روز شهید بهت تبریک🌸 گفتیم
دیروز که #روز_پاسدار بود بهت تبریک گفتیم
و امروز که #روز_جانباز هست رو هم بهت تبریک میگیم . . .😔
حاجی جان
توی دنیا چه مدالی🥇 باقی مونده بود که به دستش نیاوردی...؟
ای #فخر_شهدا
ای فخر جانباز ها♥️
ای فخر پاسدار ها🌼
سردار دل ها جانباز دفاع مقدس #شهید_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
@chadoram
May 11
[←♥️ #آیه ❄️🌈→]
[←😻 #حرف_خدا 🍀🌸→]
بہ بندگانم خبـر ده ؛
ڪہ منم آمرزندهے مهـربان ... :)
|سورهالحجرآیه۴۹|
( 🔮 #قرآن_آرام_دلها ...🌱☔️💕→)
╔═💕══๑ღ♥️🌈ღ๑══🍀═╗
✿ @chadoram✿
╚═💎══๑ღ☔️✨ღ๑══🌸═╝
#سرباز_مولا
خب دیگه خیلی ها باید برن مدرسه و دانشگاه....🎒📚
مهم نیست که چه پایه ای باشی
مهم نیست چه رشته ای باشی
کدوم دانشگاه مهم اینه که تو
#سرباز_مولا باشی.....
ببین همون اول که میری سر کلاس بگو مولای من ! من سرباز شما هستم🍂
اگه درس میخونم برای اینه که نگن بچه شیعه بی سواده...😌☺️
نگن بچه شیعه هیچی نداره...😉
کسی جرأت نکنه به وطن مون دین مون یا ناموس مون بد نگاه کنه...✌️🏻
چرا!
چون من یه بچه شیعه ام💪🏻
دینم محمدے
ولایتم حیدرے
شورم حسینے
و مکتبم مهدوے
باید فقط به #عشق_مولا اونقدر درس بخونی و بگی درس میخونم تا یاورت باشم درس میخونم که یه اختراع خوب کنم👨🔬
یه کمکی به مسلمون ها بکنم😇
درس میخونم تا دینم رو ترویج بدم🕋
تا بتونم به فرمان رهبرم یه پزشک خانم یا آقا باشم👩🏻🔬👨🏻🔬
و یا حتی اگر بهترین شغل یعنی خونه داری رو انتخاب میکنم یه مادر باسواد باشم....☺️
مولای من!
می خوام توی هر لباسی که باشم برای مسلمون های جهان
برای تو مفید باشم..🔬🔭
میخوام به همه ثابت کنم من عقب مونده نیستم کلی علم دارم کلی توانایی دارم💪🏻💎
می خوام از اسلام تصور دین دانا ها رو بسازم....🔮
مولای من هدفم تویی هدفم اینه که #سرباز شما باشم...💌🖇
پس کمک کن تا به هدفم برسم آخه خودتون گفتید هدفت رو خدایی کن خدا خودش هوا تو داره🍃📿🔮
پس!!!!!
بدون هر تستی که درست میزنی📖✍🏻
هر سوالی که جواب میدی👨🏻🏫👩🏻🏫
هر امتحانی که نمره خوب میاری🗒 #نگاه_مولاست...
#نگاه_مولا_روزی_تون....🎁
بگو خدای من!
این بدن این مغز این چشم این گوش
و...👂🏻👀
فدای یاری #مولا🦋🕸
با تمام تنم جهاد میکنم....💫
#ظهور_نزدیک_است....
#دل_نوشته_طلبه
@chadoram
✍ #یک_کلام_حرف_حساب …
{ #بانوجان ؟؟ معنای حیاراکه نفهمی… حتی چادر هم تو را باحیا نخواهد کرد ...}
.
●| #چادر یعنی : آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه زهرا بایک دستش اوراگرفت که ازسرش نیفتدوبایک دستش کمربند علی راگرفت که اورا نبرند،و اگر قرار بود فقط یکی ازین دو را میگرفت حتما #چادر بود…
.
●| #چادر یعنی : نگرانی فاطمه برای بعداز مرگش که علی تابوت های مدینه بدن نماهستندبرای من فکری بکن……
.
●| #چادر یعنی : انچه ظهرعاشورا برسر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از ان نشد…
.
●| #چادر یعنی : حسین علیه السلام در لحظات اخر در گودال که فرمود:(حرامزاده ها) تا من زنده ام سراغ حرمم نروید…
.
●| #چادر یعنی : شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها……
.
●| #چادر یعنی : آرمان و هدف امثال شهید علی خلیلی که برای دفاع ازناموس شیعه شاهرگه حیاتش رازیرخنجر,داد ولی راضی به هتاکی به خواهران دینی اش نشد...
.
●| #چادر یعنی : دست و پا گیر بودن…دست وپاگیره بی بند وباری!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@chadoram
[دلـــنــــوشــــت...]
اے چادر مݧ ...
میداݩم ڪہ ایݩ روز ها چقدر درد میڪشۍ😣 ... من هم درد میڪشم نه ڪم تر ازتو‼️
هوا 💨هر هوایی ڪه میخواهد باشد..♀️ ابرے☁️ آفتابے☀️، باراني🌧 تنها تو را دودستے بغــݪ
میگیرم تا به بـــــاد نـــــروے🌬 ...
حــــرفے نیست...وقتے از مــادر ارثۍ رسیده باشد به ریحانہ ها🍃. تابستاݧ🌈 و
زمستان🌨... تهراݧ و لــندݧ... فــــرقـــی نــدارد...❌
هر زماݩ و هر مڪاݩی که باشند تاج بندگے بر سر ❤️
@chadoram
May 11
°~حـــرفِـ حــسـاب~°
دختر خانوم!😊☝️
شأن و حیای☺️ دخترانه ات را به هر چیزی نفروش!
ارزشش را ندارد...😔
خیال نکن همین که قلب ❤️جوانی را تسخیر کردی،باارزشی...😑
همین که نگاهی👀 را به دنبال خود کشاندی،باارزشی...😢
نه!❌
ارزش تو به عشوه ریختن💁 و ناپاک کردن قلب❤️ و چشم 👀دیگران نیست...☹️
این تو نیستی که سود می کنی،آنها هستند که از تو سود می برند...😡
با کارهایت نگاه و توجه را گدایی نکن...😞
نگاه و توجه خدا می ارزد به صد نگاه و توجه غیر...
این توجهی که تو دنبالشی توجه نیست که به دست می آوری،آبرویی است که از دست میدهی…!😰
با خودت فکر کن…؟
ببین چه چیزی را از دست می دهی و چه چیزی به دست می آوری؟🚫
مبادا چیزی را به خاطر"هرچیز"😒و"هر کسی"از دست بدهی...❌
ارزش تو بالاتر از این حرفهاست که پاکی و نجابتت😇 را ارزان از دست بدهی…!😣
Join→ @chadoram
✨💕✨
بنده ای به خداگفت:
اگرسرنوشت مراتو نوشته ای
پس چرادعا کنم؟
خداوندگفت:
شاید در سرنوشتت
نوشته باشم
💕"هر چه دعا کند"💕
✨دعاهايتان مستجاب✨
Join→ @chadoram
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
@chadoram
رفقا امشب شب زیارتی آقامونه 😭
امشب شب جمعه تو ماه شعبان
امشب از آقا بخواییم،که اگه نشد ماه رجب بریم حرم ،نشد بریم،مسجد و حسینیه 😭😭
ازش بخواییم که ماه رمضان مسجد ها و حسینیه ها دوباره پر بشه از بچه هئیتی ها😭
دوباره سحر های ماه رمضان و شب قدر بگیم الهی به علی و الهی به فاطمه 😭
دلمون لک زده واسه چایی و قند روضه امام حسین 😭
واسه یا رب یارب گفتن دعای کمیل تو مسجد 😭
دعا کنیم امشب، از مادرش زهرا بخوایید امشب که میره به مهمونی پسرش حسین از ما و دل شکسته ی این روز هاو شب ها ی ما هم یاد کنه و دعا کنه برامون
😭😭😭🙏🙏التماس دعا
⚪️گفت: راستی جبهه چطور بود؟
🔴گفتم : تا منظورت چی باشه
⚪️گفت: مثل حالا، رقابت بود؟🤔
🔴گفتم : آره
⚪️گفت : تو چی؟😳
🔴گفتم : تو خوندن نماز شب😊
⚪️گفت: اونجا غبطه و حسادت هم وجود داشت؟😑
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: تو چی؟😮
🔴گفتم: توی توفیق شهادت😇
⚪️گفت: کسی دودره بازی هم میکرد؟😳
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: واسه چی؟
🔴گفتم: واسه شرکت تو عملیات😭
⚪️گفت: بخور بخور چی؟ بخور بخور که دیگه نداشتین😏
🔴گفتم: چرا، تا دلت بخواد☺️
⚪️گفت: چطوری؟😏
🔴گفتم: تیر و ترکش بود که بچهها میخوردن💣
⚪️گفت: اونجا کارهای یواشکی هم بود؟😉
🔴گفتم: آره.
⚪️گفت: یعنی چی؟
🔴گفتم: نصف شبا یواشکی کفش بچهها رو واکس میزدن و لباسهاشون رو میشستن😇
⚪️گفت: دعوا سر پست هم بود؟😕
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: سر چه پستی؟؟🤔
🔴گفتم: پست نگهبانی تو دل شب، تو سنگر و مقابل کمین دشمن⭐️
⚪️گفت: آواز چی، آواز هم میخوندین؟🎙
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: چه آوازی؟
🔴گفتم: شبهای جمعه، دعای کمیل📿
⚪️گفت: اهل دود و دم که دیگه نبودید؟ 🌫
🔴گفتم: چرا، خيلی
⚪️گفت: صنعتی یا سنتی؟؟😏
🔴گفتم: بيشتر صنعتی
⚪️گفت : چی ميزدين؟
🔴گفتم : خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
⚪️گفت: استخر هم میرفتین؟
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: کجا؟
🔴گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ، نهر خَيّن
هنوزم يه تعداد از بچهها تو خيّن جا موندن🌊
⚪️گفت: سونا خشک چی، اونو که دیگه نداشتین؟
🔴گفتم: چرا، داشتیم
⚪️گفت: کجا؟
🔴گفتم: تابستونا، تو سنگرهای کمین ، تو شلمچه و فکه و طلائیه و....😰
⚪️گفت: زیر ابرو هم بر میداشتین؟ 🙄
🔴گفتم: آره
⚪️گفت: چطوری؟ کی براتون برمیداشت؟😏
🔴گفتم: تک تیراندازهای دشمن، با تیر قناصه😞
⚪️گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید دیگه؟😏😏
🔴گفتم: آره
⚪️خندید و گفت: چطوری؟
🔴گفتم: هنگام بوسه رو پیشونی خونین دوستان شهیدمون😭😔
سکوت کرد و چیزی نگفت!!
🌷«شادی روح اونهایی که جان دادند تا ناممان گم نشود، صلوات»🌷
@chadoram
میگویند:
مادر را ببین👀
#دختر را بگیر😋
اما
من میگویم:
دختر را ببین👀
مادر را #ستایش ڪن😍😌
.
#قربان_عزیزے_ڪہ_تو_را_با_حجابت_ڪرده_است
#حجابــ_یعنے_امنیتــ
@chadoram
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
@chadoram
."♥️•'
... " و من زیبایےِ چادر مشکے ام را
ترجیح میدهم....
بر همہ ے برندهاے دنیا :))
کدام برند و اسمے
با اعتبار تر است از
نام "مادرمان ♡ حضرت زهـرا ♡ سلام الله علیها "
@chadoram
💕💕گفتگو با خالق هستی
خدای مهربانم
شکرت که در خانه هستم نه در بیمارستان.
شکرت که روی مبل نشستم نه در بستر بیماری.
شکرت که راحت نفس میکشم نه با مشقت و درد.
شکرت که طعم غذاها را میچشم و لذت میبرم نه اینکه با بیمیلی و به زور غذا بخورم.
شکرت که دلتنگ عزیزانم هستم که یک ماهه ندیدمشون اما امیدوارم بزودی در آغوش بگیرمشون نه اینکه امیدی به دیدار دوبارهشون نداشته باشم.
شکرت که صدای عزیزان راه دوری که یک سال انتظار کشیدم تا نوروز ملاقاتشان کنم را میشنوم هر چند نبینمشان.
شکرت که بهار را دوباره میبینم و زمستان پایان عمرم نبود.
شکرت که دوباره درختان سبز شدند و شکوفه دادند.
شکرت که خورشید با مهر و بیمنت بر سرمان می تابد.
شکرت که طبیعت بیمار نشده و دوباره با جمالش چشمهایمان را نوازش میدهد.
شکرت که امروز قدر همه داشتههایم رو بیشتر از قبل میدانم و شکرت که شکرگزارم.
خدای مهربانم همه بیماران را شفا ببخش و به دست توانایت سایه ی این بیماری را از سر تمام دنیا بردار .
خدای مهربان پزشکان و پرستارانی راکه دراین ایام دور از خانواده ، با دشمن نامرئی(کرونا) میجنگند واز مبتلایان به این بیماری محافظت میکنند را حفظ کن و برکت بی پایانی را در ادامه زندگیشان جاری ساز.
آمین❤️
@chadoram
🌸 زن خوب اون زنیه که وقتی میره جلو آینه آماده بشه 😌
بچه ش بگه🙇
اخخخخ جوووووون بابایی میاد 😍😍!!
نه اینکه بگه مامان کجا میریم 😒❗️
بعضی چیزا رو باید از بچگی نشون بچه ها داد
یه چیزایی مثل
✅حیا
✅حرمت
✅عفت
✅حجاب
روزهایی که بی اجازه میزنم بیرون
حس میکنم بی کس ترین زن عالمم😔
مادر به دخترش گفت
دخترم مواظب باش❗️❗️
نیفتی چاله چوله تو راه زیاده😁
دخترش گفت💁
مامانی تو مواظب راه رفتنت باش ❗️
چون من پاهامو جای پای تو میزارمو میام😍
#چادرانه 💓👑
#چادرمون_عشقه ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🌸به (🎀مدافعان حجاب🎀) بپیوندید 🌸🌸
🆔 @chadoram
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت227
می خواستم بگویم نمیآیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برومنم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجادهایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چراتوفکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم:
–چیزمهمی نیست.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد.
–دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی.
دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چارهایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم.
فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید:
–حرفی زده که ناراحت شدی؟
–میشه نگم؟
–حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟
–حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره.
–یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟
–اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم.
–باشه، قول میدم.
لبخندی زورکی زدم وگفتم:
–آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی.
بعد همهی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کمکم کِش امد.
روسریام را سرم کردم.
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟
–مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.
دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هردوخندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خندهی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد:
– اطلاع رسانی؟
با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمهوار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–اونوزندش نمیزارم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم."
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدانکردی؟
– چرا، گفت میام.
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه.
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند.
یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند.
من هم به حرفهای مادرشوهرو جاریام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت:
–مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم.
از حرکتش تعجب کردم.
"چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد.
–راحیل خانم بفرمایید.
وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد.
کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد.
"این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت:
–نه، خودش...
بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم:
–ممنون داداش دستتون دردنکنه.
کیارش مشغول تکه کردن بقیهی سیبش شدو گفت:
–اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه.
–نه، به من که خیلی هم خوش گذشت.
نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟
آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.
✍لیلافتحیپور