مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهارده 💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_پانزده
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود
که میان کلامم عطر عشقش پاشید
:«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید،
نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد
که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :
«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم،
تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب
، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد
:«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین.
دستم به هیچ جا نمیرسید،
نمیدونستم کجایید.
برگشتم رو به حرم گفتم
سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم،
ولی الان میخوام.
این دختر دست من امانته،
منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم!
آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!»
و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید
و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد.
شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست
و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید
و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد،
🕊کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است،
#ادامه_دارد...
.