eitaa logo
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
21.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
9.5هزار ویدیو
175 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #باحضورافتخارےخانواده‌معظم‌شهدا🌷 @Sarbazvalayat6 خادم کانال👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #بیست_ویک مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست _کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴٨ساعت تو مسجد درست کرد؟ برادرش اهل درعا بود.. و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت.. و سر به شکایت گذاشت _دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده! و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد _البته قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو 🔥مسجد عُمری🔥 تحویل گرفتن! سپس از روی تأسف سری تکان داد.. و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد _دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود! از چشمان وحشت‌زده سعد🔥میفهمیدم از در این خانه شده که مدام در جایش میجنبید.. و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود _اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه دارن نه شهر رو به میکشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد.. که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد _میدونی کی به زنت شلیک کرده؟ سعد نگاهش بین جمع میچرخید،.. دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم..که صدایش در گلو گم شد _نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_هفت 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فق
✍️ رمان عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید : « هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند... و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ... .