#پارت275
دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم.
–همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن.
–پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم...
مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر میشود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر میشد، همهی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی...
گوشهی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت.
–راحیل.
نگاهم کرد. حالت چشمهایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم:
–می خوای دیونهام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد اشکهایش را پاک کنم.
نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت:
–من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره.
–نفسم را بیرون دادم.
–اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تومی تونی حالم روخوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی روانتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم میدادی...
متعجب نگاهم کرد.
–فکرمی کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخرکمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی...
راست می گفت.
–راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم بااین قضه کنار میای...
نگاه پرازغمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد.
–حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شدمیرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتامیاد، این انصاف بود؟
–دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم می گفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفرهست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم:
–راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟
–آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر میکردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونهی این نیست که همیشه هست. همهی ما آدمیم و ناراحت میشیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سواستفاده نکن.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست میگفت، چه داشتم که بگویم.
–راحیل من سواستفاده ...
دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
–الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم.
– باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشترباهم حرف بزنیم.
–یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه.
لبخند تلخی زدم.
–وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه توآروم میشی، پس حتما منم میشم.
باآدرسی که داد راه افتادم.
یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیادطولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت:
–شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند.
یک خانواده سرمزارنشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند.
راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه می کرد.
من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم، خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم...
سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
"خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..."
نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است.
به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامترشده بودم.
یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد.
بادیدنش ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم وگفتم:
–ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت:
–بالیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه.
آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم.
–میشه این پیش من باشه؟
–واسه چی؟
–چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات... ازحرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت:
–می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
–بگو.
–لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزارکه هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنبالهی حرفش را گرفت.
–منم همین کار رو می کنم.
–چرا؟
–برای این که زندگی کنیم.
–توکه اینقدر سنگ دل نبودی راحیل.
–گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست.
لبخند زدم و نگاهش کردم.
–کلمه ی مجازات روکه دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟ به روبرو خیره شد.
–راحیل این کلمه همیشه تورویادم میاره.
#پارت276
حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشیاش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت.
سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم میشود.
تصادفی آهنگی را پلی کردم.
به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشمهایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد.
هرچه فکر میکردم نمیتوانستم زندگیام را بدون راحیل تصور کنم. رابطهام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق،
چیزی فراتر از دوست داشتن...
متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد.
"کجـا باید بــــرم… یه دنیا خاطره ات، تورو یادم نیــــاره؟●♪♫
کجــا باید بـــرم… که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت بـــذاره؟●♪♫
چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نـداره؟!●♪♫
محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره…●♪♫
کجــا باید برم… که توو هر ثانیه ام، تو رو اونجا نبینـــم؟!●♪♫
کجــا باید برم… که بازم تا ابد، به پایِ تو نشینـــم؟!●♪♫
قراره بعدِ تو؛ چه روزایی رو من، تو تنهــایی ببینـــم...
روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره ازاول میآمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم...
گریهام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپردبه آهنگ...
با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم. با چشمهای اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود.
–میشه خاموشش کنی؟
گوشیام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم.
–یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دورمی کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد. قول بده دیگه گوش نکنی.
ماشین را روشن کردم.
–راحیل حقیقت زندگی من همینه...
سرش را پایین انداخت.
–این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن.
گوشیاش دوباره زنگ خورد، صفحهاش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود.
–چراجواب نمیدی؟
–ولش کن.
حتما او هم حوصلهی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.
توی راه هیچ کدام حرفی نمیزدیم.
نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد:
–خوبی؟
دلخور گفتم:
–بگم خوبم؟ همهی روزهای خوبم با توبود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. می پرسی: خوبی؟ چطوری بگم "خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟
دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم. نگاهم را به روبرویم هدایت کردم.
دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم.
لیوان را به طرفش گرفتم.
–رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت.
یک جور بامزه ایی ولی جدی گفت:
–خودتم رنگت پریده.
–واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت:
–منتظر میمونم بگیری بیاری با هم بخوریم.
#پارت277
حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی...
جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود. بعد از نماز مدام زیرلب غر می زدم...
–مسخره ها رستوران به این بزرگی وشیکی یه جای درست وحسابی درست نکردن واسه نماز خونه...
–بدتر از اون اینه که برای نماز خونهی خانمها جای جدا تعبیه نکردن. با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد.
–اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی.
استفهامی نگاهم کرد.
–نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیلس که قایمش کنم نه خاطرس که پاکش کنم. واجبه واجبه.
نوچی کرد و اخم کرد.
آهی کشیدم وگفتم:
– راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست توبزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی...
گرهی اخمهایش پیچیده تر شد.
–اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلندشد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت.
غذا را که آوردند، هیچ کدام نمیتوانستیم بخوریم. فقط نگاهش میکردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت:
–لطفا زودتر بخور من باید برم خونه.
می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد. متوجه میشدم که سعی دارد خود دار باشد و به من نشان بدهد که اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. برای من این یک تصادف سهمگین است که تا ابد قلبم را قطع نخاع میکند. اگر بتوانم تحمل کنم فقط یک دلیل دارد آن هم چون عامل تصادف را خودم میدانم.
قاشقم را برداشتم و اشاره به لیوان مسیاش کردم که روی میز بود.
–این که اصلش نیست، کُپیه، اگه اون قسمتش که فرورفته بود، مشخص بودحال میداد.
لیوان راگرفت دستش و براندازش کرد.
–کاری نداره که یه بخت برگشتهی دیگه روپیدا می کنیم، می کوبیم توی سرش میشه اصل.
لبخند تلخی زدم. سرم را تکان دادم وگفتم:
– حداقل بداخلاقی کن، عُنق بازی دربیار... فحش بده، یاهرکاری که دل کَندنم ازت راحت بشه.
دیگه از من بخت برگشته تر میخوای. یه جوری بزن تو سرم یا برای همیشه خوابم ببره، یا از خواب بیدار بشم.
نفس عمیقی کشید و لیوان را داخل کیفش انداخت .
–اصلا من اینو چرا گذاشتم رو میز، وسایل کیفم رو جابجا کردم، یادم رفت بردارمش. دیگر تا آخر غذا خوردنش حرفی نزد.
سعی می کرد نگاهم نکند و خیلی آرام غذایش را بخورد و فقط گاهی نفس عمیق می کشید... غذایی که با خوردنش چیزی از محتوایاتش کم نمیشد.
–نگفتم که دیگه حرف نزن. باشنیدن حرفم نگاه گذرایی به من انداخت و حرفی نزد.
–عه؟ ازحرفم ناراحت شدی؟ قاشق وچنگالش را داخل بشقابش گذاشت وزیرلب چیزی گفت.
–نه.
نگاهی به بشقابش انداختم، چیز زیادی ازش کم نشده بود."پس این یه ساعته چی داره می خوره."
–چیزی نخوردی که.
–خوردم، دستت دردنکنه.
–چرا حرف نمیزنی؟
–منتظرم توحرف بزنی. کمی فکر کردم وگفتم:
–نمره ها امده؟
–آره. خیلی وقته.
–ثبت نام کردی واسه ترم آخر؟ نگاهش را پایین انداخت.
–راستش نه، می خوام دنبال یه راهی بگردم، واسه مرخصی گرفتن.
تعجب زده پرسیدم چرا؟
–اینجوری بهتره، این ترم واسه توام ترم آخره، تواین ترم بخون تموم کن من ترم بعد می خونم. همدیگه رو توی دانشگاه نبینیم واسه هر دومون...
حرفش را بریدم.
–راحیل چی میگی، چه لزومی داره، باشه باهم ازدواج نمی کنیم چون مجبوریم، چون تو می خوای، دیگه هم دانشگاهی بودنمونم ایراد داره؟ من همه ی دل خوشیم همون دانشگاهه.
بلند شد و بادلخوری گفت:
–من بیرون منتظرتم.
میز را حساب کردم و بیرون رفتم. قفل ماشین را زدم. راحیل سوارشد.
نشستم پشت رول وراه افتادم.
–لطفا من روبرسون خونه.
–حالا که زوده.
–باید برم، کاردارم.
–راحیل لطفا ازدانشگاه مرخصی نگیر.
–اصلا فکرنکنم بتونم بگیرم، کلا دیگه نمیرم. یهوزدم روی ترمز.
وحشت زده نگاهم کرد.
–دیوانه شدی راحیل؟
چیزی نگفت وفقط بغض کرد.
بعد از چند دقیقه گفتم:
–تو درست روبخون خانم لج باز. من مرخصی می گیرم، هم آشنا دارم، هم دلیل قانع کننده.
سرش را بلندکرد.
–چه دلیلی؟ اخمهایم را به هم گره زدم.
–دلیل بزرگ تر از این که بدبخت شدم.
#پارت278
دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت.
–الان اینجا خونهی ماست؟
–پیاده شو کارت دارم.
پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم.
–یادت میادکی اینجاامدیم؟
آهی کشید و گفت:
–مگه میشه یادم بره.
دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود.
کناردریاچه زیرسایهی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بیرمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود.
چه می گفتیم، حرفهای عاشقانهایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود.
تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز میکرد نفسهای عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود.
روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقهایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده.
چشم چرخاندم، نیمکت کمی دورتربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
لب زدم:
–خوبی؟
به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد.
چند دقیقهایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم.
–چیکار داشتی؟
سوالی نگاهش کردم.
–مگه نگفتی کارم داری؟
–آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته...
سرش را پایین انداخت..
– اولا اینا رو تو ماشینم میتونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم.
–اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما...
لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نینی چشمهایش تکان خورد و گفت:
–باز اولا، دوما، راه انداختیم...
من هم لبخند زدم، تلخ...
راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
–مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره.
تاخواستم جوابش را بدهم گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم.
–عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم.
–وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده.
بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه برمیگردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشیاش را توضیح داد.
گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم.
–مزاحم تلفنی داری؟
–چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه.
اخم کردم.
–چی میگه؟ بیخیال گفت:
–مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم.
باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم.
–مامان گفت زودتر برم خونه.
سوار ماشین شدیم.
بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیکتر میشدیم قلبم بالاتر میآمد، درحدی که احساس کردم در گلویم است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم.
جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمیدانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت:
–مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقهام سُر داد و لب زد:
–خداحافظ. دستش روی دستگیرهی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود منهم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمیتوانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنواییاش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت.
در را بست و به سرعت دور شد.
مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالیاش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
باخامنه ای کسی نگرددگمراه...
اودرشب فتنه می رخشدچون ماه
درهرنفسم برای اومی خوانم
لاحول ولاقوه الابالله
پِدَرِمِهرَبونـَم تَوَلُدِت مُبارَکـــ🌺
@chadoram
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
ڪاری که انجام میدهید،حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خسته نباشید! ازهمان در پشتی بیرون بروید. چون اگر تشڪر کنند،تو دیگر اجرت را گرفته و چیزی برای آن دنیایت باقے نمیماند
شهید حسن تهرانی مقدم
@chadoram
تولد داریم چــھـ..تولدے♥️🎊🎈
اصلا میدونید تولد کیه؟🧐
قطعا میدونید🙃☺️اره درست حدس زدین
تولد نائب بر حق امام زمان عج حضرت عــــــ امام خامنہ اےــــشق
♥️🎈🎊🎉🎊🎈♥️
حق پدرے دارن بر گردن هممون🙃
رهبر..پدر..فرمانده
هرچے بگم کم گفتم..☺️
از مهربونےولطافتشون برا خودیا..
تا چهره خشمیگنشون برا نخودیا..
از دستان گرم و حیدرےشون..
تا انگشتر هاے اهدایے کہ بےشک خوش یمن و پر از احترامه برا صاحب فعلے انگشترا..
از چفیه روے گردنشون..
تا عباےزیباشون..
از لبخنداشون
از گریه هاشون
از اخماشون
اےجانم فداے سید علے😍☺️
رهبرم..فرماندۀ من..
هرکہ با آل علے در افتاد...ور افتاد
معنے واقعے مرد؛شمایے اقا
تولدتون مبارک مهربان رهبرمـــ🎊🎈🌹✨
سایتون بر سر ما؛مستدام
کور بشه چشم بدخواهاتون،رهبرم..
#بچہ_هاے_آسد_علے
#ولادٺ
#عشق
#مهربانے
@chadoram
☑️نام : سید علی
☑️نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑️نام پدر : سید جواد
☑️تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑️تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑️محل تولد : خراسان
💠رهبر عزیزم به حق اسامی اعظم خداوند به حق چهارده معصوم تا ظهور آقا امام زمان (عج) سایتون بالای سر تمام ملت مؤمن و غیور ایران زمین باشد .
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم
✅" آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن 25ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
💠تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که عشق رمانه!(inlove)
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیربیچار ه ها دمپره ؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
💠سلامتیش صلوات بفرستید.
✅اگه دوست داشید این ذکر خوبیهای یارمون رو به دیگران هم بفرستید.
@chadoram
#خاطرات_جبهه🌱
✨داد زدم :
" بشین .. ! دید داره ، اگه ببینن میزننت "😠🤦♂
گفت :
" نترس نمے زنن😊
👈اولا من اینجا شهید نمیشم
دوما تیر میخوره به پیشونی ام و مے افتم به سجده ، اون وقت یا #حسین ' علیه السلام ' میگم و شهید میشم .. "🕊🌹
پنجاه روز بعد پیڪر مطهرش رو دیدم ..😔
تیر خورده بود توے پیشونی اش و در حال سجده شهید شده بود ..
یا حسین اش هم لابد گفته بود ❤️🍃
خانم اگه خودمون بگیم بهتر نیست؟؟؟اینجوری بهتر یاد میگیریم
@chadoram
😈خانوووووووووم......شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش نگذاشته…!☺️
#تلنگرانه 👌🏻
#نشر_فرهنگی 🌹
@chadoram
⚠ چرا نگران روزه گرفتن ما شده اند؟!!!!! ⚠
⛔ . بی بی سی لندن ، من و تو #بهایی ها ، صدای آمریکا ، ایران اینترنشنال #سعودیها همه دارن نگران روزه گرفتن ایرانیها در ماه رمضان میشوند و این هم جالبه!!!!!!
⛔ . تیتر خبری این روز شبکه های #ماهواره #ضدانقلاب بیشتر درباره ضررهای روزه گرفتن بر بدن ما ایرانیها شده است. با آب و تاب برخی فتواهای مراجع را دستکاری کرده و پس و پیش آن را میزنند و در بوق کردن که مردم ایران روزه نگیرید که سیستم دفاعی بدنتون ضعیف میشه و کرونا می گیرید!!!!! 😳 😳
⚠. خدا رحمت کنه امام #خمینی همیشه میفرمود اگه بخواهید راه درست را تشخیص بدهید ، هر چی دشمنان اسلام گفتند برعکس عمل کنید . واقعا توصیه جالب و کاربردی هست. در همه زمینه های سیاسی ، اقتصادی ، دینی ، #بهداشتی کاربرد داره؛ هر چی گفتن بر عکس عمل کنید .
⛔ . حالا روزه نگرفتن ما ایرانیها چه دردی از #انگلیس و #آمریکا که اربابان #ضدانقلاب هستند دوا میکنه؟!!! مثلا مردم ایران توماه رمضان روزه نگیرند چه فرقی بحال bbc# لندن میکنه ؟!!!! چه نفعی میبرن؟!!!! 👈 این سوال مهمی هست که باید دنبال جوابش باشیم!!*
⚠ *انقلاب ما ایرانیها برپایه چی بود ؟! 👈 اسلام.
چه عاملی انگلیس و آمریکا و صهیونیسم را عقب زد و آنها بشدت عصبانی هستند؟! 👈 اسلام
روزه گرفتن دستور کدام دین هست؟! 👈 اسلام
چه عاملی باعث شده این انقلاب چهل و یک سال در برابر همه تحریمها و دشمنیها دوام بیاره؟! 👈 اسلام
اونها از چی میترسند؟! 👈 اسلام
چی رو میخوان از ما بگیرند؟ 👈 اسلام
چطوری بگیرند ؟! 👈 روزه نگیرید ، نماز نخونید ، و.....
🌸 هموطن عزیز ، برادر و خواهر گرامی 🌸
🌷 . روزه گرفتن دستور خداست ، در #ماه_رمضان واجب شده ، دین خودتون را نگه دارید ، نگذارید وسوسه های شیاطین در شما اثرگذار بشه ،
👈 #روزه گرفتن سیستم دفاعی بدن را تقویت میکنه ، 👈 چرا وقتی مریض میشیم اشتهای غذا در بدن کاهش پیدا میکنه؟!!! 👈 این واکنش طبیعی بدن هست ، چون میخواد با بیماری مبارزه کنه ، از طریق مغز به سیستم اعصاب و گوارش بدن دستور داده میشه و اشتها کم میشه ، تا سیستم دفاعی بدن تقویت بشه و فرصت مبارزه با بیماری را داشته باشه.
➕ . روزه بگیرید تا #تندرست باشید . روزه گرفتن #سیستم #دفاعی بدن شما را تقویت میکنه ،💢 البته افرادی که مریضی خاصی دارند و روزه ممکنه برای بدنشون ضرر داشته باشه قضیه شون جداست. اسلام افراد #مریض و #مسافر را استثنا کرده . در #قرآن هم هست ، مراجع هم #فتواهای زیادی دادن که جای بحث ما نیست. 👈 بحث بر سر آدمهای سالم هست. 👈 دارن مردم را بیخود و بی جهت میترسونن از روزه گرفتن!!!!! و این مشکوکه!!!!!
➕ *در دوره آخرالزمان هستیم ، #دینداری سخت شده ، باید ایمان و اعتقاد محکمی داشته باشیم تا در برابر حجم عظیم تبلیغاتی دشمنان اسلام مقاومت کنیم. ➕ به خدا توکل کنید ، #ماه_رمضان در پیش هست . ماه روزه گرفتن و لذت عبادت و #تلاوت_قرآن ، لذت سحرخیزی و دعای #سحر ، لذت سفره #افطار و معنویت. ➕ خودتان را از این لذتهای فوق العاده معنوی محروم نکنید . ➕ #روزه بگیرید و تندرست باشید. 🌹
🌸 🌸 نشر دهید. 🌸 🌸
@chadoram
⚠ چرا نگران روزه گرفتن ما شده اند؟!!!!! ⚠
⛔ . بی بی سی لندن ، من و تو #بهایی ها ، صدای آمریکا ، ایران اینترنشنال #سعودیها همه دارن نگران روزه گرفتن ایرانیها در ماه رمضان میشوند و این هم جالبه!!!!!!
⛔ . تیتر خبری این روز شبکه های #ماهواره #ضدانقلاب بیشتر درباره ضررهای روزه گرفتن بر بدن ما ایرانیها شده است. با آب و تاب برخی فتواهای مراجع را دستکاری کرده و پس و پیش آن را میزنند و در بوق کردن که مردم ایران روزه نگیرید که سیستم دفاعی بدنتون ضعیف میشه و کرونا می گیرید!!!!! 😳 😳
⚠. خدا رحمت کنه امام #خمینی همیشه میفرمود اگه بخواهید راه درست را تشخیص بدهید ، هر چی دشمنان اسلام گفتند برعکس عمل کنید . واقعا توصیه جالب و کاربردی هست. در همه زمینه های سیاسی ، اقتصادی ، دینی ، #بهداشتی کاربرد داره؛ هر چی گفتن بر عکس عمل کنید .
⛔ . حالا روزه نگرفتن ما ایرانیها چه دردی از #انگلیس و #آمریکا که اربابان #ضدانقلاب هستند دوا میکنه؟!!! مثلا مردم ایران توماه رمضان روزه نگیرند چه فرقی بحال bbc# لندن میکنه ؟!!!! چه نفعی میبرن؟!!!! 👈 این سوال مهمی هست که باید دنبال جوابش باشیم!!*
⚠ *انقلاب ما ایرانیها برپایه چی بود ؟! 👈 اسلام.
چه عاملی انگلیس و آمریکا و صهیونیسم را عقب زد و آنها بشدت عصبانی هستند؟! 👈 اسلام
روزه گرفتن دستور کدام دین هست؟! 👈 اسلام
چه عاملی باعث شده این انقلاب چهل و یک سال در برابر همه تحریمها و دشمنیها دوام بیاره؟! 👈 اسلام
اونها از چی میترسند؟! 👈 اسلام
چی رو میخوان از ما بگیرند؟ 👈 اسلام
چطوری بگیرند ؟! 👈 روزه نگیرید ، نماز نخونید ، و.....
🌸 هموطن عزیز ، برادر و خواهر گرامی 🌸
🌷 . روزه گرفتن دستور خداست ، در #ماه_رمضان واجب شده ، دین خودتون را نگه دارید ، نگذارید وسوسه های شیاطین در شما اثرگذار بشه ،
👈 #روزه گرفتن سیستم دفاعی بدن را تقویت میکنه ، 👈 چرا وقتی مریض میشیم اشتهای غذا در بدن کاهش پیدا میکنه؟!!! 👈 این واکنش طبیعی بدن هست ، چون میخواد با بیماری مبارزه کنه ، از طریق مغز به سیستم اعصاب و گوارش بدن دستور داده میشه و اشتها کم میشه ، تا سیستم دفاعی بدن تقویت بشه و فرصت مبارزه با بیماری را داشته باشه.
➕ . روزه بگیرید تا #تندرست باشید . روزه گرفتن #سیستم #دفاعی بدن شما را تقویت میکنه ،💢 البته افرادی که مریضی خاصی دارند و روزه ممکنه برای بدنشون ضرر داشته باشه قضیه شون جداست. اسلام افراد #مریض و #مسافر را استثنا کرده . در #قرآن هم هست ، مراجع هم #فتواهای زیادی دادن که جای بحث ما نیست. 👈 بحث بر سر آدمهای سالم هست. 👈 دارن مردم را بیخود و بی جهت میترسونن از روزه گرفتن!!!!! و این مشکوکه!!!!!
➕ *در دوره آخرالزمان هستیم ، #دینداری سخت شده ، باید ایمان و اعتقاد محکمی داشته باشیم تا در برابر حجم عظیم تبلیغاتی دشمنان اسلام مقاومت کنیم. ➕ به خدا توکل کنید ، #ماه_رمضان در پیش هست . ماه روزه گرفتن و لذت عبادت و #تلاوت_قرآن ، لذت سحرخیزی و دعای #سحر ، لذت سفره #افطار و معنویت. ➕ خودتان را از این لذتهای فوق العاده معنوی محروم نکنید . ➕ #روزه بگیرید و تندرست باشید. 🌹
🌸 🌸 نشر دهید. 🌸 🌸
@chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹
❤️ داستان طنز
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و
داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم
تمامی اموالم رابه آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش
را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد
مرد خسیس دار فانی را واداع گقت.زن نیزبه قولی که داده بود عمل کرد. وقتی
ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجاآوردند و می خواستند تابوت
مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید
به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در
تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند
به او گفتند : واقعا شما حماقت بزرگی میکنی که به وصیت آن مرحوم عمل
میکنی.
زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته
بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته
من تمامی دارایی هایش را جمع کرده و وجه آن را در حساب بانکی خود
ذخیره نمودم. درمقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را
در تابوتش گذاشتم، تااگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را
خرج کند .😂😂
@chadoram
👌 داستان کوتاه پند آموز
💓داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری💓
💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
@chadoram
#تلنگر
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد
🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀️تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
💁♂️دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
👮♂️داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️پابرهنه میگوید «کفش»
▪️نابینا می گوید «نور»
▪️ناشنوا میگوید «صدا»
▪️لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچ کدام جواب کاملی نبود
💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@chadoram
محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید...
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یه شخصیت اومده اینجا...
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !!
گفت نمیدونم کیه اما خیلی آدم مهمی هست خیلیییی
گفتن:چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه؟؟؟
سرباز گفت:نمیدونم؛ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!😂😂😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
"برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى مجله لثارات الحسین علیه السلام
#جانم_فدات_آسِدعلی ❤️
@chadoram
شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد....
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت....
باید اینطور نوشت :
هر گلی هم باشی چه شقایق ! چه گل پیچک ویاس !
تا نیاید مهدی زندگی دشوار است .....
@chadoram
﷽
#تلنگرانه❗️
مـراقب خـود باشید 👆🏻
در ایـن
فضــای
بـی دروپیکر
مجــازي
در جـبهــه اگـر روی میـن میـرفتی
جـانباز می شدی
و سـربلند!✨
امـــــا
اگـر تـن به مین هـای این وادی دهـی
معلوم نیست به نا آکجا آبادهـا خواهـی رسید❌
اینجا فقط باید
دل به شهـــــــــدا داد
سربازان خمینی تخریبچی هـای قابلی
هـستند.🌺
#دنیایمجازیهـممحضرخداست
#مذھبيـ_نويسـ↯
@chadoram
🌹 قصه ی امروز 🌹
❤️ داستان طنز
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ بازیگوشى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ نادر درس میخواند. ﺭﻭﺯﯼ معلمش که از شیطنت های او به تنگ آمده بود با او دعوای سختی کرد و به او گفت که در آینده هیچ چیز نمیشود. نادر آنقدر در مقابل هم کلاسیهایش خجل شد که مدرسه خود را عوض کرد و تا سالها کسى از او خبر نداشت.
بیست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺣﻤﺪﯼ به علت ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﺩﮐﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ به علت تاﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ و ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ، ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺒﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ. ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﯽ که ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍ ﺳﺖ.
آن نظافتچی کسی نبود جز نادر…
چیه؟ ﻧﮑﻨﻪ ﯾﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ نادر دکتر شده!!! با اون درس خوندنش!😂😂
@chadoram
👌 نکته ی امروز 👌🌷
#آخرین_فرصت_تا_چهل_سالگی❗️
🍃آیت الله مجتهدی تهرانی : تاچهل سال امید است که انسان آدم شود ، اگر چهل سال بگذرد ، هرچه به او بگویند انگار که به دیوار گفته اند ، هیچ اثری ندارد تاجوان هستید ، نگذارید دلتان خراب بشود.👌
@chadoram
خاطرات جبهه 🌷❤️
چيزي بود شبيه قمه يا ساطور قصاب ها! از كجا پيدا كرده بود خدا عالم است؛ اما مي شد حدس زد كه يك ضربۀ آن دشمن بعثي را دو شقه مي كند، هر چه دم دست داشت پيچيد دورش، شده بود عين قنداق بچه. عقب كاميون هاي كمپرسي بنز سوار شده بوديم و مي رفتيم خط مقدم. هر وقت ماشين هايمان به هم نزديك مي شدند براي يكديگر ابراز احساسات مي كرديم. بعضي بچه ها به جاي التماس دعا مي گفتند التماس دعوا! يعني از طرف ما وكيل هستي اگر بعثي معثي گير آوردي دخلش را بياوري و قمه دارمان همين طور كه قمه اش را در هوا تكان مي داد مي گفت:« .... به شرط چاقو😅😂😂
@chadoram
🌸🍃یٰالَطـیفْ...
حس خوب زندگی😇
در وجودم جریان مےیابد..🙂
زمانے کہ بہ یاد مےآورم..🤔
تو خود مرا
براے پاسدارے از حریمِ عشقت😍
برگزیدهاے حضرت مــــ🌙ـــاھ...
#چمثلِ_چـــادر 💞🌱
#چـادرانـــہ ...❣
#ما_با_چادرمان_مدافعانِحرمیم👊
🎈✨|• @chadoram
#حجاب
جانت را که بدهی در راه خدا #شهید مینامند تورا؛
به گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!😉
ومن احساس میکنم اینجا و در این سرزمین؛
دختران زیادی هستند که هر روز پشت #سنگرسیاه
ساده ی سنگین خود #دفاع میکنند از نجابتشان...☺️
و هر لحظه #شهید میشوند انگار❤️
پس #شهید_زنده حواست به حجابت باشد...☺️
گاهی که چادرت خاکی میشود از #طعنه های مردم شهر...😔
یاد #چفیه هایی باش که برای #چادری ماندنت،خونی شدند...😭
♡♡♡ @chadoram