسک! یاعلی. نامه را تا کردم و با تعجب به حسین نگاه کردم... سرش را پایین انداخت و چیزی نمیگفت. سردرگم بودم. برای همین بی هیج حرفی هدیه را برداشتم و برگشتم سمت موکب.. ملیحه آمد سمتم: _عزیزم چیزی شده؟ کلافه به نظر میای؟ آقای طباطبایی چیزی گفتن؟! تازه متوجه شدم که همه مارا دیده اند! سریع گفتم: _نهههه. خودم یکم فکرم درگیره... بین عقیده هام و دلم موندم. ملیحه لبخندی زد و دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: _همونی که دلت میگه درسته عزیزم... در دلم گفتم: یعنی حسین درسته؟! سکوت کردم اما ملیحه ادامه داد و چیزی گفت که تعجبم را برانگیخت: _راستی، اون هدیه هایی که خاله ام برات فرستاده رو دوسشون داشتی؟! خیلی خوشگلن ها..خاله ام خوش سلیقه است. و نگاهی به حسین انداخت و گفت: پسر خاله ام هم خوش سلیقه است! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
-نوشت سلام به همراهان خوب کانال در رابطه با رمان ریحانه شو توضیحاتی رو خدمتتون عرض میکنم: درباره شخصیت «حسین» بعضی از دوستان گفتند که رفتار هایی که داره در شان یک پاسدار نیست باید عرض کنم خدمتتون که بنده هم با بعضی از رفتار هایی که این شخصیت داشت موافق نبودم و قصد داشتم این قسمت ها رو ویرایش کنم اما از اونجایی که در این رفتار ها کاری که خلاف عرف باشه نبود به قلم نویسنده دست نزدم. این نکته رو عرض کردم تا سوء تفاهمى پیش نیاد و اینکه به پاسدار های محترم بی احترامی نشده باشه...
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت45 همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و تاحالا هیچی نگفتی؟! خندید و گفت: _مگه پرسیده بودی و نگفتم؟ بگذریم..خودم هدیه ات رو کادو گرفتم دوستش داشتی؟! _اوهوم،ولی.. _ولی چی؟! _من که نمیتونم استفاده شون کنم.. اخمی کرد و گفت: _چرا نتونی؟ مگه تو چی کم داری؟ اصلا حالا که اینطور شد از امروز چادر سر میکنی و با ما نماز میخونی! خندیدم و گفتم: _اما خاله ات گفت زوری سرم نندازم ها! بعدشم من هنوز نماز خوندن بلد نیستم که.. بغلم کرد و گفت: _الهی قربونت برم مگه ما مردیم که کمکت نکنیم؟ منم نگفتم زوری سر بنداز که.. من میدونم تو توی دلت میخوای مثل ماها چادر سرکنی و نماز بخونی اما با خودت درگیری! با چیزی که از قبل باور داشتی و الان داری تحقیق میکنی درگیری.. اما تو دلت پاکه سمیرا. همین که دعوت شده روضه امام حسین یعنی حضرت مادر تورو خواسته.. خجالت زده گفتم: _حضرت مادر کیه؟! _حضرت فاطمه زهرا(س). _آها.. _میدونی مادر هرکسیو الکی لایق روضه پسرش نمیکنه ها. فکر کن چقدر تو گرانبهایی که دعوتت کرده.. تازه از طرف یه مادری چادر هم برات فرستاده دیگه چی از این بهتر میخوای برای قبول کردنشون؟! سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.. صدای اذان ظهر پیچید و ملیحه دستی روی شانه ام کشید و گفت: _میای بریم نماز بخونیم؟ دارن اذان میگن.. _نه! ملیحه جاخورد و با تعجب نگاهم کرد.. ادامه دادم: _من نمیخوام تا خودم کامل چیزیو باور نکردم انجامش بدم. ببین من میدونم تو داری درست میگی اما باید بتونم با دلمم درکش کنم.. اینجوری ممکنه یه روزی از نماز و حجاب خسته بشم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دوستانی که تازه واد کانال ما شدید ♥️خوش اومدییید♥️ دوستان قدیمی هم ممنون که مارو تنها نمیزارید😊♥️ @chadoram