سلام حضرت مهدی(عج)،
پدر مهربانم،
دوسِتون دارم ...
«🦋🫀»
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 معنای انتظار...
👈 هنگام ظهور، وجه الله را میبینیم
#تصویری
@Panahian_ir
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اسم اخوی شما هم توی لیست است
مشغول کار بودم که سر و کله ا#خوی پیدا شد. سرش را کج کرد و
گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن میرون.
#قاسم قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه #برادرها و #خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد.
گفتم: من حرفی ندارم برو.
هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت.
من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفتهام.
بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره #واحد_اعزام_سپاه را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود
گفتم: #اخوی ما دارد میآید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه #شناسنامهاش را بخواه و چون به #سن_قانونی نرسیده ، #بهانهای بگیر و نگذار به جبهه برود.
آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب #شهید و #مجروح میآوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین #یادم_رفت که موضوع را پیگیری کنم.
اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ #شهید برنامهریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح #بنیاد_شهید بودم.
... ادامه دارد ...
18.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانگ الله اکبر حرم مطهر رضوی🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت45
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتمن منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت46
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
رفتم حمام دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم...
- خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار
دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ...
رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟
چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟
چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟
مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم
یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد
سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود
گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ...
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸