eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش تیپی(ورودی دانشگاه).mp3
8.96M
ــــــــــ ـ ‹‹ روایتۍ شنیدني از حاج‌حسین‌یڪتا ›› - ‌پیشنهاد دانلود '🎧🌚 - خیلی حس خوبی میده ؛ حتما گوش بدین '😍 - | | -
❈═━🍃🦋🍃━═❈ یکشنبه تون علوی به دعای خیر حضرت مادر❤️
روز بیست و هفتم چله یک تسبیح صلوات هدیه از طرف شهید حمید 😊 به آقا صاحب الزمان ❤️ ۱۴ روز تا شهادت💔 @modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع حکومت مصر(۱) ⭕️ توجه: (از آنجایی که حکومت مصر یکی از مناطق مهم مملکت اسلامی بود لذا حکومت بر آن بسیار مهم بود به همین علت در کتاب الغارات ۴۲ صفحه از این کتاب به آن اختصاص داده شده است به طبع توان آن نیست که همه آن مطالب در این سلسله پست‌ها بیان شود لذا بخش‌های مهم آن به طور خلاصه بیان شده و مابقی را به کتاب الغارات ارجاع می‌دهیم.) فرماندار فعلی مصر بود او برادر رضای عثمان بود او زمانی در مدینه کاتب قرآن بود اما مرتد شد و به مکه گریخت هنگام فتح مکه علی رغم عفو عمومی او را مهدورالدم اعلام کرد و فرمود هر کس عبدالله بن ابی سرح را یافت او را بکشد اگرچه به پرده کعبه چنگ زده باشد با این وجود با شفاعت و علی رغم دستور پیامبر او زنده ماند و در زمان خلافت عثمان فرماندار مصر شد. بعد از مرگ عثمان شخصی به نام بر او شورید و او را از مصر فراری داد. در زمان حکومت امیرالمومنین امام که یکی از یاران خیرخواه و همدل امام بود را به حکومت مصر منصوب کرد و در حکم عمارت او به مردم مصر نوشت امیری را برای شما قرار دادم او را یاری کنید به او فرمان دادم که به نیکوکار شما نیکی کند و بر مردد بدگمان سخت گیرد قیس بن سعد از کسانی است که من از راه و روش او راضی‌ام و به صلاحیت و خیرخواهی او امیدوارم. قیس با کاردانی و درایت خود توانست مناطقی از مصر که در ناآرامی بودند را آرام کند. @modafehh
911217_Panahian_M_YomolQadir_Sho.mp3
4.29M
🔉 شهدا به دنبال قدردانی نبودند 📅 یک جلسه | ۹۱/۱۲/۱۷ 🕌 حسینیه یوم الغدیر 🔍 @Panahian_ir @Panahian_mp3
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت17 با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد دست امیر و گرفتم و تاب میدادم امیر یه نگاهی به من کرد و خندید بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟ سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود - اره قشنگه معصومه : بریم پرو کنم ؟ - اره بریم بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم امیر: آیه این قشنگه نه؟ - اره خیلی امیر : میخوای بری بپوشی ؟ - باشه مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود معصومه : چه طوره خوبه؟ - عالی خیلی بهت میاد رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ... بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد - چه طوره ؟ امیر: خیلی شیکه و قشنگه - پس همینو بر میدارم امیر : مبارکت باشه بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری - معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد - هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت۱۸ دستای هممون پر بود امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین معصومه: مگه چی خریدیم حالا... امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه امیر به من نگاه میکرد من به امیر - در و باز کن دیگه امیر: با کجام درو باز کنم... - یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم وارد خونه شدیم متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو مامان از آشپز خونه اومد بیرون مامان: سلام ،مبارکتون باشه امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟ امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون - ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم... مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟ امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟ - قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،پاشو شام آماده است چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن .... مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱 صفحه پنجاه و سه قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْجابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ سلام بر آن کسى که‌ اجابتِ دعا، در زیرِ بارگاه اوست..♥️
😊 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْن يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛💚 @modafehh
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
اگر نمازتان را محافظت نڪنید حتی میلیاردها قطره اشڪ هم برای اباعبدالله بریزید، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..! 🌱
  | تو‌مثل‌من‌بیچاره‌ڪم‌نداری... اما‌من‌بہ‌جز‌تو‌ڪسی‌رو‌ندارم!🥲🫀 🌱 .. ‌
سلام رفقا ، ممنونم از همراهی همیشگی شما عزیزان 🤍 قسط های تهیه ی جهیزیه عروس خانوم های آبرومند عقب افتاده ،دست ب دست هم بدیم هرچقدر در توانمون هست بزاریم ،بی جواب نمی مونه 🌹🙏🏻 موسسه مردم نهاد شهید حمید سیاهکالی مرادی 🍂🌷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع حکومت مصر(۲) معاویه که از کاردانی قیس آگاه بود از ترس آنکه لشکر امام از کوفه و لشکر قیس از مصر به او حمله نکنند. او با نامه نگاری‌هایی از قیس خواست که از او حمایت کند و از او خواست که در خون خواهی عثمان او را یاری کند اما قیس با نامه‌های زیرکانه معاویه را به سردرگمی فرو برد. معاویه که از خدعه قیس آگاه شد از او خواست تا جوابی روشن به او بدهد وگرنه مصر را از لشکریان پیاده و سواره شامی پر خواهد کرد. قیس در جواب نامه‌اش نوشت: می‌خواهی مرا از یاری کسی که به خلافت شایسته‌تر است و بیشتر از همه سخن حق می‌گوید منع کنی و به یاری کسی که از همه مردم بخلافت ناشایسته‌تر است و بیشتر از همه سخن باطل می‌گوید راهنمایی کنی!! و اما درباره حمله‌ات باید بگویم: تو را از این اقدام باز نمی‌دارم می‌توانی بخت خودت را بیازمایی. معاویه با دیدن این نامه به طور کلی از قیس قطع امید کرد. اما معاویه با نیرنگ نامه‌های اولیه قیس ، شایعه کرد که قیس با او صلح کرده و با او هم پیمان شده است اخبار به گوش امام رسید و از مشاورانش کمک خواست. آنها بنا به این شایعات و همچنین مصالحت او با عثمانی‌های مصر ، تصمیم گرفتن علی رغم میل باطلی امام دستور به عزل قیس از حکومت مصر را صادر کنند. بعد از قیس امیرالمومنین را به عنوان فرماندار مصر معرفی کرد. محمد فرزند خلیفه اول بود و بعد از مرگ او امام علی او را به فرزند خواندگی قبول کرد و در حقش گفت: فرزند من است اما از نسل ابوبکر @modafehh
روز بیست و هشتم چله یک تسبیح صلوات هدیه از طرف شهید حمید 😊 به آقا صاحب الزمان ❤️ ۱۳ روز تا شهادت💔 @modafehhh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت19 صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش با دیدنش خندم گرفت - این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ... امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم رفتم سمت اتاق امیر درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید نگاه مظلومانه ای به امیر کردم امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم امیر: نوچ ،بزن به چاک - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم انگشت کوچیکشو آورد سمت من امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی... امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه بعد از تمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم - دستت درد نکنه که کمک کردی امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت۲۰ از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم رفتم‌نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم.... با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون همه در حال صبحانه خوردن بودن -سلام به همگی بابا: سلام بابا مامان: سلام صبح بخیر امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت - ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی.... امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم - باشه الان میام یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه.... بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟ برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟ امیر یه لبخندی زد: نوکرتم... از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی امیر : باشه ،خداحافظ - به سلامت.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱 صفحه پنجاه و چهار قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️