•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه ° . ➣همیشهباوضوبود، موقعشهادتشهم باوضوبود. دقایقـےقبلازشهادتش وضوگرفتوروبهمن
#شهیدانه🌿
شهید ابراهیم هادی:
📖مقید بود هر روز
زیارت عاشورا را بخواند ،
حتی اگر کار داشت و سرش
شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند📙🧡!
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین علیه السلام💕!
همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند...:!💛)
-سلام بر ابراهیم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
اکنون گلزار شهدا به نیابت از شما عزیزان 🌹
#تلنگرانه
خدا نکنه ڪسـے بهت بگه:
🔺《زیاد برام دعا کن 》🔺
🤭دلت به لرزه میفته که مگه چیشده ڪه اینقدر مضطرب و بیتاب شده....
اگر شرایطش باشه، مشکل رو جویا میشی و سعی میکنی یه جوری حلش کنی!
🤔همه فکر و ذکرت این میشه آیا مشکلش حل شد⁉️ دغدغه اش برطرف شد⁉️
خلاصه هرجا میری و یا میشینی میگی:
😞دوستان یه نفر خیل ملتمس دعاست براش دعا کنید...
‼️نگفته متوجه منظورم شدین..
💔صاحب و مولای ما، ولی نعمت و سرور من و شما، بار ها پیغام دادن
#که_برای_فرج_من_بسیاردعاکنید..
ای کاش آب میشدیم و این جمله را نمیشنیدیم 💔
🤲کاش حداقل دعا میکردیم
از اون دعاهایی که انگاری همه امیدت قطع شده🥀..........
🤲تعجیل در فرج امام زمان _عجل الله تعالی فرجه الشریف_ #صلوات🕊
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_هشت
رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت.
چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد: سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود!
میشه وقتی من دور و بر نیستم، حاِل سرپرستارمون رو بگیرید که ترکشهاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد.
احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟
احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟
احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصات خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_نه
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که
صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید.
زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست.
زهرا خانم: فعال اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟
زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: الکی!
زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: چرا به من نگفتید؟
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
اسمت دوا و ذکر زیبایت شفاست
امضا بفرما نسخه درمان ما را ..
#یاسیدیاباالفضل💔
#شبتونکربلایی🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°🌱
#اربــابــــم
خالصانه،
بی ریا،
با جان و دل
بی حدّ و مرز
تا ابد یک جورِ دیگر دوستت دارم حسین...
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
چهارشنبه:
ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد )
شام: امام رضا (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°~🥀💔~°•
این روزها چشمِ تری دارم، کمک کن
حال و هوای دیگری دارم، کمک کن
بی حوصله در گوشهای مأوا گرفتم
حالِ خراب و مضطری دارم، کمک کن
ارباب.. من جاماندهام از کرببلایت..
من.. ناتوان بال و پری دارم، کمک کن
بدجور قلبِ خستهام آتش گرفته..
در دل شرار و آذری دارم، کمک کن
دارد مسجّل می شود.. بودم اضافه؟
ای شاه.. شورِ نوکری دارم، کمک کن
تنبیه کردن با نرفتن!! سختِ سخت است
در سینهی خود محشری دارم، کمک کن
از گریه کُنهای غمِ صدّیقه هستم
حالا که عِرقِ مادری دارم، کمک کن
سوگند بر زهرا دوباره دعوتم کن...
این روزها.. چشمِ تری دارم، کمک کن
محسن راحتحق
#حسرتکربلاء..💔 اربعین ۱۴۴۳
#اربعین
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی